13 اسلاید صحیح/غلط توسط: emotion🖤 انتشار: 3 سال پیش 27 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
😻ماجراهایی جادویی درباره یک خانواده پر جمعیت که تصمیم میگیرن خونشون رو عوض کنن ، کارلوس و دلورس ، دو نوجوان ۱۳ ساله این خانواده راز های جالبی رو درباره خونه جدیدشون میفهمن😻
معرفی دلورس(دختری درونگرا،احساساتی ، با موهای قهوه ای فرفری و چشمانی سبز رنگ ، یک حیوون خونگی داره به اسم ماریا ، ماریا یه گربه ملوس و تنبله با نژاد پرشین کت😍) دلورس بسیار باهوشه و از آدم های زورگو اصلا خوشش نمیاد 😌
🥰شاید عکسشو گذاشتم 🥰
معرفی کارلوس(پسری درونگرا، منطقی با موهای نارنجی و قهوه ای و چشمای سبز ، یه حیوون خونگی داره به اسم راجر یک راکن بازیگوش و تقریبا غیر قابل تحمل)
اون شخصیت ماجراجویی داره و از افراد جدی زیاد خوشش نمیاد💙
غیر از کارلوس و دلورس ، خانواده نیکلسون دوتا بچه دیگر هم دارن به اسم (لوسی و رنلی ، لوسی یه دختر ۸ ساله ست و رنلی یک پسربچه ۵ ساله خیلی شیطون) خب بریم سراغ داستان ......
خانواده نیکلسون خانواده پولداری بودن ، مادر خانواده دکتر بود و همچنین پدر خانواده یک کارخانه داشت😎💰
آنها در خانه ای ۱۲ خوابه بزرگ زندگی میکردن.خانه ای که دو طبقه داشت.
روزی از روزهای گرم تابستانی دلورس روی تخت خوابش دراز کشیده بود و کتاب میخواند.در همین حین برادرش کارلوس هم داشت به کمک پدرش باغبانی میکرد.
۵ دقیقه گذشت تا اینکه مادر وارد اتاق دلورس شد . دلورس فعلا کتاب را بست و روی تخت نشست. مادرش خیلی خوشحال به نظر می رسید، همین باعث کنجکاوی دلورس شد . او تفش را قورت داد سپس پرسید:(مادر ! اتفاقی افتاده؟؟) مادر ، صدایش را صاف کرد بعد پاسخ داد:( قرار است......وای از خوشحالی نمیتوانم حرف بزنم!!!!!خب قرار است به .....) ادامه نداد. دلورس با نگاهی متعجب به مادرش نگاه کرد ولی از او نخواست ادامه دهد چون میدانست مادرش چه میخواهد بگوید.کمی ناراحت شد اولین حدسش این بود( قرار است به خانه ی جدید برویم) اعصابش خورد شده بود!!!!آخه برای چی؟؟؟؟!!!!! خانه شان به قدر کافی خوب بود!لزومی نداشت اسباب کشی کنند ، تازه اصلا حوصله اش نمی کشید کل اساس هایش را جمع و جور کند و داخل جعبه بگذارد😒 دلورس بیشتر فکر کرد شاید مادرش نمی خواست همچین حرفی بزند
ناگهان صدای جیغ های لوسی کل خانه را فرا گرفت!مادر با عجله از اتاق بیرون رفت و به سمت اتاق لوسی دوید
وقتی در اتاق لوسی را باز کرد دید که لوسی گوشه ای ایستاده و با وحشت به چیزی نگاه میکند،مادر نگاهش را دنبال کرد و دید سوسکی بزرگ گوشه دیگر اتاق وول میخورد😧 از دست لوسی عصبانی شد.گفت(خیال کردم مار دیده ای!!) سپس سوسک را با کیسه گرفت و به بیرون خانه برد.دلورس به اتاق لوسی رفت تا ببیند لوسی حالش خوب است یا نه. پدر و کارلوس به همراه رنلی وارد خانه شدند . مادر به آشپزخانه رفت و مشغول درست کردن غذا شد ، لوسی و دلورس هم از اتاق بیرون آمدند . پدر گفت:(صدای جیغ شنیدیم) لوسی خجالت زده گفت(متاسفم!) مادر رو به لوسی کرد(اشکالی ندارد آن سوسک زیادی بزرگ بود) رنلی نزدیک آشپزخانه رفت و تلاش کرد از کابینت بالا برود کارلوس پرسید:(مادر؟ پدرم درست میگوید که قرار است خانه مان را عوض کنیم؟؟؟😭) مادر گفت:(آره عزیزم خانه دیگه بیش از حد قدیمی شده) دلورس و کارلوس با ناراحتی پدر مادرشان را نگاه کردند.لوسی شاکی شد،غرید:(حالا کجا میخواهیم برویم به یک خانه بیخود؟؟) پدر پاسخ داد:(به یک خانه بهتر!)
