یک عشق بسیار زیبا(جیمین) 2

بلکه مجبور بودم باهاش بازی کنم اون پسره منم دخترم اصلا من از اون بزرگترم چرا چرا باید اون بگه چه بازی کنیم از موقعی که حرف زده منو بدبخت کرده همش ماشین بازی می‌کنیم حتی یه روز هم باربی بازی یا بازی که من دوست دارم نمی‌کنیم اه دیگه خسته شدم

حتی وقتی یه بازی می‌کنیم که اون دوس داره به حرفم گوش نمیده پرو حالا منم میزنه از زبان ات امسال مادربزرگم فوت کرده منم حوصله ی بازی نداره همیشه پایینم یعنی خونه ی زنداییم اینها(مادر بزرگم از طرف مادرم امسال مرده و مادربزرگ پدریم وقتی 1 سالم بود مرد پدر پدرمم اصلا ندیدم

امسال ده سالم شد وای از دست این پسر داییم ولم که نمیکنههه دیگه خسته شده بودم درست بود از زنداییم خجالت میکشیدم ولی همچی رو بهش گفتم و به سمت خونه ی پدربزرگم اینها رفتم توی اتاق که رفتم زدم زیر گریه یهو

برو بعدی

خب خب خب تمام شد

برو بعدی چالش داریم