14 اسلاید صحیح/غلط توسط: matin انتشار: 4 سال پیش 234 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام اینم قسمت13
(از زبان ادرین)از اخرین توانی که برام مونده بود استفاده کردم و تیکه یخ رو از توی پهلوم در اوردم و لباسم رو پاره کردمو باهاش زخمو بستم..اخه چرا؟ چرا؟ اون چرا باید اون این کارو میکرد پس حدس پلگ درست بود!ولی اخه چرا..چشمام سیاهی رفت و خوابم برد ولی دوباره بیدار شدم صدا ها خیلی گنگ بودن:.._چرا.._توبه ما خیانت کردی...._نه کرونایت بچه ها!!!_شماها خیلی مزاحمید میفرستمتون یه جایی که از شرتون راحت شم_لوکااااااااااااااااااا.........و صدایه یه خنده مهیب..استاد فو به ما خیانت کرده بود؟اگه نه پس چرا میراکلسم رو ازم گرفت؟مگه اون حافظش پاک نشده بود؟..دیگه چیزی نفهمیدم....
چشمام رو باز کردم...یه سقف چوبی بالا سرم بود من کجا بودم؟سعی کردم بلند شم ولی یهو درد شدیدی تو کل بدنم پیچید با کلی درد بالاخره خودمو بلند کردمو به دیوار تکیه دادم..لباسام خیلی عجیب بود(عکس پارت سمت چپی)تقریبا مثل لباس هایه دوران باستان بود سعی کردم بلند شم اما راه رفتن برام خیلی سخت بود یه چوب کنار تخت دیدم برش داشتم و با کمکش از روی تخت اومدم پایین لگون لنگون از خونه خارج شدم..واو توی یه جنگل خیلی بزرگ بودم جلوی روم یه رود با اب زلال بود هوا انگار فقط از اکسیژن بود صدایه پرنده هارو میشد از هر ور شنید زیر پام برگهایه زردو خشکیده صدا میدادن چرخیدمو پشت سرم رو نگااه کردم یه خونه چوبی قشنگ با یه کارگاه و یه طویله..احساس تشنگی کردمو اروم اروم حرکت کردم سمت رود وقتی خواستم اب بردارم چشمام گرد شد....موهام سیاه سیاه بود و یه رگه هایه طلایی هم لابه لاش خودنمایی میکردن قرنیه چشمام هم قرمز بود و یه رگه هایی سبزی هم توش بود ولی از همه عجیب تر دندونام بود..دوتا دندون هایه نیشم بلند بود مثل خون اشام هام(نه دیگه خیلی یکم فقط از بقیه دندوناش بلند تر بود)ناخونام هم کشیده بود داشتم با تعجب توی اب به خودم نگاه میکردم که یهو یه صدایه دخترونه گفت:مثل اینکه به هوش اومدی برگشتمو دیدم یه دختر پشت سرم وایساده و توی دستش هم یه سبد میوه هست و کنارش هم یه مرد هیکلی در حالی که تبر بزرگ انداخته روی کولش چند تا کنده درخت زیر بغلشه وایساده..چند دقیقه بعد توی خونشون بودم اون مرد چند تا هیزم انداخت توی اجاق و کنار دخترش روی صندلی هایه دور میز ربه روی من نشست پرسیدم:ببخشید میشه همه چی رو از لحظه ای که پیدام کردید تا الان برام بگید؟ و اینکه شماها کی هستیدو من کجام؟دختره گفت:من کرول هستم و این مرد هم پدرمه اون مرد هیکلی حرفش رو فطع کردو گفت:میتونی پدر صدام کنی راستش تو خیلی شبیه پسرم هستی دهان کرول از تعجب باز شد .ولی زود خودشو جمع کردو گفت:خب راستش داشتم توی جنگل قدم میزدم که پیدات کردم
