
اینم از پارت 9 میریم سراغ داستان ( نظر فراموش نشه )?
املی ناراحت و عصبانی از جنگل میره بیرون . شروع میکنه به قدم زدن و گریه کردن.?? میریه به دم در خونه که میبینه یه نامه رو دره! باز میکنه. توش نوشته: دخترم سلام!? راستش منو و بابات و سلنا چن روزی رفتیم سفر ، نمیتونیم بیایم . مراقب خودت باش.. مادر! املی تعجب میکنه. با بی حوصلگی میره تو خونه که میبینه آلیشا تو خونس!???
املی: تو کی هستی؟! چجوری اومدی تو خونم؟!؟!؟آلیشا: من آلیشام. کسی که قراره به زور با جک ازدواج کنه. املی: از خونم برو بیرون! آلیشا : بزار.... املی: دیگه داری کفرمو در میاری!?????? بهت میگن برو بیروننننننن!!!!!???????? و بزرو از خونه میندازتش بیرون. خودشو پرت میکنه رو مبل و گریه میکنه... 1 ساعت بعد: کسی در خونه رو میزنه ! املی با هق هق: کی... کیه؟! جک: املی منم. املی در رو باز میکنه. جک میاد تو و میگه: چی شده؟ چرا چشمات خیسن؟!؟! املی: هیچی.. گریه کردم?? جک: چرا عزیزم؟! املی : بهاطر اینکه تو بهم دروغ گفتی!!!????جک: من ؟!؟! املی: نه پس من! کی بود با عشق آلیشا رو بغل کرد؟؟؟ من بودم؟ !؟!؟
جک یه قدمی میاد سمتش، املی: بهم.. نزدیک. .. نشو! جک: فقط رو خواسته ام فک کن? املی: کی جشنه؟ جک: فردا? املی: بلشه روش فک میکنم...
املی به اشلی زنگ میزنه ولی یه پسر گوشیو بر میداره: الو بله بفرمایید؟! املی: او... ببخشید با پرنسس اشلی کار داشتم. پسر: ایشون رفتن گردش ؛ هروقت اومدن میگم تماس بگیرن. فقط بگم چه کسی زنگ زده؟ املی: بهشون بگید املی خودش میشناسه? پسر: وای املی؟!؟!؟! تو خوبی؟!؟!؟! املی : اوی یواشتر گوشمو کر کردی!!! مگه تو منو میشناسی؟! پسر: اره اره... من شاهزاده زورینو هستم! املی: اها پس شما بودید که... زورینو: اره??? املی: خب وقتی اشلی اومد بهش بگو بهم زنگ بزنه. و خداحافظی کرد. خسته بود و رفت خوابید که
که توی خواب دید کلارا التماس میکنه و میگه: املیییییییی ازشون فاصله بگیر !!!!! املیییییی....??? املی با هول از خواب میپره! میبینه گوشیش رو ویبره هس. املی: الو؟ اشلی: اوه سلام . حالت خوبه؟! املی: اره اره... فقط خواب بودم. اشلی: خوب کاریم داشتی؟? املی: نه نه... خدافظ. و سریع گوشیو قطع میکنه ?????? میره از پله ها پایین. یهو جاستین رو مقابل خودش میبینه! ??????
املی: تو... تو ..! جاستین: من چی؟! املی: تو چجوری اومدی تو؟!؟!؟!????? جاستین: یادت رفته! اصولا خون اشام ها قدرت دارن . املی: چی میخوای؟ جاستین: هیچی ازت خبری نبود فک کزدم اتفاقی واست افتاده ?? املی با جدیت تمام : خب ! حالا که خوبم! برو بیرون . و جاستینو میندازه بیرون. ...
و بلاخره روز جشن میرسه. ...!! املی مونده که چیکار کنه ! بره نره که...
که در خونه رو میزنن: جک بود! املی: سلام. چیه؟ جک: یادت نره که... املی: میدونم میدونم. باشه میام. جک جوری بغلش میکنه که نزدیک بود خفه بشه???? املی: خفم کردیا!!! جک: ببخشید هیجان زده شدم???❤❤❤? املی هم میخنده : حالا چی بپوشم؟ جک: هرچی که دوس داری? تو هرچی بپوشی بهت میاد . و میره
املی میره طبقه بالا تا لباسشو اماده کنه. همیکنه میره بالا میبینه چن تا پسر قد بلند ایستادن جلوش! املی: شما کی هستین؟!؟!؟ یکیشون که خیلی تو دل برو بود گف: ما از طرف جاستین هستیم...
دوستان نظر بدید ... ??
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعد را لطفا بگذار
من زیاد خوشم نیومد
دیر میزاری یادم میره کی کی بود ??♀️
باشه زود میزارم