10 اسلاید چند گزینه ای توسط: miracle of love انتشار: 4 سال پیش 371 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام دوستان من دوباره اومدم یکم حالم خوب نبود دیر گذاشتم ?خب پارت دوم داستانـ.... تستچی جان خواهش میکنم تمنا میکنم قبول کن ??♀️?❤?نظر فراموش نشه
سلام دوستان و همینطور تستچی جان?اول بگم تستچی جان لطفا خواهشا تمنا دارم اینو قبول کن?گناه داریم ?... خب پارت دوم رو شروع میکنیم یکم یک کوچولو غمگینه ??وایسا ببینم کجا داری میری اول پارت اول رو بخون بعد بیا زود باش افرین??اومدی خب بزن بعدی بپر داستانو بخون و نظر یادتوون نره ????......
از زبان سابین: به تقویم زل زده بودم که تام دستشو روی شونم کذاشت بغلش کردمو گفتم 2روز دیگه تام میفهمی من نمیتونم بهش بگم نمیتونم دوریشو تحمل کنم که تام گفت باید بهش بگیم... گفتم نمیتونم... تام اون پالتو رو دیدی اون پالتو رو مارسل به مرینت داد اگه بفهمه??ک تام دستمو بوسید و گفت مرینت درک میکنه اون دختر عاقلی.. تام خیلی ناراحت بود اما نمیخاست منو ناراحت تر کنه به بهونه بیرون رفتن میرفت توی اتاق ها و عکس ها رو نگاه میکرد و گریه میکرد... درسته 15سال گذشته من چطور میتونم... که مرینت اومد پایین گفت: اممم. . چیزی شده .؟ سریع خودمونو جمع و جور کردیم و گفتیم نه عزیزم... جایی میری؟ گفتم: اره مامان آلیا بهم گفت که سریع ببینمش برم در رو باز کنم که بیاد بالا... برو عزیزم... رفتم دیدم الیا با یک کلاه و دستکش جلو در.. گفتم بیا بالا که دیدم از سرما خودش بدو رفت توی اتاقم?
گفتم مث اینکه بستنیای اندره واقعا جادیین... الیا گفت: بشین دختر یجیزیو سریع ازت میپرسم بهم بگو .. گفت چی.. گفت: اون پسره خوشتیپه کییی بود?گفتم مارسل رو میگی.. گفت واای دختر اسمشم که میدونی. ?گفتم بس کن آلیا ... گفت این پالتو رو از کجا اوردی چقدر خوشگله چقدر نرمه چ خوشرنگ.(وای چقد رو مخ). کی برات خریده چقدر خوش سلیقه???گفتم راستش مارسل اینو بهم داد گفت سرما نخورم اما من خیلی بهش مشکوک.. الیا گفت: دختر اگع همچیزو بهم نگی عکس این پالتو رو میزارم تو وبلاگم??گفتم وواااای نه الیا باشه برات میگم?.. همچیز رو براش گفتم اون هم مغزش کار نکرد گفت راستش خیلی عجیبه چرا اولین برخوردش اینطور بوده؟ چرا تعقیبت میکنه؟. صبر کن دختر.. دیدم گوشیش رو در اورد و بعد از 15دقیقه گفت : پیدا کردم.. پیدا کردم ببین مارسل مگرانت یکی از بزرگترین مدل های امریکایی، نوازنده و علاقه ی بسیار به خانندگی، عاشق گیم و برنده 5 مسابقه کشوری و... حرفشو قطع کردم گفتم وایسا ببینم یعنی.. گفتم واای این واقعا خودشه ج عجیب الیا گفت دختر عجب پسر خوشگلو پولداری تازه مدل هم هست یهو یاد ادرین افتادم گفتم اگه مارسل مدله پس حتما ادرین اونو میشناسه.. که یهو کوشیم زنگ خورد(مرینت+و...-)
سلام، مرینت؟ +بله خودم هستم و شما؟ -اه خداروشکر منم مارسل هستم (مرینت گوشی رو سفت بچسب ?) به الیا نگاه کردم اروم گفتم وااای الیا جی بهش بگم الیا با علامت زیپ دهنشو کشید منم?? با نگاه بهش گفتم ک برات دارم?? _مرینت حالت خوبه؟ +اه خوبم باری داشتی هییی یعنی کاری داشتی؟ -راستش آره میخاستم ببینم ساعت 7میتونی بیای میخام باهات حرف بزنم +چیییییییی??ام نهه یعنی اره ولی کجا بیام _نیازی نیست جایی بیای خودم دنبالت میام فقط لطفا فراموش نکن لباس گرم بپوشی? خداحافظ +او باشه لتما اوف یعنی متما نه متظورم حتما خدافظ? الیا شنیدی چیگفت الیا کلا خشکش زده بود گفت دختر کلا من ک حرفی ندارم اما من باید برم از دوقلو ها مراقبت کنم دوست داشتم کمکت کنم ??موفق باشی خش بگذره حواست باشه سوتی ندی ک درباره تحقیق کردیمااا?.. باشه الیا