لباس هایی عجیبی چوشیده بودی تو اهل کجایی؟وقتی دید جوابی نمیدم ادامه داد: و به پدر گفتم بعدش اوردیمت اینجا..کل بدنت پر از زخم بود و چند تا از استخون هات هم شکسته بود و خب راستش نزدیک دوهفته بی هوش بودی..(دوهفته بی هوش بودم؟؟)و برای همین مجبور شدیم بهت خون بدیم تا انرژی از دست رفتت رو دوباره به دست بیاری و الانم که اینجایی(خون خوردم ؟اصن اینجا کجاست؟ لوکا و مرینتو بقیه کجان؟ چرا موهام سیاهه؟ چرا دندونام بلنده؟ چرا چشمام سرخه؟یعنی مردم یا چیز دیگه ای اتفاق افتاده؟بادی از زیر زبونشون بکشم بیرون ولی نباید شک کنن)پس پرسیدم:ببخشید فکرکنم حافظم رو از دست دادم و اصلا نمی دونم کجام اون مرد هیکلیه گفت:تو توی پادشاهی کانتگس از امپراطوری کیتکزی هستی(مسخره کردن پادشاهی کانتگس کجاست اصلا اسم امپراطوری کیتکزی رو نشنیدم تاحالا)فکر کنم یارو متوجه شد چون گفت: تو از کدوم قلمرو هستی توی اون حالت توی جنگل چکار میکردی؟جواب دادم:به خدا اگه خودمم بدونم یارو یه ابرو بالا انداختو گفت:پسر جون تو توی قلمرو اهریمن هایی دندون هات رو ندیدی و دندون هایه خودشو نشون داد..درست عین مال من دوتا دندون هایه نیشش بلند بود ادامه داد:مثل اینکه کلا هیچی یادت نمیاد خیلی خب توی این دنیا چهار نژاد وجود داره-اهریمن ها که ماییم-انسان ها-الف ها و نیمه انسان ها صد ها ساله که جنگی خونی بین چهار نژاد برقراره توی این سال ها هزاران قهرمان ظهور کردنو رفت در حال حاضر دست بالا تر رو در این جنگ انسان ها دارن حتی تونستن تا اینجا پیش بیان و همسر و پسرم رو ازم بگیرن..:خیلی متاسفم مرد ادامه داد:الف ها و اهریمن ها جمعیت کمتری دارن و نیمه انسان ها هم سال هاست که توسط انسان ها به بردگی گرفته میشن و قدرت چندانی ندارن خب چیزی یادت اومد هنوز توی شک بودم..(شوخیتون گرفته؟این که شبیه یه فیلم فانتزیه)گفتم:ببخشید من باید برم یه دوری بزنم از سر میز بلند شدمو درحالی که داشتم میرفتم اون مرده گفت:زیاد دور نشی جواب دادم:چشم و از خونه اومدم بیرون
....مرییییییییییییییننننننننننننتتتتتتتتت کجایی لطفا از این کابوس نجاتم بده روی یه سنگ نشستم همه اتفاقات امروز رو مرور کردم:چی سر بقیه اومده؟فو چکار کرده؟ادم کش ها چی شدن سعی کردم خاطرات قبل از بی هوشیم رو به خاطر بیارم اما همه چیز خیلی گنگ بود خیلی سوال داشتم پدر الان چکار میکنه حتما خیلی نگران میشه الان شهر دربرابر هاک ماث بی دفاعه؟اصن فو چی؟چرا میراکلسم رو برداشت؟ کت وایتار چی شد؟بقیه ادم کش ها؟اعضایه گروهمون لوکا مرینت کاگامی نائو الیا نینو و بقیه؟ممکنه بقیه بچه ها هم یه جایی توی این دنیا باشن؟ توی همین فکر بودم که یهو یه صدایی از پشت سرم شنیدم برگشتمو دیدم دونفر اسب سوار پشت سرمن زره پوشیده بودن وشمشیر داشتن یکیشون گفت:اهای پسر این اطراف یه انسان ندیدی؟ جواب دادم:نه اون یکی سرباز گفت:دهنت رو باز کن یکم تعجب کردم ولی دهنم رو باز کردم دستشو دراز کردو به دندون هایه نیشم دست زد و یکم تکونش داد بعد روبه اون یکی سرباز کردو گفت:نه خودیه ازم عزر خواهی کردنو رفتن هوا نزدیکایه غروب بود پس بلند شدمو ودباره لنگون لنگون رفتم سمت خونه وقتی رسیدم قضیه رو برا کرول و پدرش تعریف کردم به علاوه تصمیم گرفتم به پدر کرول بگم اقا و ازشون خواستم ادرین صدام کنن وقتی شب شد اقا ازم خواست که روی تختی که از کاه درست کرده بود بخوابم قتی روش خوابیدم احساس کردم روی پر قو خوابیدم از اقا تشکر کردم و شمعو خاموش کردمو خوابیدم...