20 اسلاید چند گزینه ای توسط: هرمیون انتشار: 4 سال پیش 87 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام ... اینم از پارت 10 ( نظر یادتون نره ) ??
شروع داستان از جایی که چن تا پسر میان تو خونه املی: املی: خب ، حالا چیکار دارین؟ پسر1: جاستین ازت خواسته که با ما بیای? املی: کی و چه ساعتی؟ پسر 2: امشب سر ساعت 12. املی: باش... و پسر ها رو میندازه بیرون. املی: یعنی من اونقد خنگم که برم پیش جاستین؟!?? خوب گولشون زدم...???? خب بریم سراغ لباس ( شماها بگید چی بپوشه ) ?
یه لباس استین بلند حریر ???
( هرچی انتخاب کردین خوبه )? املی لباسشو می پوشه و آماده میشه تا بره مهمونی. روی دعوت نامه نوشته بود: به همون باغی که اون شب منو دیدی بیا? املی هم سوار ماشین میشه و میره که میرسه به یه سه راهی! به نظرتون املی از کجا بره؟!
من میگم بهتره دور بزنه و برگرده.
چون ممکنه تو انتهای 3 کوچه، جاستین باشه یا افرادش! ???
املی: وای استرس گرفتم! میترسم جاستین منو ببینه... اصلا دور میزنم ..... و بر میگرده. همینجور که داشت میرفت، یهو از جلو یه ماشینی اومد جلوش!?? املی: اویییی!! چیکار میکنی؟!؟! یه مرد قد بلند از ماشین پیاده میشه . موهاش نقره ای بودن و چشمایی مشکی. گفت: ازتون واقعا معذرت خواهی می کنم... املی: ن.. نه خواهش میکنم! قیافه املی??????? مرد: میخواین برسونمتون؟ املی: ز.. زحمت میشه?? و مرد در رو واسش باز کرد تا بشینه تو ماشین..
اوه اوه !?
وقتی املی سوار میشه ، میبینه یه زن و یه دختر هم تو ماشینن. املی: سلام!زن و دختر باهم: سلام املی جاان?? املی: منو میشناسین؟!؟! زن : معلومه! دخترک: تو مارو نمیشناسی؟! املی گیج شد... زن برگشت. چشم های سبز رنگش میدرخشید و موهای بلند و قهوه ای رنگش توی نور زیبا میشدن. املی: چقد چهره شما واسم آشناس! زن : منم... مامانت ? قیافه املی:?? برگشت سمت دختر کوچولو: تو ... تو کی.. دختر با چشمای تیله ای مشکی رنگ و موهای طلایی گفت : سلنا هستم!?? املی : و لابد شما هم بابام هستین!!! مرد : درسته!???? املی یع... یعنی شما خون آشامین؟!؟!؟!؟ مادر نه نه نه! ما الف هستیم???? املی بیشتر شوکه شد! یعنی اون واقعا یه الف بود؟!؟! چرا این همه مدت بهش نگفته بودن؟ اون همینجور با کلی سوال به سمت مهمانی رفت. ...
خب خب ؟
بلاخره رسیدن به تلار . تالاری که سر تا سرش رو گل رز خاردار پوشانده. همون موقع خاله املی اوند : واییی املییییییی چقد بزرگ شدی! املی با خنده ای ریز: ممنون خاله. راستی شما این همه مدت کجا بودی؟ خاله: امممم... راستش... تو قلمرو..
یا خدا ? الان املی سکته رو میزنه ???
املی: مامان مگه ما قصر داریممم؟ ؟؟؟ مادر : خب ... خب اره .. راستش از جدمون بهمون رسیده! املی جوری جیغ زد که چن نفر اومدن ببینن چی شده!?????? سلنا : وای نمیدونی این چن روز چقد خوش گذشت . جات خالی بود! املی: پس اون روزی که رفتید مسافرت ... پدر: اره اره?????
دارم از هیجان میمیرم
بعددددد!؟!؟!
