سلام ببخشید دیر شد چند روزی نت نداشتم واقعاً ببخشید بریم برای ادامه😟😟😳
×دهنم باز مونده بود چی بگم از رو تخت پاشدم رفتم درو بستم اومدم نشستم چون به مامان بزرگ اعتماد داشتم راستشو گفتم بعد راستا می رو که به بابا گفته بودم رو گفتم چون نمی خواستم بابا راستشو بدونه چون ممکن بود به بچهها آسیب بزنه یا اذیتشون کنه مامان بزرگ حرف تأیید کرد و گفت کار خوبی کردم به بابام نگفتم ولی گفت ممکن به خودت آسیب بزنی هر چه زودتر راستشو به بابات بگو چشم مامانی میگم ولی الان نمیشه یه چند روز دیگه گفت باشه دخترم فقط باید یاد بگیری کجا و کی به حرف دلت گوش بدی و کجا به حرف مغزت اتاقتون مرتب کن بیا صبحونه بخوریم چشم مامان شما برید منم میام باشه زود بیا دخترم چشم

مامان بزرگ که رفت من به تهیونگ زنگ زدم گفتم من نمیدونم نامجون چی دوست داره اگه میشه یه جا هم دیگ رو ببینم و بهم کمک کنی کادو بخرم گفت باشه من خیلی خوشحال شدم چون یه حس عجیبی به تهیونگ داشتم قرار شد ساعت هفت عصر تهیونگ بیاد دنبالم الآنم نه صبح بود پاشدم اتاقمو جمع و جور کردم یه دوش گرفتم لباسامم عوض کردم (لباس ا/ت) رفتم پایین و با افراد خونه مواجه شدم به جز داداش کوچیک و رو مخ (بچهها داداش ا/ت انقدرام کوچیک نیست مثلاً نوزده سالشه)
ادامه داستان: میدونستم رفته دانشگاه ولی تعجبی نداشت پس رفتم و بین مامان و مامان بزرگ نشستم گوشیم که تو جیب هودیم بود زنگ خورد بیرونش آوردم تهیونگ بود جواب دادم بین همه چون چیز مهمی نبود گفت که هفت و نیم میاد شوگا دیر اومده تمرین و دیر شروع کردن گفتم باشه گفت ناراحت نمیشی گفتم نه مشکلی نیست کاری نداری نه ممنون بابت فعلا کوشیم و دوباره گذاشتم تو جیبم
بعد خدمت کارا صبحونه رو آوردن میون بحث بزرگترا فکرم رفت پی تهیونگ داشتم همینجوری فکر میکردم که با صدای زنگ در به خودم اومدم گفتم من باز میکنم وقتی باز کردم پسر عموی رو مخم حلم دادو رفت خونه اون چند سالی بود که خواستگاری بود
دیگه از نه گفتن و بحث با عموم خسته شده بودم یعنی آرزوی مرگ میکردم ^ وقتی ا/ت بهم زنگ زدم گفت باهم بریم بیرون کل اون هفته رو کمپانی مرخصی داده بود منم چون اون روزا نخوابیده بودم زیر چشام گود افتاده بود دلیل اینکه گفتم دیر میام این بود که یکم بخوابم تا زیر چشام خوب بشه × اصلا از پسر عموم خوشم نمیومد نه بابام نه مامانم نه زن عمو نه مامان بزرگ و نه بابا بزرگ به این ازدواج راضی بودن ولی خب عموم دیگه بعدن سر عقل میاد
دیگه از نه گفتن و بحث با عموم خسته شده بودم یعنی آرزوی مرگ میکردم ^ وقتی ا/ت بهم زنگ زدم گفت باهم بریم بیرون کل اون هفته رو کمپانی مرخصی داده بود منم چون اون روزا نخوابیده بودم زیر چشام گود افتاده بود دلیل اینکه گفتم دیر میام این بود که یکم بخوابم تا زیر چشام خوب بشه × اصلا از پسر عموم خوشم نمیومد نه بابام نه مامانم نه زن عمو نه مامان بزرگ و نه بابا بزرگ به این ازدواج راضی بودن ولی خب عموم دیگه بعدن سر عقل میاد
(یه نکته پسر عموی ا/ت اسمش یون سوب هست و یه نکته دیگه اینکه بابا و بقیه ی اعضای خانواده از قرار امروز تهیونگ و ا/ت خبر دارن) یه نکته دیگه لایک کن کامنت بزار فالو کن ممنون
× حالا از این فکر و خیال در اومدمو رفتم تو دیدم اون طرف مامان بزرگ نشسته هیچی رفتم بین مامان و مامان بزرگ نشستم تهیونگ زنگ زد برداشتم گفت کاراسو تند تند کرده یکمی از کاراش مونده سر وقت همون هفت میاد دنبالم باشه ای گفتم و گوشیمو خاموش کردم یون سوب رو بهم گفت کاتت آره من شما را در خماری نگه میدارم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)