صبح کرول بیدارم کردو گفت:بلند شمو بهش تو دوشیدن شیر گاو ها و بز ها کمک کنم..خب دوبار نزدیک از گاوا لگد نوش جان کنمو و یه شاخ هم از بز ها خوردم کرول گفت:واقعا که لاقل برو تخم مرغا رو بردار . براشون دون بریز..توی این کار موفق شدم و بعدشم با سگشون که اسمش پتی بود اشنا شدم داشتم با پتی بازی میکردم که اقا اومد و گفت:ادرین میتونی توی هیزم خورد کردن کمکم کنی اگه نمیتونی اشکال نداره هنوز خیلی ضعیفی جواب دادم:نه مشکلی نیست وقتی رسیدیم اقا تبر رو داد دستم تبر بزرگو
کلفتی بود اقا گفت:باید وزنتو بتدازی رو پایه جلوییت و ضربه رو بزنی و بعدش یه دونه کنده گذاشت رو تنه درختی که روش کنده هارو خورد میکرد و گفت:خیلی خب من با دوضربه این خورد میکنم ببینم چکار میکنی تبرو بردم بالا و اوردم پایین...بعد از سه ضربه تونستم کنده رو نصف کنم اقا گفت:خوبه حالا بریم سراغ یعدی یه ساعت بعد چمو خم کار کامل دستم اومده بود و اقا گفن:خوبه پس من برم چندتا درخت دیگه قطع کنم راستی عصر میریم شهر اماده باش و رفت...4 ساعت بعد اقا اسب رو از توی طویله در اوردو بهش گاری رو وصل کردو همه چوب هایی که خورد کرده بودیم ریختیم توش و کرول هم همه سبد میوه هارو اورد گفت:من نمیام می مونم خونه و شام رو درست میکنم اقا گفت:باشه دخترم خدافظ منم گفت:خدافظ کرول کرول هم گفت:خدافظ اقا اسب رو هی کردو راه افتادیم...وقتی رسیدم به شهر خیلی ذوق زده بودم همه جا نورانی بود و مغازه کلی چیز میزه عجیب قریب میفروختن بعضی مغازه ها حیوون هایه عجیبی مثل اژدها و موجودات دیگه ای نمی دوستم اسمشون چیه میفروختن بعضی ها هم شمشیر و زره یکی یکی از توی خیابون هایه سنگ فرش شده می گذشتیم و از کنار کسایی که سوار کالسکه و اسبو گاری بودن میگذشتیم فانوس هایی که نخشون از یه پشت بوم به پشت بوم دیگه وصل بود کل خیابون هار روشن کرده بود هر از چند گاهی دوتا سرباز از کنار مون رد میشدن وقتی رسیدیم به یه میدون اقا اسبو نگه داشتو گفت:خیلی خب ادرین چوبارو کول کنو بیار و خودش هم سبد هارو برداشت و دوتایی راه افتادیم سمت مغازه ها تونستیم چوب هارو به چندتا خانه وار بفروشیمو و میوه هارو هم به یه میوه فروش فروختیم و و حدود بیست سکه نقره سود کردیمو و دوباره راه افتادیم سمت خونه توی راه اقا بهم یاد داد چطور سوار اسب شم ولی چند بار خوردم زمینو اخر سر بالاخره چیزایه اصولی روندن اسبو گاری رو یاد گرفتم وقتی رسیدیم خونه خیلی خسته بودم و برایه همین بعد از شام 0(سوپ بود حال نداشتم بپرسم چه سوپیه)خوابیدم
دوماه به همین منوال گذشت دیگه توی اسب سواری ماهر شده بود و راحت میتونستم چوب هارو خود کنم حتی درخت هارو هم قطع کنم سبزی چشمام یه کم بیشتر شده بودو موهام هم یه خرده بیشتر طلایی شده بود سلامتیم ر دباره به دست اورده بودم و از کرول یاد گرفته بودم که چطوری میوه هایه خوبو از بد تشخص بدمو قارچ هایه سالم رو هم بچینم از اقا هم ماهیگیری و شکار با کمان زنبورکی رو استاد شده بودم و توی اسب سواری هم ماهر شده بودم حتی یاد گرفته بودم شیر گاو هارو بدوشم و غذا درست کنمو رخت بشورم(چیه خب لباس شستن که فقط کار دخترا نیست الان بعضی وقتا منم لباس هامو خودم میریزم توی ماشین لباس شویی)...