از زبون سابین: تام یک فکری دارم بهتر نیست از مارسل بخایم که با مرینت صحبت کنه راستش من نمیتونم توی چشمای دخترم نگاه کنم و بهش حقیقتو بگم?.. تام: اره بنظرم خیلی خوبه نگران نباش همونطور که گفتم دخترم قویه، به مارسل زنگ میزنم و شماره مرینت و بهش میدم... از زبثن مرینت: واااااااای تیکی بدبخت شدم حالا چی بپوشم بنظرت چکارم داره ؟ دارم از استرس میمیرم?... تیگی گفت اروم باش مرینت... رفتم و لباس پوشیدم یک ساپورت مشکی شیشه ای پوشیدم کفش هام که مشکی بودن و یک پاپیون روش بود که تازه مامان بزرگ برام خریده بود و پالتو یی که خود مارسل بهم داده بود پوشیدم ... گفتم: چطورم تیکی؟ تیکی گفت مثل ماه شدی خیلی خوشگل شدی?رفتم پایین دیدم دم در یک ماشین قرمز بود خیلی خوشگل بود داشتم دور و برم رو نگاه میکردم که یهو یک خانم از ماشین پیاده شد...کت و شلوار پوشید ه بود و در رو باز کرد و گفت: بفرمایین خانم مگرانت... گفتم: ببخشید من دوپنچنگم? گفت: بله البته خانم دوپنچنگ من متاسفام? گفتم: امم.. این ماشین برای منه؟.. ? _بله.. سوار شدم رفتیم بسمت یک کافه بزرگ و باز مارسل اوند سمتم و بغلم کرد ?گفت: سلام..منم با قیافه درهم و خنگ سسس..سس..سلام??? گفت بشین حرف های مهمی باهات دارم بلوبری.. نشستم??
گفت:نمیدونم چطور بهت بگم اما قضیه ش طولانیه فقط بگم ک یجورایی من بردار تو حساب میشم? چیییی این غیر ممکنه یعنی منظورت چیه?باید برام توضیح بدی? سرشو انداخت پایین گفت سخته برات بگم اما بهم قول بده ک چیزی نگی باشه؟ ? گفتم:باشه مارسل قضیه از ۱۵سال پیش شروع شد وقتی من ۲سالم بود تو و میشل بدنیا اومدین تو خیلی خوشگل بودی شبیه من بودی من خیلی دوست داشتم حتی انقدر دوستت داشتم که خودم اسمتو پیشنهاد دادم..❤ میشل شبیه پدر بود موهای مشکی و چشم های مشکی خواهر تو ..... (مرینت پاک هوشش رفته بود اما من ادامه دادم) 2سال گذشت همه ترو خیلی دوست داشتن اما من خیلی بهت وابسته بودم خیلی دوست داشتم❤مادر بزرگ ژوریا بدیدن تو و میشل اومد وقتی ترو دید بهت نزدیک شد اون تورو قبول نداشت و میگفت که دختر مگرانت بزرگ باید شبیه پدرش باشه نه شبیه دختر بیگان(منظورش مامانشه جادوگر?) من کلی گریه کردم ? اون موقع تام و سابین برای پرستاری تو و میشل اومده بودن اون موقع نمیدونستم چرا تو ناپدید شدی و یا چرا مادربزرگ ژوریا تو رو قبول نداشت بعد از گذشت سال فهمیدم تام و سابین بخاطر بچه دار نشدن و همینطور دلسوزی تورو برده بودن چون مادر بزرگ ژوریا خاسته بود... من تمام دنیا رو گشتم تا اینکه تورو پیدا کردم اونم توی اخبار تو طراح لباس ادرین اگرست دوست صمیمی بودی من عکستو گرفتم و همیشه توی اتاقم داشتم من بهت افتخار میکردم تا اینکه اخبار دختر ابرقهرمانی بنام لیدی باگ شنیدم با اولین نگاه من ترو شناختم همه ی فیلم های نبرد هاتو داشتم و به مادر بزرگ نشون میدادم اون همیشه با دیدنت گریه میکرد بعد از چند روزی اون مرد ??و توی وصیت نامش به تو نوشته بود که اونو ببخشی بخاطر افکار مسخرش بخاطر شباهت به مادرت چون دختر مگرانت ها باید به پدرش بره نه بیگانه تاسف بار بود
