
سلام ، این اولین داستانی هم که من می نویسم امیدوارم خوشتون بیاد .
خب بریم برای داستان😃 =>
روزی روزگاری دختری به نام ا/ت مادر ، پدر و خواهرش را بر اثر یک تصادف داد ... بار دیگر بالای پرتگاه ایستاد و به فکر فرو رفت ، به فکر خواهری که جونشو براش میداد ، به خواهری که قول داده بودن که از هم جدا نشن ... ولی سرنوشت همیشه خوب نیست :)
این بار هم آماده بود که بپره که : پسره: هی! بیا این طرف میوفتیا!!! ا/ت: .... پسره دست ا/ت رو میگیره و عقب تر میبره ، نگاه به صورت دختر میندازه و اشک های بلورینِ روی صورت دختر رو پاک میکنه . پسره : هی چرا گریه می کنی؟! ا/ت : من خواهرم و پدر و مادرم رو از دست دادم پسره : متاسفم ... اسمت چیه؟ ا/ت : اسمم جئون ا/ته
پسره : جئون ا/ت!!! ، خواهر جئون رز؟! ا/ت : تو اسم خواهرم رو از کجا میدونی؟! پسره : من دوست خواهرتم ... اسمم کیم تهیونگه ، دنبالت بودم ، بابت خواهرت معذرت می خوام . ا/ت: اوه ... چرا دنبال من بودی تهیونگ : چون من به خواهرت یه قولی داده بودم . ا/ت : چه قولی ؟!! تهیونگ : اینکه برای همیشه مراقبت بمونم . ا/ت : ولی من به مراقبت کسی نیاز ندارم . تهیونگ : ولی من به خواهرت قول دادم.
/ت : حالا که دیگه خواهرم نیست ... پس قولی هم در کار نیست تهیونگ : اصلا چرا می خواهی خودت رو بندازی پایین؟! ا/ت : چون کسی رو ندارم که برام ناراحت باشه ، چو... چون دلیلی برای زندگی ندارم تهیونگ : پس یه دلیلی واسه ی زندگی پیدا کن ، مثل من که دلیلم رو پیدا کردم ولی ... از دستش دادم.
ا/ت : پس دنبال دلیل جدیدی باش ، دلیلی که براش جون بدی . تهیونگ : باشه ولی به شرطی که فکر خودکشی یه ذهنت نرسه. ا/ت : باشه
ا/ت تصمیم میگیره بره خونه ولی یه جیزی اذیتش می کرد ... اون چیز تهیونگ بود که هی دنبالش میومد ا/ت : دنبالم نیا دیگهه تهیونگ : من قول دادم ا/ت به راه خودش ادامه داد . تهیونگ : کجا میری؟؟؟ ا/ت: خونه ی خودم تهیونگ : خوبه و تا خانه ا/ت رو دنبال کرد .وارد آسانسور شدن و تهیونگ سرش تو گوشی بود ، مردی وارد آسانسور شد که به نظر زن باز میومد ، مرد نزدیک ا/ت شد ، ا/ت که متوجه ی کم شدن فاصله شد بی خیال افکار شد و فکر می کرد اتفاقی نمی افته
مرد نزدیک ا/ت شد و خواست تا ا/ت رو اذیت کنه که تهیونگ اون مرد رو زد و دست ا/ت رو گرفت و بزد بیرون . تهیونگ : باید مراقب باشی ا/ت : .... خب رسیدیم این در خانه ی منه می تونی بری. تهیونگ تا لحظه ی آخر به ا/ت نگاه کرد و بعد با خیال راحت رفت خانه .
چند هفته گذشته بود و ا/ت و تهیونگ با هم صمیمی شده بودن و باهم خوب بودن . تهیونگ زنگ زد به ا/ت : تهیونگ : الو سلام ا/ت لطفا بیا خانه ی ما ا/ت : تهیونگ چرا صدات اینجوری شده !!؟ تهیونگ: لطفا بیا! رمز در تاریخ تولدته ا/ت گوشی رو قطع می کنه و بیخیال اینکه چرا رمز در باید تاریخ تولدش باشه میشه و سریع لباس می پوشه و میره به خانهی تهیونگ.
ا/ت : من اومدم و با تهیونگی که بیهوش روی مبل افتاده رو برو میشه . میره پیش تهیونگ و دستش را روی پیشانی تیهونگ میزاره . ا/ت : چقدر تب داره!! میره و دستمال و یه کاسه آب میاره و سعی می کنه تب تیهونگ رو پایین بیاره . بعد از یک ساعت تب تهیونگ پایین میاد و ا/ت از خستگی روی مبل جلوی تهیونگ خوابش میبره . تهیونگ بیدار میشه و با ا/ت که خیلی کیوت خوابیده رو مبل روبرو میشه ذهن تهیونگ : جقدر کیوووتتتهه ! و در اینجور فکر ها فرو میره تا اینکه
تا اینکه با صدای شکمش میاد بیرون ... و میره تا چیزی درست کنه بعد از چند دقیقه ا/ت بیدار میشه : ا/ت : تهیونگ کجایی؟!! تهیونگ: توی آشپز خونه و ا/ت با دو میره پیش تهیونگ ا/ت : تو چرا اینجایی! بدو برو استراحت کن بعد دوباره تب می کنی ها؟!! ا/ت تهیونگ رو می کشه ولی تهیونگ مانع از این کار میشه و ا/ت رو می کشه سمت اشپزخانه(مدیونین اگر فکر بد بد کنین😂💔🤲🏻 فرزندانم توبه کنید )بعد تهیونگ شونه های ا/ت رو می گیره و میگه : ا/ت ... ا/ت: ب ..بله تهیونگ: بهم گفته بودی که ... یه دلیل واسه ی زندگی پیدا کنم و خب ... ا/ت: خب؟! تهیونگ: چطور بگم ... اون تویی ا/ت: چ .. چییییییی!!!!
تهیونگ : آره ... تو کسی هستی که به من دلیل زندگی داده. ا/ت: آآآآآ°○°(هنگ کرد بچه) تهیونگ: ا/ت تو که منو دوست داری نه؟ ذهن ا/ت: بگم نگم واییییی چه کنممم؟¿ ا/ت: خب ... آ..آره
نویسنده : اِهم اِهم ...و آنها در کنار هم به خیر و خوشی زندگی کردن و شب های زیبایی را در کنار هم داشتن
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
همه رو زدم جولو فقط اخرش رو بخونم 🤣💃💃💃
ممنان🤣💔