رفته بودم برون تا درخت قطع کنم(مرینت و همه سوال هایی که داشتم رو گذاشتم برایه بعد الان باید بفهمم کجام و اینجا چه خبره و چه اتفاقی واسم افتاده)وقتی درخت رو قطع کردمو رسیدم خونه اقا هم اونجا بود و دوتا اسب هم جلوی خونه بسته شده بودن وقتی وارد شدم دوتا سرباز هم توی خونه بودن سلام کردم یکی از سربازا بلند شدو بدون هیچ مقدمه ای گفت:حتما اطلاع دارید که انسان ها تونستن در قلمرو ما پیشروی بیشتری بکنن و ما هم دچار کمبود نیرو شدیم برایه همین هم پادشاه دستور دادن که تمامی افراد جوان الزاما باید در جنگ شرکت کنن و اموزش ببینن برایه همین ما از هر خانواده یک فرد جوان ور برایه شرکت در جنگ میبریم خب بیرون منتظرتم و از در خارج شد کرول گفت:حالا چکار کنیم؟ گفتم :هیچی همراهشون میرم اقا مشتش رو کوبید روی میز و گفت:نه!!جنگ جایی نیست که بخوای باشی ممکنه کشته بشی گفتم:اما چاره دیگه ای نیست بعد از یه مدت بحث گفتم:قول میدم زنده برگردم کرول پرید بغلم و گفت:تو جایه برادر کوچیک ترمو داری اگه کشته شی هیچ وقت نمی بخشمت یکم سرخ شدمو گفت:اتفاقی نمیوفته اقا هم دستشو گذاشت روی شونم و گفت:خیلی زود برگرد یادت نره نامه بنویسی پسر گفتم:چشم حتما از کرول و اقا خدافظی کردمو همراه با سرباز ها راه افتادم....
یه عالمه دختر و پسر اونجا بودن سرباز ها راهنماییم کردن که برم توی رختکن و یونیفرمم رو بپوشم یه لباس سیاه بود با استین و یقه قرمز بعدش سرباز بهم گفت کسایی که لباساشن اون وطریه(عکس تست سمت راست)اشراف زاده هستن و خیلی باید مراقب باشی که چطور باهاشون برخورد میکنه گفتم:بله و راه افتادم سمت جایی که همه جمع شد بودن و توی یه صف وایسادم وقتی مسئول اموزشمون اومد همه سلام نظامی دادن منم اشون تقلید کردم..یه مرد قد کوتاه و کچل ولی خیلی بد اخلاق بود توی همین فکر بود که یهو به من اشاره کرد و گفت:تو بیا اینجا رفتم جلو و گفتم:بله قربان یه چاقو از توی جیبش در اورد و داد بهم و گفت:بیاریدش دو نفر از سرباز هایه سال سومی یه خرگوش سفید رو اوردن فرمانده گوش هایه خرگوش رو گرفتو از گوش بلندش کردو گرفتش جلوی من:بکشش...توی شم بودم که فرمانده یه سیلی زد توی گوشمو گفت:بهت گفتم بکشش وقتی دید هیچ حرکتی نمیکنم یه سیلی دیگه بهم زدو گفت:تو برای چی این جایی؟جواب دادم:برایه کحافظت از عزیزانم فرمانده گفت:این خرگوش دشمنه و تهدیدی برایه خانوادته بکشش (نمی تونم دلشو ندارم)فرمانده یکی دیگه زد توی گوشمو و داد زد:این حیوون رو بکش این یه دستوره خودمو جمع کردمو چاقو رو توی دستم فشار دادم:ببخشید خرگوش و چاقو رو فرو کردم توی شکمش خون پاشید توی صورتم خرگش کمی تقلا کردو و مرد فرمانده خرگوش رو پرت کرد یه گوشه گارد گرفتو گفت:حالا به من حمله کن سرمو بلند کردم خون هایی که روی صورتم بود رو هم پاک کردم تمام سوال هایی که داشتم تمام نگرانی ها و ابهاماتم یهو به خشم تبدیل شد چاقو رو محکم گرفتم توی دستم و خیز برداشتم سمت فرمانده وقتی بهش رسیدم با مشتش صورتم رو هدف گرفت جاخالی دادمو خاستم چاقو رو بزنم توی شکمش که دستمو گرفتو پیچوند و چوقو رو از دستم در اوردو یه حمله کرد سمتم سعی کردم چاخالی بدمش اما صورتم رو زخم کرد..دیگه بدجوری رفته بود روی مخم یه لگد زدم زیر دستشو چاقو رو پرتاب کردم اون ور و سعی کردم یه مشت بهش بزنم که یهو مشتم رو گرفتو یه مشت زد توی صورتم
