20 اسلاید صحیح/غلط توسط: emotion🖤 انتشار: 3 سال پیش 14 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
(👻قسمت اول روح سرگردان👻)
آنچه گذشت : خانواده نیکلسون به هاوایی رسیدند آنجا زیبا بود از ماشین پیاده شدند و..........
پدر خانواده چمدان ها را برداشت و به خانه قشنگی که در پارت ۰ مشاهده کردید اشاره کرد(اینم از خانه جدیدمان. همراه مادرتان بروید داخل!) دلورس در گوش کارلوس پچ پچ کرد(هرچند خیلی قشنگه ولی هنوزم مشکوکه😒) کارلوس گفت( فراموش نکن ما کنار هم هستیم سعی کن کمتر بترسی) طرف خانه که رسیدند مادر در را باز کرد و وارد شدند. دلورس همراه کارلوس به اتاقش رفت هردو روی زمین نشستند تا صحبت کنند؛دلورس گفت(فکر میکنی اینجا دوام میاوریم؟؟) کارلوس گفت(خب معلومه! جهت اطلاعت بگم ! تو با این مقدار ترس نمی توانی زندگی عادی ای داشته باشی) دلورس جواب داد(عادی بودن زندگی ام اصلا برام مهم نیست فقط نمیخواهم در خانه تسخیر شده زندگی کنم!!!) در اتاق باز بود برای همین دلورس توانست ببیند شبحی در راهرو خانه دوید! دلورس بعد دیدن آن موجود عجیب جیغ زد(شببببببححححححح!!!!!!!) کارلوس متعجب نگاهش کرد ( چی گفتی؟! حتما خیالاتی شدی😂) حالا دلورس نه تنها ترسیده بود بلکه از دست برادرش هم عصبانی شده بود🥶😤 پس با کمی عصبانیت گفت(شوخیت گرفته!داری میخندی؟ باورم نمیشه تو انقدر بیشعوری!) کارلوس گفت(هی درست حرف بزن!) مادر نفس نفس زنان به اتاق دلورس آمد تا ببیند چه اتفاقی افتاده. دلورس گریه اش گرفته بود از شدت ترس 😭 مادر پرسید( چه شده؟) دخترش را در آغوش گرفت و نوازشش کرد. دلورس با گریه جواب داد( مادرررررر!!!!😭😭😭 من همین الان یک شبح را از نزدیک دیدم😭😭😰) مادر گفت(نترس عزیزم!) پدر وارد اتاق شد( چیه باز هم سوسک آمده؟) کارلوس پاسخ داد( نه پدر دلورس فکر میکند شبحی را در راهرو دیده) پدر گفت(خیالاتی شدی دخترم! شاید بهتر است ببرمت دکتر!) دلورس گفت(حالم دارد از کلمه خیالاتی بهم میخورددد😠 پدر من اگر خیالاتی بشوم خودم میفهمم😒) مادر گفت( باید قضیه را جدی بگیری توماس)
کارلوس روبه دلورس کرد( به کدام سمت رفت؟) دلورس پاسخ داد( درست طرف چپ راهرو) مادر از کارلوس پرسید( مگر تو کنارش نبودی؟؟ شبح را ندیدی؟؟) کارلوس گفت ( تمام مدت چشم هایم به راهرو بود اما چنین چیزی ندیدم؛ نکند دلورس متفاوت است؟) بحث به نظر پدر خسته کننده آمد برای همین از اتاق خارج شد.مادر به آرامی پرسید(کارلوس؟ منظورت چشم بصیرت است؟؟) انسان هایی که چشم بصیرت داشتند در خانواده نیکلسون آدم های مقدسی شمرده میشدند به همین دلیل مادر خوشحال شد گفت( آیا من صاحب یک دختر مقدس هستم؟؟) لبخندی به دلورس زد.کارلوس گفت(ببخشید دلورس ، هنوز هم احتمال این هست تو توهم زده باشی) دلورس گفت( موافقم ! اشکالی نداره!) مادر بلند شد از اتاق بیرون رفت.