رنلی غرید:(کجا بهتر از اینجا؟؟؟؟!!!مگه جایی بهتر از این خونه هست؟؟؟) مادر درحالی که سیب زمینی ها را پوست میکند پاسخ داد:( معلومه که هست!) پدر ادامه داد:(یک تالار در جزایر هاوایی!)
توجه توجه عکس خونه جدید رو در قسمت بعد مشاهده میکنید👈👈
خونه جدیدشون این شکلی بود👆
بچه ها با دیدن خانه زهره شان ترکید! مگر خانه زیبا تر از این میشود؟؟؟
دلورس از روی مبل بلند شد و به خواهر برادر هایش گفت:(دنبالم بیاید) آنها را به اتاق خودش کشاند. با هیجان گفت:(خیلی خانه زیبایی بود!) لوسی گفت:(بدون شک امکانات تفریحی زیادی داره!) رنلی گفت:(جای خوبی برای قایم باشک بازیه) کارلوس که تا آن زمان غرق در سکوت بود گفت( حتما خانه پر رمز و رازیه) دلورس گفت(خب بچه ها ! خیالمان راحت شد.اما یک جای کار هنوز می لنگد! خانه تازه نشانه مدرسه ی تازه هم هستتت!!!😭😭) کارلوس کنار خواهرش نشست و نوازشش کرد با خونگرمی گفت(ما هم سن هستیم اگر دوست پیدا نکردی من رو داری) در اتاق باز شد، پدر آمد داخل و توضیح داد:(فردا صبح زود قرار است برویم هاوایی الان هم غروبه به زودی شب میشود پس آماده خواب باشید) کارلوس گفت :( پدر حتما شوخی ات گرفته!) پدر گفت:( منظور اصلی من این است که وقتی مادرتان گفت وقت خوابه غر غر نکنید) بچه ها سر تکان دادند.
💛🌞فردا ساعت پنج صبح🌞💛
دلورس با خواب وحشتناکی که دیده بود از خواب پرید😨گرمش شده بود تصمیم گرفت برود آشپزخانه آب بنوشد.رسید به آشپزخانه یه دفعه صدای قدم های کسی را شنید و ترسید ، نفسش را حبس کرد و آماده شد برای دیدن یک هیولا 😰
خوشبختانه هیولایی در کار نبود این کارلوس بود که داشت سمت آشپزخانه می آمد. دلورس نفس عمیقی کشید ( قلبم ایستاد!) کارلوس با صدای یواش گفت(ببخشید! خواب بدی دیدم آمدم آشپزخانه ببینم کسی وارد خانه شده یا خیالات برم داشته) دلورس گفت:(بهتره کمی صحبت کنیم چون هردو خواب بد دیده ایم) دلورس و کارلوس رفتند اتاق هال ، کنار هم روی مبلی نشستند.دلورس پرسید(خوابی که دیدی درباره چه بود؟)کارلوس پاسخ داد(خواب دیدم دیو هایی شبیه ارک های فیلم هابیت درحال خوردن آدم ها هستند🤢😰) دلورس گفت(عجیبه منم همین خواب را دیدم ، نکنه مربوط میشه به خانه جدیدمان؟!😱) کارلوس پاسخ داد( فکر نکنم😂) دلورس گفت(باورم نمیشه!!داری میخندی؟؟عجب آدمی هستی!شاید خانه جدید تسخیر شده ست😢 منکه خیلی میترسم🥶) کارلوس گفت(ما خواب غول دیدیم که اصلا وجود ندارد ! خواب جن و روح که ندیدیم!!) در همین لحظه مادر با کمی خستگی وارد هال شد( شما اینجا چه کار میکنید؟؟!) دلورس جواب داد(من و کارلوس خواب وحشت ناکی دیده ایم و می ترسیم مربوط به خانه جدید باشد) مادر گفت(نه نترسید خانه جدید تونل وحشت نیست)کارلوس گفت(مادر منظور دلورس این نبود او خیال میکند خانه جدید تسخیر شده ست) مادر گفت(اگر خسته نیستید وسایل مهمتان را جمع کنید ساعت ۱۰ راه می افتیم) مادر رفت به اتاق خواب و شروع به جمع کردن وسایل مهمش کرد. کارلوس گفت(از فکر غول بیا بیرون باید وسایلمان را جمع و جور کنیم وقتی رسیدیم خانه جدید بیشتر در موردش حرف میزنیم) دلورس سری تکان داد و به اتاقش رفت تا بار بندیل خودش را آماده کند.
آنچه خواهید خواند:(خانواده نیکلسون به هاوایی رسیدند آنجا زیبا بود از ماشین پیاده شدند و.........)
بای تا پارت های بعدی👋👋
❤🧡💛💚💙💜
13 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
حتمی ادامه بده خیلی هیجلن دارم ببینم چی میشه😀
باشه ممنون که داستانمو دنبال میکنی🥰