املی وارد تالار میشه و میره سمت آلیشا. آلیشا: واییی خدای من! چقدر خوشگل شدی!!!? باور کن نشناختمت. املی خندید و گفت: جک کجاس؟! آلیشا : داره میادش. همون موقع پسری با موهای قرمز قهوهای رنگ وارد سالن میشه و همه با ناز نگاش میکنن? جک: اوه املی ازت ممونم که اومدی !?❤? املی: حالا دیگه... راستی چقد امشب جذاب شدی! و هرسه میزنن زیر خنده.
از جاستین چه خبر ?
درست موقع شام بود که همه رفتن سراغ میز. املی خسته شده بود. کلیییی سوال داشت : اینکه چرا خانوادش عجیب بودن و بهش نگفتن یا اینکه چرا یهوی جک ازدواج میکنه و... تو همین لحظه صدایی اشتا به گوشش خورد: بیا دیگه آلیس. برگشت و سعی کرد ببینه کی بود! ایستاد تا بهتر ببینه ... از چیزی که دید وحشت کرد! !??: دختری با موهای بلند و چشمای مشکی . اون کلارا بود!!!!
مگه نمرده بود!!!??????????
کلی جا خورد . رفت سمتش و گفت : منو میشناسی؟ دختر جوری نگاهش کرد و گفت: نه! از کجا باید بشناسمت!؟ املی گیج شد. املی: بابا منم ! املی! دوستت و همکلاسیت! دختر: شرمنده من یادم نیست که همچین دوستی داشتم
وای نه???
املی با ناراحتی برگشت و نشست سر میز. سرشو گذاشت رو میز و چشماشو بست. یهو صدای گفت: عذر میخوام ، میشه بشینم کنارت؟ املی سرشو بلند کرد، پسری با موهای گندمی و چشم های سبزش به او خیره شده بود. گفت: به.. باشه. پسر نشست. گفت : منو میشناسی؟ املی ابروشو بالا انداخت : از کجا باید بشناسمت؟ پسر: کی یود تو بچگی مشقاتو مینوشت!?? املی با هیجان باند شد و بغلش کرد : واییییی خدا ، خودتی گاردنر؟! گاردنر خندید : اره خودمم. و هردو شب رو با هم گذروندن
چه شود!??
صبح روز بعد املی با هیجانی وصف ناپذیر از خواب بلند شد . لبساشو پوشید و رفت سوار اتوبوس مدرسه. تو اتوبوس بچهها میخندیدن و حرف میزدن . املی برگشت : جک و آلیشا باهم بودن و داشتن حرف میزدن. املی: اصن اومدن من چه کمکی کرد به ازدواجش!؟??? و با غرور سرش رو برگردوند سمت پنجره . خانم والی میگه : بچهها یه دانش آموز جدید داریم . گاردنر بیا پسرم . گاردنر وارد شد و بچه ها شروع کردن به پچ پچ کردن??
خداکنه بشینه پیش املی
خانم والی: عزیزم برو پیش املی بشین. یهو جک پاشد و گف: اگر دوس داری بیا پیش من و آلیشا بره... املی نذاشت جک حرف بزنه و دست گاردنر و کشید سمت خودش و گفت: لازم نیست. بیا پیش خودم ?
به به!???
بچه ها از اتوبوس پیاده میشن و هجوم میارن به حیاط مدرسه تا تو صف وایسن. جک : املی از من ناراحتی؟! املی : منو گول زدی که فقط بیاری تا اون نمایش سیرکت رو ببینم؟!؟! جک: باور کن که.. املی: بسههههه ! نمیخوام یه کلمه بشنوم
خب خب؟
سر زنگ سوم بود که بچه ها ازمایشگاه داشتن و سریع رفتن به سمت کلاس. توی راهرو بودن و داشتن حرف میزدن. املی هم داشت با گاردنر میخندید و با حالتی نگاه جک و آلیشا میکرد. آلیشا: فک کنم دیشب اصن بهش خوش نگذشته! جک رفت سمت . همینکه رسید روبه روش ، املی سرشو برگردوند اون سمت . جک: چرا ناراحتی؟ تملی: منو به عنوان دلقک اوردی تو اون مهمونی !؟??? جک: باور کن من نمیدونم چی شده! املی دست گاردنر رو کشید و رفت اون سمت نشست. جک با چهره ترسناکی که هر لحظه ممکن بود دادش بره هوا برگشت. خانم والی : ببخشید بچه ها کلید رو نیاوردم برید سر کلاس تون.