وقتی پدر و مادر فهمیدن تو زنده ای مادر 2روز توی بیمارستان بود و فقط اسم تورو صدا میکرد وقتی عکستو دید از هوش میرفت...وقتی که عکس لیدی باگ یعنی تورو نشون دادم همه فهمیدن اون تویی اما ب پدر و مادر نگفتم که این شد من ۲ماه فقط مراقب تو بودم توی پاریس و قرار شد با هواپیما شخصی که پس فردا به حرکت در میاد تورو با خودم ببرم مرینت ? وقتی به مرینت نگاه کردم دیدم داره با خودش حرف میزنه سرشو گرفته بود..???. رفتم سمتش و بغلش کردم و بهش گفتم خواهر کوچولوی من ?و گفت چراااا 15سال ..خدشو از من دور کرد گفت: من هیچ وقت بچه اونا نیستم پدر مادر من سابین و تام نه نه نه این فقط یک خوابه امکان نداره?...پالتو پرت کرد و دوید گفت ولم کنین تنهام بزارین این غیر ممکنه...???دنبالش دویدم نتونستم بگیرمش برای همین سوار ماشین شدم هوا خیلی خیلی سرد بود بارون میومد?
از چشم مرینت: غیر ممکنه این.. این فقط یک خواااااااابع داشتم توی خیابون میدویدم بارون میومد هوا خیلی سرد بود لباس خوبی تنم نبود داشتم یخ میزدم سرم گیج میرفت اما باورم نمیشود ۱۵سال گذشته این یک دروغه پدر و مادر من سابین و تام هستن? بهترین شیرینی فروش های پاریس چطور اینو ازم مخفی کردن چطور تونستن چطوووور??(داره گریه میکنه پس با حس گریه بخونینش??) تنم یخ زده بود نفسم خیلی کند شده بود همچیز دور سرم میچرخید ... حرف های مارسل توی سرم میپیچیدن.. رفتم توی یک کوچه که پر اب شده بود نتونستم دووم بیارم زانوهام شل شده بودن اما به این فکر میکردم که فقط خواب باشه چشمامو بستم و افتادم روی زمین ??
سابین: باشه تام زنگ بزن من نگرانشم? وقتی زنگ زده دیدم مارسل اول خودش زنگ زد و گفت مرینت اونجاس چون فرار کرد دارم دنبالش میگردم? گفتم:نه اینجا نیس نکنه اتفاقی براش بیفته من خودمو نمیبخشم..به تمام دوستاش زنگ زدم همه دنبالش گشتن از زبون ادرین:پلگ نمیدونم چکار کنم خیلی نگران مرینت شدم چرا فرار کرده واای هوا خیلی سردا?امیدوارم زود تر مرینت و پیدا کنیم ?بعد از ۳ساعت مرینت پیداش نشد..تصمیم گرفته به کت نوار تبدیل بشم رفتم و گشتم از بالا به شهر نگاه کردم دیدم اون..اون..اون مرینت بود روی زمین بود که یک کامیون داشت بهش میخورد ?سریع با عصام نجاتش دادم واااای اون تمام بدنش یخ زده بود دستمو بردم سمت بینیش نفس نمیکشید دستش اسیب دیده بود..دست و پامو گم کردم حال مرینت واقعا بد بود از شدت سرما صورتش کبود شده بود لباسی که همراهم بود رو دورش کشیدم و با تمام سرعت به بیمارستان رسوندمش و همه رو خبر کردم?..به ادرین تبدیل شدم بدون هیچ حرفی فقط بدو بدو رفتم سمت دکتر گفتم حا..حالش خوبه?گفت نمیشه گفت که خوبه دما بدنش خیلی بالاس اسیب زیادی دیده بعد از ساعتها بالخره دکتر اومد بیرون گفت باید حداقل امروز اینجا بمونه و از خونه بیرون نره دستش هم شکسته ?من خیلی ناراحت بودم نشستم روی صندلی وقتی به مرینت نگاه میکردم بی اختیار گریم میگرفت اما چرا؟؟ نمیدونستم..باید خودمو جلو بچه ها جم کنم..اماسخت بود?اون بهترین دوستمه(بگیرمت زندت نمیزارم ادری سخنی از نویسنده?)الیا عررر عررر گریه میکرد??