پرت شدم روی زمین فرمانده اومد بالا یه سرمو گفت:سرباز خوبی میشی اگه تلاش کنی و یه دستمال بهم داد تا خونی که از بینیم میومد رو پاک کنم برگشتم توی صف صدایه پچ پچ بقیه صف رو پر کرده بود فرمانده کلی توضیح داد که خلاصش رو میگم:به طور کلی سه نوع سرباز داریم :شوالیه ها_جادوگر ها_و تکاور ها که سخت ترین اموزش هارو میدیدن هرکی باید سلاحی که میخواد باهاش کار کنه رو انتخاب کنه و کسایی هم که میخوان جادوگر بشن باید برن و ازمایش بدن تا ببینن وابستگی جادوییشن با کدوم عنصره و کسایی هم که میخوان تکاور شن بحثشون جداست و شروع کرد توی صف ها قدم زدن وقتی به من رسید گفت:من جات بودم تکاور رو انتخاب میکردم..و خلاصه حرفاش همین بودو(تکاور همون نیرو هایه خیلی خفنن که همیشه ماموریت هاشون رو انجام میدن و گل میکارن)و بعدشم فرم هارو پخش کردن منم به حرف فرمانده گوش کردمو تکاور رو انتخاب کردم .........
یه سال سخت ترین تمرین هارو دیدم توی گرما و سرما همراه با هر نامه نصف درامدم رو برایه کرول و اقا میفرستادم وقتی وارد سال دوم شدم بهم ماموریت کشتن افراد رو میدادن توی این عملیات ها خیلی از هم رزم هام رو از دست دادم وقتی وارد سال سوم شدم فرمانده هایه دشمن رو شکار میکردم..توی این سه سال هیچ وقت مرینت رو فراموش نکردم قول میدم یه روز پیدات کنم هر جا که باشی و انتقام این کار هارو از فو میگیرم...توی این سه سال..من هر روز داشتم قوی تر میشدم کار با شمشیر رو یاد گرفتم کار با خنجر رو یاد گرفتم یاد گرفتم از جادویه درمان وجادویه اختفا و حتی از جادوی صاعقه هم استفاده کنم توی پادگان سطح کار کردنم با جادوی توهم در حد اشراف زاده ها بود اون قدر قوی بودم که حتی اشراف زاده ها هم نمی تونستن نا دیده ام بگیرن یاد گرفتم چاقو پرتاب کنم کار با کمان زنبورکی رو بلد بودم حرکت کردن بدون صدا.......در اخر سال سوم از 242نفری که خواستن تکاور شن فقط11نفر زنده مونده بودن بقیه اکثرا مرده بودن و بقیه هم انصراف دادن ولی ما11نفری که مونده بودیم قاتل هایی بیرحم بودم توی کشتن افراد یا جنگیدن توی میدون جنگ ویا حتی جنگیدن با جادوگر ها بهترین بودیم ماها میتونستیم هر شرایطی و یا هر حریفی رو پشت سر بزاریم شوالیه ها و جادوگر ها رو این هفته به خط مقدم اعزام میکنن ولی ما تکاور ها حق انتخاب داریم و دو هفته وقت داریم تا خوب فکر کنیم میخوایم چکار کنیم...خلاصه این سه سال همین بود الانم توی راه خونم(ظاهر ادرین:یه شنل سیاه موهاش هنوز هم سیاهن با رگه هایه طلایی چشماش هم همین طور قرمز با رگه هایه سبز یه غلاف داره روی کمرش برایه شمشیر شمشیرش هم یه شمشیر از جنس اهن سیاهه که یه شمشیر کشیده و پهنه دوتا خنجر داره که هرکدوم رو یه طرف پهلوش خلاف کرده یه کمربند هم داره که توش ابزار هاش و چاقو هایه پرتابیش رو میذاره لباساشم کلا سیاهه به علاوه دوتا چکمه سیاه)..