کارلوس گفت( من میروم وسایلم را از چمدان خارج کنم) دلورس به نشانه تایید سرتکان داد. او تنهای تنها بود تنهای مطلق ، در اتاقی که به نظر تسخیر شده می آمد سکوت برقرار کرد ؛ خوشبختانه شبحی ندید. تصمیم گرفت کتاب تعبیر خوابش را چک کند کتاب کوچکی بود که همیشه و همه جا در جیبش قرار داشت. نگاهی به لیست کتاب انداخت : (صفحه ی ۳۱۲ ، تعبیر خواب غول) خوشحال شد و به صفحه ۳۱۲ کتاب رفت غول در آن کتاب تعبیر اتفاقات جادویی در آینده بود. دلورس خیالش راحت شد ( خداروشکر تعبیرش تسخیر شدگی خانه نیست ) اما در یک دنیای معمولی ، اتفاقات جادویی چه معنایی میتوانست داشته باشد؟ آیا افسانه ها واقعیت داشت یا تعبیر خواب الکی بود؟ استاد تعبیر خوابش آن کتاب را بهش داده بود پس احتمال کمتری داشت کتاب چرند باشد!💫💫💫💫💫
تصمیم گرفت این موضوع را به کارلوس بگوید به اتاق کارلوس رفت و تعبیر خوابش را به او نشان داد،کارلوس با دیدن کتاب و تعبیر خواب لبخندی زد که معلوم شد از روی تمسخره.دلورس گفت(باید بفهمیم منظور کتاب از اتفاقات جادویی چیست!و درضمن چه چیزی را مسخره میکنی؟؟) کارلوس گفت (این کتاب تصاویر خنده داری دارد؛ باید بعد انجام کارهایمان برویم زیرزمین ) دلورس گفت(به زیرزمین مشکوکی؟؟) کارلوس جواب داد(نه! صاحب قبلی خانه زنگ زده گفته زیزمین را چک کنید ببینید گردنبندی مردانه پیدا میکنید؟ مادر هم من را مجبور کرد بعد انجام کارم به آنجا برم تو هم بیا کمکم کن خواهش میکنم🥺) دلورس قبول کرد. نیم ساعت بعد کارهای کارلوس تمام شد و به زیرزمین رفتند تا دنبال گردنبند بگردند. حین گشتن زیرزمین ناگهان چشم های سبز رنگ دلورس به شی درخشانی خورد به کارلوس گفت( کارلوس گردنبند را پیدا کردم !این گردنبند درخشش زیادی داره !) کارلوس گردنبند را در دست گرفت، یک دفعه تمام برق های زیرزمین خاموش شد. دلورس پرسید(چه اتفاقی افتاد؟؟) موجودی شبیه شبح از جلو دلورس و کارلوس سریع رد شد. دلورس با وحشت گفت( تو هم آن را دیدی؟؟؟🥶) کارلوس جواب داد( شبیه شبح ها بود😬 دلورس با شمارش من فرار کن!! یک دو..............)
دلورس لبخندی زد( نیازی نیست فرار کنی کافیه گردنبند را بگذاری روی زمین!) کارلوس گردنبند را روی زمین گذاشت.تمام چراغ ها روشن و دیگر خبری از ارواح سرگردان نبود.کارلوس نفس عمیقی کشید( گردنبند جادوییه!) دلورس گفت( حالا فهمیدیم منظور از اتفاقات جادویی چه بود)
دلورس و کارلوس از زیرزمین خارج شدند،به کمک دفتر تلفن با ساکنین قبلی خانه تماس گرفتند و گفتند گردنبند پیدا شده اما نمیتوانند آن را برگردانند دلورس پیشنهاد داد خودشان دنبال گردنبند بیایند بعد تماس کارلوس پرسید ( گردنبند با چه سنگی درست شده؟؟) دلورس کمی فکر کرد(نباید یک سنگ معمولی باشد در کتاب سنگ شناسیم همچین سنگی را پیدا نکردم!) کارلوس گفت( حتما تازه کشف شده)دلورس پاسخ داد(هرچه هست احساسم میگوید مال دنیای عادی نیست☹) کارلوس گفت( سنگ توانایی کنترل ارواح را دارد بنابرین مطمئنا به شهر جادویی تعلق داره) دلورس شروع کرد راه رفتن دور حیاط.
