یک عشق بسیار زیبا (جیمین) 3

یهو خواهرم رو دیدم که کنار من نشست و بغلم کرد دلیل این کارش رو نمیدونستم چون ما همیشه باهم دعوا میکردیم از زبان کایلی تازه از دوچرخه سواری برگشته بودم که زندایی ماجرارا بهم گفت و درو روم بست خیلی خیلی خیلی عصبانی شدم و به سمت خونه مون رفتم سریع وارد پذیرایی شدم و

تلفن خونه رو برداشتم به مامانم زنگ زدم(علامت+کایلی علامت_مامان ات) +سلام مامان _سلام خوبی+ممنون شما خوبی_مرسی خب چی میخوای بگی+مامان زندایی ات رو دعوا کرده_همین الان میایم خونه 😠😠 و تلفن رو قط کرد از زبان کایلی گوشی رو قط کردم و به سمت اتاق ات رفتم

درو باز کردم دیدم یه گوشه داره گریه میکنه بغلش کردم یکم بعد تو بغلم خوابش برد گذاشتمش رو تخت دیدم مامانم اومد بدون اینکه حتی لباسش رو عوض کنه زنگ زد به زنداییم گفت بیاد زنداییم با پرویی داخل اومد

من که خیلی عصبی بودم جوری که بفهمه بهش اهمیت نمیدم بدون سلام و احوالپرسی از کنارش رد شدم از زبان ات زنداییم رو دیدم بهم سلام کرد اما من بدون توجه بهش گفتم کایلی امکانش هست بریم وسایل هامون رو از خونه ی این خانم ور داریم کایلی گفت آره تا می‌خواستیم بریم پسر داییم میخواست من رو بزنه که کایلی دستش رو گرفت و زدش وقتی به خونه ی زنداییم رسیدیم یهو

خب تمام شد

برو بعدی چالش داریم