..وقتی در زدم صدایه کرول رو شنیدم که گفت:کیه؟صبر کن الان میام وقتی درو باز کرد چشماش گرد شد:داداشی پرید بغلم یکم قرمز شدمو گفتم:سلام کرول کرول هم خودشو کشید عقبو گفت:سلام توی خونه رو نگاه کردم و پدر کرول رو ندیدم:کرول پدرت کجاست؟ کرول جواب داد:رفته شهر که هیزم جمع کنه بیا تو وقتی وارد خونه شدم کرول یه چفت انداخت پشت درو گفت:تازگی ها یه گروه راهزن این منطقه رو نا امن کردن..دمنوش میخوری جواب دادم:اره کرول در حالی که داشت ابو جوش می اورد گفت:نسبت به سه سال پیش خیلی بزرگ تر شدی ها راستی ممنون به خاطر پول هایی که میفرستادی خیلی کمک کرد :قابلی نداشت کمکی که شماها بهم کردید در مقابل این پول ها چیزی نبود.....فکر کنم خوابم برده بود ولی کرول بیدارم کرد:ادرین پدر خیلی دیر کرده میشه بری دنبالش؟بلند شدم و یه دست به صورتم کشیدم کرول خیلی نگران بود دلم نمی خواست بزارم همین طور نگران بمونه:باشه اسبا توی اسطبلن؟__:نه پدر وقتی داشت میرفت شهر هر دوشون رو برد بلند شدم و و سلاحام رو برداشتم و درو باز کردم:کرول تا وقتی بر نگشتم درو تحت هیچ شرایطی باز نکن اگه کسی خواست درو به زور باز کنه برو یه جایه خوب قایم شو جواب شنیدم:باش..درو بستم هوا تاریک تاریک احتمالا یه ادم عادی نتونه چیزی ببینه ولی برایه من دیدن خیلی کار سختی نبود توی سه سال تمرینی که داشتم یاد گرفته بودم چطور توی تاریکی ببینم پریدم رویه یه شاخه درخت و از روی این شاخه پریدم رویه شاخه جلویی..این طوری خیلی زود تر میرسیدم__با سرعت تمام زمین زیر پام رو طی میکردم یکم که رفتم تونستم یه دونه گاری ببینم یکن که نزدیک تر شدم همه چی رو خیلی واضح دیدم(جادویه اختفا)غیب شدمو و به حرکتم ادامه دادم اقا رو دیدم که یه تبر دستش بود و پنج نفر جلوش وایساده بودن شمشیر رو از غلاف در اوردم وقتی بهشون رسیدم از روی شاخه ها پریدم پایین و سر سه تاشون رو باهم قطع کردم دوتایه دیگه با وحشت اطرافشون رو نگاه میکردن ولی نمی تونستن ببینمن کلکشون رو کندم و جادویه اختفا رو باطل کردم پدر کرول به محض اینکه دیدم گفت:ادرین تو این جا چکار میکنی جواب دادم:توی راه براتون تعریف میکنم__چند دقیقه بعد رسیدیم به خونه اقا گفت:عجب!که این طور پس فردا میری
تا به یگان هایی که توی خط مقدم درگیری میشن ملحق شی!!جواب دادم:درسته ولی لطفا به کرول چیزی نگید فردا که خواستم برم خودم بهش میگم :خیلی خب هر طور راحتی به اقا کمک کردم تا اسب هارو توی اسطبل ببنده و بعدش وارد خونه شدیمو ماجرا رو برایه کرول تعریف کردیم...بعدم خوابدم تا فردا زود بیدارشم و بتونم برم به شهر