_کارلوس اینجا را ببین! یکی از قسمتهای زمین حیاط لقه!!!
_الان می آیم پیشت!
_عجله کن کارلوس!!
کارلوس دوید طرف دلورس تا جایی که می توانست نزدیک خواهرش شد تا لقی قسمتی از زمین را احساس کند. دلورس رفت آنطرف گفت(تو هم بیا کنار کارلوس!باید زیر موزاییک را ببینیم) کارلوس کنار رفت. دلورس روی زمین راند زد و موزاییک را برداشت. زیر موزاییک کاغذی بیش از اندازه قدیمی دیده میشد با نوشته های تحریری.
دلورس روی نامه را خواند : انباری خانه پر از شبح و روح و جن است،کنترل آنها فقط گردنبندی تیره است چون ماه میدرخشد در دل تاریکی ها گر به آن دست زنی شوند پدیدار روح ها ، گر حیوانی به آن دست زند اینبار جن ها پدیدار میشوند،جواهر را زمین بگذار اگر میترسی در این صورت پدیدار نیستند موجودات ما
شهر مردگان بیاب ای نادان! گردنبندی آهسته بیاور آنجا) دلورس گفت( باید برویم شهر مردگان؟؟) کارلوس گفت( فکر نمیکنم همچین جایی واقعی باشد) دلورس گفت( با اینکه شعر مزخرفی است ، ولی شاید به دردمان بخورد) کارلوس گفت( حدس می زنم گردنبند با سنگ قبر درست شده) دلورس جواب داد( شاید! نمیدانیم نویسنده نامه کیست) لوسی اومد توی حیاط( مادر گفت بیایم گیاهان را آب دهم) دلورس کاغذ را کرد توی جیبش و کارلوس هم موزاییک را سر جایش گذاشت. دلورس گفت( آفرین لوسی! چه کار خوبی😘) بوسه ای به گونه لوسی زد لوسی گفت( کارلوس مادر کارت دارد) کارلوس پیش مادرش رفت، مادر پرسید( گردنبند چه شد؟؟)
_ پیدایش کردیم
_ پس چرا نمیروید تحویلش دهید؟؟
_ خودشان می آیند تحویل می گیرند
مادر خیالش راحت شد( خب میتوانی بری) رنلی پرسید( تو حیاط بازی میکنید؟) کارلوس گفت( آره میتوانی بیای) مادر پرسید( آفتاب که شدید نیست؟ هست؟) کارلوس پاسخ داد( نه مادر هوا عادیه) همراه رنلی از خانه خارج شد.
دلورس و لوسی درحال پچ پچ بودند . کارلوس بعد دیدن آنها گفت( داریم نگاهتان میکنیم!) لوسی خندید دلورس هم خنده اش گرفت( باشه! پچ پچ کافیه لوسی برو با رنلی بازی کن) لوسی غرید( رنلی خیلی کوچک است! حوصله ام را سر میبرد! با شما بیشتر خوش میگذرد ، اصلا چرا کارلوس با او بازی نکند؟) دلورس گفت( دختر خوبی باش لوسی برای برادرت فداکاری کن) لوسی گفت( خودت فداکاری کن برای هردو ما) کارلوس گفت( چطوره چهار تایی بازی کنیم؟) دلورس گفت( فکر خوبیه) خلاصه بچه های نیکلسون کل روز خوش گذراندند و چشم روی ناراحتی هایشان بستند.
