داستان ناروتو ب شکل دیگر ۱۶ (فلش بک)

×۵ سالگی× *ناروتو* خسته بودم.... از زندگی خسته شدم... هیچکی واقعن منو نم خاد ... سعي م کنم مثبت باشم.. ولي بضی وقتا واقعن سخته.. یا منو نادیده می گیرن یا با نفرت بهم توجه م شه... ولي چ کار کردم ك همه اینقد ازم بدشون م اد.. اروم از تخت پاشدم .. ي کونای کنار تختم بود .. برش داشتم... سطحش نقره ای و براق بود. اروم رفتم دست شویی و ب کونای بیشتر و بیشتر نگاه کردم. چ سطح نقره ای و صافي داره :)💔 اروم استین دست راستمو بالا م کشم (یادتون باش نارو چپ دستع تو این داستان🤫 کیا یادشون موندح بود) اشك هام ناخواسته می ریزن... اروم کونای رو پایین میارم. و می برم (ناظر تورو خدا برو همين الان تایید بزن چیزی ندارح 🙁🖐 تضمین م کنم 😂)

نگاه کردم.. 🩸 اروم اروم بیرون اومد... ولی عجیبه.. باعث شد احساس بهتري پیدا کنم... درد داش ولي نع اونقد ك تو قلبم حس می کردم. تا ۳ تا برش بیشتر ادامه دادم ولی بعدش با پارچه بستمش. اشك هامو پاک کردم و رفتم اشپز خونه.. تنها چيزي ك داشتمو و بلد بودم درس کنم رامن بود 😞💔 دیگع از رامن هم خسته شدم،،، یکم نون بیات بر م دارم م خورم. بعد بدو بدو می دوئم دیرم نشح. *ایروکا* باز ناروتو دیر کردح 😒 (این زمانیه ک ایروکا هنوز ..🙂) بعد در اروم باز میشح:{ناروتو اوزوماکی دیر کردی}

اون زیر لب زمزمه م کنه:{گ-گومن ناسای...} ب صندلی ها نگاه م کنم.... هیچکی احتمالا قبول نم کنه ناروتو پیشش بشینه:{کی میخاد ناروتو پیشش بشینه?} هیناتا با خجالت، شیکامارو ، چوجی و لی و ساسکه دستاشون ر می برن بالا. *ناروتو* باورم نم شه اونا مشکلی ندارن من باهاشون بشینم... ب ساسکه نگا م کنم و یکم سرخ م شم.. می رم پیش شیکامارو و چوجی. اونا یکم جا باز م کنن.. اروم م گم:{آ-آریگاتو} شیکامارو فقد دستشو می ذاره ر شونه م :{مندوکسهه ... دوستا واس همینن دیگع} اروم لبخند ر لبم اومد

بعد اینك ایروکا سنسی درسو شرو کرد، حس کردم دستم داره خیس میشح ولي نادیده ش گرفتم. چوجی اروم تو گوشم م گه:{ناروتو ، از دستت خون میاد...} هول م شم نگا م کنم. oh no. no no no no nooooo... زخم باز شدح.... شیکامارو:{ب سنسی باید بگیم} وقتي بهش می گه من فقد با تموم سرعت م دوئم دستشویی. اگ بفهمن..... نح حتی بفهمن هم کی اهمیت می دع😥🩸🩸🩸 در باز میشح و ایروکا میاد تو. تنها کاري ك م تونم بکنم (فاز ساسکه چیست 😐🤣)

دست و بازوی راستمو پشتم قایم کردم. ایروکا چهره ش نگرانه.... ولی شك دارم اگ واقعن بخاد کاری کنه.. احتمالا فقد از کلاس پرتم م کنه بیرون یا فقد وانمود م کنه هيچي نشدع🙂 *ایروکا* چند قدم نزدیک ترش شدم... نه... اون اینکارو نم کنه..... ولي پس... باید چك کنم....:{ناروتو م-میشه بازوت ر نشونم بدي....} اون ب پایین نگا م کنه و سرشو تکون می دع "نع" روي ي زانوم می شینم:{میتونی بهم بگی ???} اون فقد با بی تفاوتی نگام می کنه:{چرا اصن اهمیت می دی، سنسی... تو خیل وقته ك فقد و فقد نادیده م گرفتی...... اینبارم همون کارو بکنیم.....} اشك توی چشم هاش جمع میشع. سری می گم:{نه! این درس نیس...} محکم بازوش ر میگیرم و نگا م کنم:{ن-ناروتو ب-با خودت چ کار کردی........}

* ایروکا * اروم درحالی ك اشکاش م ریزه بغلش می کنم:{نارو... از این ب بعد طوری ك با بقیه هستم با تو هم خواهم بود...... } *ناروتو* اون روز ك فهمید هيچي ب بقیه نگف.. حتی اوجی چان. (ساندایمه).. از اون ب بعد دیگع عین قبل تنها نبودم.. ینی بودم ولی نع ب اون شدت.... بضی وقتا شیکا و چوجی و ساسکه کنارم بودن... بضی وقتا با لی تمرین م کردم.... ولي بقیه همه شون هنوز عین هم بودن... کم کم داشتم از مردم دهکده نفرت پیدا م کردم.... ي روز تک تکشون رو بدبخت میکنم

ایزی ایزی تامام تامام😐🖐 راستی حدس بزنید من اهل کدوم شهرم 😜 فك کنم گفتح باشم نمی دونم 😐🤞 ولی هر کی گف

جایزه ش اینه ك هر ایده ای داد اونو تو داستانم استفاده می کنم ۶ تصت آخرش هم لایک میشح 😏❤🤞🍡🍥 راستی فقد می تونید ۲ تا حدس بزنیدا😈🤙