صبح که بیدار شدم کرول میز صبحانه رو چینده بود وقتی منو دید گفت:اوه بیدار شدی؟بلند شدمو یه مشت اب زدم به صورتم بعد همراه با اقا و کرول صبحانه رو خوردم بعد از صبحانه بلند شدمو وسایلم رو جمع کردمو یه کوله پشتی هم برداشتم کرول تعجب کردو گفت:جایی میری (خیلی خب وقتشه امیدوارم سعی نکنه جلوم رو بگیره):خب کرول دیشب دیدم حالت خیلی خوبه و نخواستم ناراحتت کنم..اممممممممم خب راستش امروز به یگان هایی که میرن به خط مقدم ملحق میشم کرول در حالی که چشماش از تعجب گرده گرد بود گفت:و..ولی توکه همین امروز اومدی فکر نمی کنی برایه رفتنت خیلی زوده؟جواب دادم:شرمنده اگه امروز حرکت نکنم باید یه ماه صبر کنم کرول گفت:پس لاقل وایسا صبحانت رو بزارم...نیم ساعت بعد اماده شدم اقا می خواست با اسب برسوندم اما اگه مثل دیشب از روی شاخه ها میرفتم زود تر میرسیدم از اقا خدافظی کردم و اومدم بیرون خواستم بپرم روی یه شاخه درخت که یهو یه صدا شنیدم:خدافظ یادت نره نامه بنویسی و یادت باشه که قوب دادی زنده برگردی برگشتمو پشت سرمو ناه کردم_کرول بود خندیدمو گفت:حتمی و پریدم روی شاخه و از روی شاخه پریدم روی شاخه جلویی
وقتی رسیدم به شهر شهر حتی از اخرین باری که همراه با اقا اومده بودم شلوغ تر بود کلی سرباز اونجا بودن داشتم توی خیابون ها قدم میزدم که رسیدم به یه مغازه و دوتا ساعد بند توجه رو به خودش جلب کرد از مغازه دار قیمتش رو پرسیدم:قیمت این بازو بند ها بیست سکه طلاست الیاژاهن سیاه و گارکنه(یه نوع فلز)خوبه پولش رو داشتم!.....از گوشه شم چیزی دیدم که باعث شد خشکم بزنه...یه دختر که یه داس بزرگ رویه کمرش بود و یه پسر با موهایه سفید و کلا شنلو لباسایه سفید..داشتن از بقلم رد میشدن سریع بازو بند هارو بستم به دستم و پولشو گذاشتم روی میز دویدم و شنل دختره رو گرفتمو کشیدم هردوشون برگشتن سمتم :جوجه کلاغ پرو همش تقصیر شماهاست...یه لحظه با پسره چشم تو چشم شدم ..خودشه این چشمایه ابی بی روح رو میشناختم اشتباه نکرده بودم اینا خوده کت وایتار و کرونایت بودن دختره خندید و گفت:اوه مثل اینکه لو رفتیم..........
سلام اینم قسمت13 خب چطور بود؟راستی اگه این تست کم تر از10تا نظر داشته باشه بقیشو نمیذارم
14 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
عالیه داستانت تو رو خدا بزار پارک بعدیو
زنده ای ؟؟
فکر کنم مرده ولی داستانش گاد بود
ای بابا پس کجا رفتی چرا پارت بعد رو نمیذاری عه ۱ماهه
زنده ای چرا بعدی نمیذاری یک ماه گذشته
هی دیگه کفرم رو در آوردی ۲۲روز گذشته چرا نمیذاری عه
چرا پارت بعد رو نمیذاری
نویسنده کجا رفتی زنده ای؟
قسمت جدید رو گذاشتم
خیلی باحال بود. منتظر بعدیم.
برای همکاری هم ایمیل ایده ی خوبیه.?
ممنون واقعا وقتی میام میبینم یکی اومده سه تا تست گذاشته همشونم جز پربازدید ترین ها شدن تنها چیزی که بهم امید میده نظرات شماست