🌚 ساعت ۲ شب🌚
دلورس در سکوت مطلق خوابش نمیبرد، ترسیده بود! خودتان دلیلش را میدانید هر دختری با خواندن نامه ای درباره جن و روح آن هم در خانه شان بدون شک میترسد. دلورس سعی کرد بخوابد صدای قدم شنید........ در اتاقش باز شد و.........
کارلوس بود. دلورس باز ترسید تو دلش گفت( نکند روحی یا جنی خودشو شبیه به کارلوس در آورده تا دلورس گول بخورد؟) کارلوس گفت( من هستم تا صبح هم دقت کنی چیز عجیبی در من نمیبینی ، اصلا بیا اتاق من تا نشانت دهم خودم هستم ) دلورس گفت( برادر من روح سرگردان است) کارلوس خنده آرامی کرد( برای چه؟) دلورس گفت ( هر شب خدا مرا میترسانی) کارلوس معذرت خواهی کرد ( دختر شجاعت به خرج بده! الان موقه یافتن شهر مرده هاست در شعر نوشته بود انباری خانه) دلورس گفت( آره هست! اما نمی آیم ، اگر جن و روحی در کار باشد مربوط میشه به ساکن قبلی خانه ، کاری با ما ندارند) کارلوس گفت( افکارت اشتباهه! باید بفهمیم راز روح ها چیست حالا چه بخواهی چه نخواهی مجبورت میکنم کمکم کنی) دلورس گفت( باشد ! ولی مراقبم باش) کارلوس قبول کرد. دو فرزند بزرگ خانواده نیکلسون رفتند انباری خانه برای ماجراهای بسیار هیجان انگیز( نترسید)
صدای جغد ها شنیده میشد..................
جیرجیرک ها جیرجیر میکردند................
لامپ توی حیاط که درحال سوختن بود خاموش و روشن می شد........................
کارلوس و دلورس هم داخل زیرزمین بودند.
کارلوس نور گوشی اش روشن بود برای
اینکه جست و جو کند،دلورس همراه او قدم برمیداشت.
بچه های نیکلسون در اعماق زیرزمین بودند و هی میگشتند،انتهای زیرزمین که رسیدند با دری ساخته شده از چوب قدیمی مواجه شدند. کارلوس شجاعت به خرج داد و در را باز کرد..............
دیگر داخل انبار نبودند. صدای دلخراشی میآمد صدایی دلهره آور، دلورس گفت( اینقدر زود رسیدیم دنیای مردگان؟؟)
اطراف شبیه فاضلاب بود ، پر بخار آبی بود، کمی آنطرف تر آب کثیفی دیده میشد آب زهر آلود پر از گل و لای🤢.کارلوس مخفیانه گردنبند توی جیبش را نگاه کرد، به صلیب روی گردنبند دست زد. بچه های نیکلسون متوجه موجودی شدند که سوار بر قایق داشت سویشان میآمد، دلورس گفت( باید فرار کنیم! عجله کم کارلوس!) کارلوس گفت( همچین کاری نمیکنیم باید کشف کنیم راز اینجا چیست) دلورس وحشت کرد ، هردو ضعف کردند و کم کم اطراف از دیدشان تار شد. دلورس بی حال پرسید( چرا اینطوری شده ایم؟؟) کارلوس با بی حالی پاسخ داد( قدرت آن موجود است😩🥱) موجود به خشکی رسید قایقش ناپدید شد ، گفت( خوش آمدید آدمیزاد ها) کارلوس قبل بیهوش شدنش گردنبند را لمس کرد حالش خوب شد. موجود به نظر میرسید روح باشد. پرسید( تو پادشاه هستی پسر جوان؟؟) کارلوس گفت( نه نه من.............) ادامه نداد. روح دلورس را در آغوش گرفت تا رویش جادو کند. کارلوس داد زد( خواهرم را ول کن!) روح فورا کنار رفت.گفت( تو گردنبند داری پس حتما ارباب مردگان هستی) کارلوس گفت( امکان ندارد! اشتباه میکنی من تا الان حتی نمیدانستم چنین جایی وجود دارد) صلیب را روی دست های خواهرش کشید. دلورس هم حالش خوب شد به محض بهوش آمدنش جیغ کشید. کارلوس گفت( چیزی نیست ایشون روح خوبی هستن کاریت ندارن)