همه ناراحت بودن حتی کلو وقتی دکتر گفت یکنفر میتونه بره ملاقاتش یکنفر از دور گفت من.. من. من میرم دیدم وااای غیر ممکن بود ماااارسل دوست من تا دیدمش رفتم سمتش گفتم مارسل ?همدیگرو بغل کردیم چندین سالی بود همدیگرو ندیده بودیم گقتم اممم.. تو با مرینت نسبتی داری گفت اه مرینت اون خواهر منه... راستش فکر کردم خواهر منظورش دوست و ایناس زیاد جدی نگرفتم اما فکرم پیش مری بود?دیدم دکتر اومده و میگه بیمار خواسته که زودتر مرخص بشه و کسی هم بدیدنش نیاد??. . مرخص شد نگاه کردم لپاش هنوز مثل اول کبود شده بود دستش توی گچ بود ?با هیچکس حرف نزد و با الیا به خونه الیا رفت? فردای انروز: از زبون مرینت: هنوز ته وجودم از این خبر بد درد میکرد قرار شد هر هفته به بیمارستان برم حالن زیاد خوب نبود اما باید اخرین روز رو پیش دوستام باشم.... فردا صبح: در رو باز کردم دستم خیلی درد میکرد.. از بدشانسیم سرما هم خوردم?... با آلیا توی راه مدرسه بودیم... الیا همش سوال میپرسید.. اما من همش بحثو عوض میکردم هووووف بالاخره رسیدیم... مارسل رو اونطرف تر دیدم نگاهم رو برگردوندم و به راهم ادامه دادم?توی مدرسه همه داشتن ازم سوال میکردم... پچ پچ پچ پچ: کااااااااااااااااافیه?? (داد زد و فریاد?) راحتم بزارین.. دیگه و دوبدم سمت حیاط روی یک صندلی نشسدم و زانوهامو بغل کردم و گریه کردم??تیکی از کیفم در اومد تا خاست چیزی بگه گوشواره هامو در اوردم و گذاشتم توی کیفم?دیدم ادرین اومد دنبالم نشست رو صندلی و گفت: خب مرینت .. اممم... حالت خــ... خوبه؟! ?مرینت: نه نیستم... خوب نیستم ???و ادرین رو بغل کردمو گریه کردم(عرررر?عرررر) بعد از مدتی مرینت خدشو جمع کزد و سریع گفت خب نمیدونم چجور بهت بگم که..... زنگ خورد?دستمو انداختم رو شونه مرینت و رفتیم سمت کلاس? (این چشای منه وقتی همچین صحنه ای رو ببینم?)
خب دوستان این پارت هم ب پایان رسید حالا انچه خواهید دید?: لیدی باگ ع*اش*ق کت میشه، ابروش میره، ادرین شک میکنه ک لیدی باگ همون مرینته، و.... کامنت یادتون نره
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
14 لایک
عالللللللللللییییییییییییییییی
خیلی قشنگ بودددددددددددددد
عالی بو داستانت حرف نداشت بعدی رو زود تر بزار
جیگرا انچه خواهیدو ولش چون داستاپ بعد تغییر دادم????چون داشتم فک میکردم گفتم ولش اونو نمینویسم حالا نگران نباشید زیاد چیز خاصی نیست?منحرف نباشید بابا هنو15سالشونم نشده واااااا???
وای خیلی خوب مینویسی
میشه داستان منم بخونی برای منم همین اسمه البته از قصد نه ها
عالی داستانت عالیه و ممنون که به داستان من هم نظر دادی
چرا ابروش میره؟
من کل داستانو ولی کردم چسبیدم به انچه خواهید خواند?????
نه واقعا لیدی باگ؟کت؟
ابروش؟
چه میخواد بشه؟
انچه خواهید خواندتو از این به بعد نمیخونم چون گیج میشم?????????????????
وای خدا دارم میترکم از فضولی پارت بعد رو بزار
منم دوست دارم بزارم اما بعضیا ک بی تفاوت رد میشن و نظر نمیدن واقعا ادم درکشون نمیکنه???
لطفا نظر بدین اگه کم و کسری بود ببخشین چون دیشب حالم خوب نبود?
خواهرم لطفا این کلمه عرررر رو از تو داستان بردار هروقت به این کلمه میرسم حس خر بودن بهم دست میده
عالیییییییییییییی
معرکهههههههههههههه
فوق العادهههههههههه
۲۰