راستی اون دختره که کلارا بود چی شد؟!؟!؟!
خب زنگ اخر میخوره و طبق معمول بچه ها میرن سمت سرویس هاشون. املی: گاردنر! گاردنر: بله؟ املی: میای یکم سر به سر آلیشا و جک بزاریم؟?? گاردنر هم با چشمکی قبول کرد. هردو به سمت سرویس جک رفتن. آلیشا و جسیکا با خنده هاشون سرویس رو گذاشته بودن رو سرشون.املی تکیه داد به در سرویس: وای گاردنر نمیدونی من چقد عاشق داستان های افسانه ای هستم. گاردنر : جدی؟ ولی اونا واقعی نیستن! املی با پوزخندی گف: چرا چرا ! همشون وجود دارن. که البته یکیشون تو این مدرسه هس. گاردنر ترسید و بی اختیار دور و برش رو نگاه کرد. گفت : حالا این بچه کجاس؟?? یهو جک از عصبانیت اومد از سرویس پایین. املی وحشت کرد و با گاردنر با به فرار گذاشتن....
سکته رو زدما!???
گاردنر و املی تو طبقات میدویدن و جیغ میزدن ?? جک هم با تمام سرعت دنبالشون بود. خب جک یه خون اشامه و سرعت داره دیگه! گاردنر رفت تو یه کلاس و املی هم تو یه کلاس دیگه . جک وسط راهرو: اهای کجا در رفتی؟ بیا بیرون!!!?? املی نفس نفس میزد و سعی داشت جلوی هق هق خودشو بگیره. کمی بعد .... سکوتی بر راهرو حاکم شده بود. یعنی جک رفته بود؟ !?? املی در رو نیمه باز کرد و سرکی کشید . کسی نبود. امد بیرون و دید واقعا کسی نیست!!?????? یعنی جک گاردنر رو برده؟ ?? یهو دید صدای ناله ای میاد . از کلاس روبه رویی بود که گاردنر توش بود!!??? اهسته رفت داخل ولی از چیزی که دید
ابلفضل ???????
از چیزی که دید کاملا گیج شد. : گاردنر یقه جک رو گرفته بود و برده بود بالا!املی: ولش کن ! بندازش زمین! گاردنر ولش کرد . جک: تو... تو کی هستی..؟!؟!??? گاردنر : من! من شاهزاده الف ها هستم. بهتر به ما نزدیک نشی! جک با وحشت از کلاس رفت بیرون... املی: پس یعنی من.. منم الف هستم. گاردنر : دقیق بخوای... اره. قیافه گاردنر: ? قیافه املی که در حال سکته زدن بود:???????
چه شود . داستانت محشره??
املی و گاردنر میرن خونه که گاردنر میگه: چرا نمیای تو قصر؟ املی: خب .. من رو زمین راحت ترم??? و هردو میخندن. خمینجور که دارن راه میرن جاستین میاد?
هی بدبخت املی ????
جاستین: خب خب خب خب ! ایشون کی باشن؟ گاردنر: شما کی باشی که بخوای بیای با فامیل من؟ جاستین خودشو کشید عقب. متوجه شد که اون الف هس. داد زد: من بر میگردم..... املی دیگه نگران نبود . چون اون گاردنر رو داشت.....
تموم شد؟
ادامه بدیا
دوستان نظر یادتون نره. .. ادامشو میزارم ???
عالیییی??????
20 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
۶ روز بعد........ بابا بزار دیگه میخوایم ببینیم چه بلایی اخر سرشون میاد...
گذاشتمش گلم
خیلی ناز و گوگول بود
??? مرسی
لطفا سریع پارت بعد را بگذار عاشق داستان هایی هستم که می نویسی
مرسی... باشه حتما میزارم
ایول عالی بود خوشم اومد بعدی را بزا
باشه ?