دلورس گفت( امیدوارم حرفت درست باشد) روح گفت( شک نکنید بانو) ادامه داد( لطفا کمکم کنید بچه ها میدانم آدم های خوبی هستید) کارلوس پرسید( مشکلت چیست؟؟) روح گفت( حبس عالیجناب) کارلوس هشدار داد( کارلوس صدام کن) روح گفت( ما همه اسیر هستیم کارلوس ، پادشاه ستمگرمان بیش از حد ظلم میکند) کارلوس گفت( هیچ نگران نباش کمکت میکنیم) دلورس گفت( نگو خیال داری پادشاه را بکشی اطمینان میدهم نمیتوانی) کارلوس گفت( ما گردنبند داریم دلورس ! گردنبند حتما قابلیت های دیگری دارد) دلورس جواب داد( آره ولی چگونه میخواهی تمام قدرت هایش را کشف کنی؟؟ حداقل یک سال زمان میبرد) روح گفت( در خانه ام دفترچه راهنمای گردنبند دارم تمام قابلیت هایش نوشته شده کارلوس)
روح ، دلورس و کارلوس سوار قایق مردگان شدند و رفتند خانه روح. خانه روح شبیه یک قصر بود اما قصر حالت روح داشت. روح توضیح داد( از اینجا که گذر میکنید حتما باید گردنبند داشته باشید خانه ام باعث سردرد شدید انسان ها میشود) دلورس پرسید( برای چی؟؟) روح گفت(پادشاهمان دستور داده تمام خانه ها باعث اذاب انسان ها بشوند اینگونه آدم ها هرگز دلشان نمیخواهد تو کارهای ارواح و جنیان دخالت کنند)
🏛ملک شخصی روح🏛
وارد خانه شدند. کارلوس گفت ( جای حولناکی است) روح پیاده شد( همینجا بمانید کتاب را تحویل میدهم بهتره برگردید خانه خودتان بهتر تحقیق کنید) سریع وارد خانه شد و کتاب رو بیرون آورد ( کارلوس میسپارمش به تو خداحافظ👋) کارلوس همین که کتاب را از دست روح گرفت دنیای مردگان ناپدید شد.
گردنبند این شکلیه
وقتی برگشتند توی پارکینگ بودند درست جلوی چشم پدرشان، کارلوس متعجب شد( پدر شما اینجا چه کار میکنید؟) پدر گفت( بهتر است بگویید خودتان اینجا چه میکنید) دلورس توضیح داد( کارلوس گوشی اش را در زیرزمین جا گذاشته بود برای همین باهم پیدایش کردیم) پدر گفت( عجب! کارلوس بیشتر مراقب موبایلت باش) کارلوس گفت( باشه پدر) پدر از قیافه اش معلوم بود هنوز شک دارد با این حال بیخیال فرزندانش شد و سوار ماشین به محل کارش رفت. دلورس گفت( هنوز شک داشت) کارلوس گفت( مهم نیست بیخیالمان شد. ای وای ساعت ۶ صبح است) دلورس گفت( بهتره قبل بیدار شدن مادر برویم داخل تخت هایمان)
🌝ساعت ۱۲ ظهر🌝
دلورس و کارلوس شب سختی پشت سر گذاشته بودند اما مجبور شدند زود بیدار شوند تا خانواده شان خیال کنند آنها کل شب خواب بودند. کارلوس خواب آلود شروع کرد به خواندن کتاب ☆قدرت های گردنبند ☆
صفحه سوم کتاب بود که دلورس وارد اتاقش شد ، نگاهی به اطراف انداخت و کارلوس را برانداز کرد ، گفت( تو خسته ای درشت مانند من) کارلوس گفت( آره ، اما حوصله خواندن یک کتاب علمی دارم) دلورس گفت( آدم عجیبی هستی!) کارلوس گفت( نوشته شده کسی میتواند پادشاه بکشد که تمام قدرت های گردنبند را بلد باشد) دلورس گفت( ننوشته است چطور میشود تمام قدرت های گردنبند را یاد گرفت؟؟) کارلوس جواب داد( نوشته همخون های پادشاه میتوانند فقط با دو دفعه خواندن کتاب تک تک کلمات رو حفظ کنند) دلورس گفت( حیف ما نسبتی با او نداریم) کارلوس گفت ( شاید نسبت دوری داشته باشیم امتحانش می ارزد )
رنلی آمد داخل اتاق . گفت( دلورس میتوانی بهم کمک کنی؟) دلورس جواب داد( چه شده عزیزم؟) رنلی گفت( تمام اتاقم بیخود و بی جهت بهم ریخته) دلورس تعجب کرد( امکان ندارد، راست میگویی؟) دلورس همراه رنلی خارج شد. نگاهش به اتاق افتاد، همه چیز و همه جا بهم ریخته بود انگار که فیلی رم کرده تو اتاق آورده بودند. حتی اسباب بازی های بزرگ رنلی روی زمین پرت شده بود این امکان نداشت رنلی قدش نمیرسید اسباب بازی های مهمش را لمس کند ، حتما کار یکی بود . کارلوس گفت( اصلا صدایی از اتاق در نیامد؟؟) رنلی گفت( نه فقط رفتم صبحانه بخورم وقتی برگشتم دیدم اتاقم اینطوری شده) دلورس گفت( اصلا نترس درست میشه باشه؟؟) رنلی جواب داد( میترسم چونکه تو هم شبح دیدی) دلورس خودش کمی ترسیده بود ، برگشت اتاق کارلوس و ماجرا را توضیح داد. کارلوس گفت( جالبه) دلورس گفت ( ممکن است کار جن باشد؟؟) کارلوس گفت( یه جا خواندم جن ها معمولا دوست دارند اتاق بهم بریزند) دلورس گفت ( ممکن است . به مامان میگویم رنلی را پیش خودشان ببرد )
مادر کمک کرد رنلی اتاقش را مرتب
کند. 🌞روز بعد 🌞
کارلوس دلورس را برد زیرزمین ، بهش گفت( ما با پادشاه شهر مردگان فامیل هستیم ) دلورس پرسید( توانستی آن همه قابلیت را حفظ کنی🤔؟؟) کارلوس گفت( آره !) دلورس هیجان زده گفت( باورم نمیشود!!😲)
کارلوس گفت( عجله کن! باید به روح خبر بدهیم) بدین ترتیب وارد شهر مردگان شدند. وقتی رسیدند قایقی منتظرشان بود، دلورس گفت( فکر میکنی بتوانیم سوار قایق شویم؟ شک دارم از طرف روح باشد) کارلوس گفت( دلیل داره که قایق منتظر ماست . سوار میشویم هرچه خدا بخواهد) دلورس سوار قایق شد و بعد کارلوس. قایق سریع رفت خانه روح. کارلوس گفت( قایق جالبیه! الان فهمیدیم فرستاده دوستمان بود) دلورس سرش را تکان داد. در خانه باز شد و روح بیرون آمد ( اوه دوستان من!! چقدر خوشحالم دیدمتان!☺ بچه های باهوشی هستید اینقدر زود توانستید کتاب را حفظ شوید؟؟) کارلوس گفت( آره ) دلورس در گوش برادرش گفت( تا میتوانی نسبتمان با پادشاه رو از روح مخفی نگه دار) روح دعوتشان کرد داخل خانه .
💀💀💀💀💀💀💀💀💀💀💀💀💀💀
_ کارلوس مطمئنی الان میتوانی با پادشاه بجنگی؟؟
_ آره کاملا آماده ام
_ کار خیلی خطرناکیه کارلوس
_ نگران نباش دلورس ! روح حالا چگونه خودمان را برسانیم قصر؟
_ نمی رویم قصر
روح توضیح داد( باید دعوتش کنیم بیاید نبرد، اگر توانستی شکستش بدهی خودمو معرفی خواهم کرد ، غیر از این طلسم دیگری دارم اما یک طلسمو بشکنید تا آخر عمر ممنونتان میشوم)
روح دلورس و کارلوس را برد مرکز شهر ، عصایی از جنس استخوان برداشت و به زمین کوبید، چندین بار اینکار را انجام داد. بچه ها پرسیدند ( چرا اینطوری میکنی؟؟) روح گفت ( هیششش! آماده مبارزه باشید پادشاه دارد می آید) دلورس با نگرانی به کارلوس نگاه کرد . کارلوس داشت آماده نبرد میشد، صلیب گردنبند را فشار داد و چشم هایش را بست . نفسش هم حبس کرد، فضا سرد شد طوری که اطراف یخ زد مردی با قیافه کریه جلویشان ظاهر شد ( کی جرعت کرده مزاحم من بشود؟؟!!😡 آهان حال متوجه شدم یک دختر ، و یک پسر هردو معمولی هستند. وقت انقلاب فرا رسیده !! آماده باشید به درد نخور ها) کارلوس زمزمه کرد( آماده مردن باش عوضی😏) پادشاه ستمگر متوجه گردنبند کارلوس شد . گفت( اونو میخووواااممم!!😤) افرادش ظاهر شدند ، لشکر زیادی بودند . کارلوس ترسید اما چاره ای نداشت باید میجنگید . پادشاه چوبدستی سیاه خود را درآورد (☠ die☠ ) دلورس جلوی برادرش ایستاد( نهههههه ) آسیبی ندید زیرا آن طلسم فقط مخصوص کارلوس بود . پادشاه تعجب کرد . نتوانست کارلوس را بکشد . ورد دیگری انتخاب کرد( آداورا.......) کارلوس نگذاشت ادامه دهد مهره سوم سمت راست را سوی چپ حرکت داد گردنبند نور سفیدی ایجاد کرد و تمام اطرافیان پادشاه کشته شدند......
دلورس داد زد(آفرررریننن کارلوس ادامه بده!) پادشاه به کمک وردی نامرئی شد . کارلوس افتاده بود روی زمین و حالش هی بد میشد. دلورس فکر کرد چه کاری باید انجام دهد. همان لحظه روح همراه لشکری عظیم آمد طرفش گفت( به ما بپیوند ) کارلوس کم کم درحال مردن بود دلورس با گریه قبول کرد . پادشاه قهقهه میزد ( هیچ وقت موفق نمیشوید) دلورس گفت( تو یه ترسو هستی خودت را پنهان نکن!!) روح گردنبند را از جیب کارلوس برداشت و صلیب روی سر کارلوس گرفت . سپس چوب قدیمی اش را دردست گرفت گردنبند با یک حرکت سریع نابود شد . صدای پادشاه هم قطع شد دیگر نمیخندید. دلورس خوشحال گفت( موفق شدیییییمممم!! عالییییییی بووووودددد) روح گفت( ممنون بانوی من) کارلوس بهوش آمد ( پادشاه کجاست😰😰) دلورس اشگ شوق ریخت ( اون مرده 😁❤🥳) سقف شهر مردگان باز شد همه جا را روشنی فرا گرفت ، روح ها به پرواز درآمدند و آزاد شدند . دلورس و کارلوس شاد تماشایشان میکردند. روح گفت( ممنون شما لشکر سیاهی را نابود کردید☺) خداحافظی کرد.
دلورس و کارلوس برگشتند انباری خوشحال بودند خیلی خیلی خوشحال ! چون توانسته بودند کمک کنند. دلورس از آن روز به بعد برادر خود را یک قهرمان میدانست😍🦸♂️
❤🧡💛💚💙💜💖❤🧡💛💙💜💖💛
پایان😇🥰
قسمت بعدی هم بذارم؟؟
20 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
عالییییییییی