پارت شیش بودیم؟😐😂اره فک کنم.بفرمایین بخونین😍
دراکو با تنی لرزان و بدنی خیس از اب به عمارت برگشت.ازهمه چیز و همه کس گله داشت.وارد عمارت شد و بانگاهی فهمید ک هیچکس انجا نیست.حتما برای عملیات مرگخواری دیگری رفته بودند...با این فکر ؛ حالش بد تر شد.وارد اتاقش شد و لگدی ب دراتاق زد.دلش میخواست هری را بکشد..به وحشیانه ترین شکل ممکن.هیچوقت قصد کشتن او را نداشت اما حالا ک پای هرمیون وسط بود موضوع فرق میکرد...باید طوری ؛ اتش عشق هری را نسبت ب هرمیون خاموش میکرد.هری حق نداشت دونفر که بی اندازه عاشق هم بودند را ازهم جدا کند...تصمیم گرفت با هری حرف بزند.پیش از هراقدامی....پیش از انکه بکشتش.
شنل سفری اش را برداشت و روی دوش کشید.چرخی زد و غیب شد..نزدیک خانه ای ظاهرشد که میندانست قراراست هرمیون وهری ب زودی دران زندگی کنند.نفس عمیقی کشید تا خشمش را کنترل کند.به سمت خانه قدم برداشت..سنگیتی قدمهایش را میشد حس کرد..جلوتر رفت و ناگهان چیزی او را سرجایش میخکوب کرد.درِ خانه از جادرامده بود و نصفه و نیمه به لولایش متصل بود..نگران شد...این اتفاق به هیچ وجه خوش یمن نبود...مخصوصا اگر این خانه ؛ خانه ی هری پاتر باشد..بااحتیاط چوبدستی اش را بیرون کشید.وارد خانه شد..روی زمین لکه های طلایی رنگ ریخته بود...چه خبر شده بود؟
جلوتر رفت..صحنه ای ک دید برایش غیرقابل هضم بود...سرِ هری روی زمین افتاده بود.بدنی نداشت...دراکو سراپا میلرزید..هرگز خواهان چنین چیزی نبود.جلوتر رفت و کنارهری زانو زد..با ناراحتی داد زد : پاتر!....اما متوجه چیزی شد.هری نمرده بود و نفس های گرمش به زانوی دراکو میخورد.دراکو دستش را کورمال کورمال جلو برد و شنل را از روی هری کنار کشید.هم عصبانی و هم خوشحال بود.هری صاف نشست.قیافه اش مثل دیوانه ها شده بود.کنارهری ؛ روی زمین لکه های قرمز رنگی ب چشم میخورد.دراکو ترسیده بود...باصدای لرزانی ازهری پرسید : ه...هر...هرمیون کجاست؟؟... همین که این حرف را زد؛ بغض هری ترکید.مانند کودکان گریه میکرد.دراکو هیچدقت او را انقدر شکسته ندیده بود.با وحشت چانه ی هری را بالا اورد و گفت : میگم چیشده!؟....هری فقط سرش را تکان میداد.دراکو چوبدستیش را محکمتر گرفت و درِ اتاق های خانه را باز کرد..در اتاق اول ؛ جز تخت یاسی رنگی چیز دیگری نبود...اما در اتاق دوم وحشتزده شد...نمیتوانست ان منظره را تماشا کند...امکان نداشت...امکان نداشت...بدن هرمیون روی تخت افتاده بود.دراکو جلوتر رفت.درچشمهایش هیچ فروغی دیده نمیشد...هرمیون رفته بود...و او را برای همیشه تنها گذاشته بود...هری لنگان لنگان ب کناراتاق امد و گفت : نتو...نتونستم نجاتش بدم...اون فقط ۱۷ سالش بود...
جلوتر رفت..صحنه ای ک دید برایش غیرقابل هضم بود...سرِ هری روی زمین افتاده بود.بدنی نداشت...دراکو سراپا میلرزید..هرگز خواهان چنین چیزی نبود.جلوتر رفت و کنارهری زانو زد..با ناراحتی داد زد : پاتر!....اما متوجه چیزی شد.هری نمرده بود و نفس های گرمش به زانوی دراکو میخورد.دراکو دستش را کورمال کورمال جلو برد و شنل را از روی هری کنار کشید.هم عصبانی و هم خوشحال بود.هری صاف نشست.قیافه اش مثل دیوانه ها شده بود.کنارهری ؛ روی زمین لکه های قرمز رنگی ب چشم میخورد.دراکو ترسیده بود...باصدای لرزانی ازهری پرسید : ه...هر...هرمیون کجاست؟؟... همین که این حرف را زد؛ بغض هری ترکید.مانند کودکان گریه میکرد.دراکو هیچدقت او را انقدر شکسته ندیده بود.با وحشت چانه ی هری را بالا اورد و گفت : میگم چیشده!؟....هری فقط سرش را تکان میداد.دراکو چوبدستیش را محکمتر گرفت و درِ اتاق های خانه را باز کرد..در اتاق اول ؛ جز تخت یاسی رنگی چیز دیگری نبود...اما در اتاق دوم وحشتزده شد...نمیتوانست ان منظره را تماشا کند...امکان نداشت...امکان نداشت...بدن هرمیون روی تخت افتاده بود.دراکو جلوتر رفت.درچشمهایش هیچ فروغی دیده نمیشد...هرمیون رفته بود...و او را برای همیشه تنها گذاشته بود...هری لنگان لنگان ب کناراتاق امد و گفت : نتو...نتونستم نجاتش بدم...اون فقط ۱۷ سالش بود...
دراکو روی زمین لغزید...اشکهایش از صورتش سرازیر شده بود...دلش میخواست زار بزند.دنیا را ب اتش بکشد....هری عینکش را دراوردواشکهایش را پاک کرد...دراکو لنگان لنگان ب سمت در خروجی برگشت.هری باصدایی ک از شدت بغض میلرزید گفت : نمیشه اینطوری بری....اما دراکو گوش نمیداد.حرف هیچکس برایش اهمیت نداشت.فقط میخواست هرمیون بلند شود ...بلند شود و دستهایش را بگیرد..صورت دراکو را لمس کند و بگوید که همه چیز درست میشود...بگوید او کنارش میماند...به عمارت برگشت و روی تختش دراز کشید
خسته بود...دلش خوابی طولانی و عمیق میخواست.باهمان لباسها ؛ با یاد هرمیون ؛ با چشمهای خیس از اشک روی تخت دراز کشید....+دراکو...؟ اومدی پیش من؟...دراکو چشمهایش را بازکرد..هرمیون با لباس زیبایی جلویش ایستاده بود و به او لبخند میزد...نور اطرافشان را پرکرده بود...دراکو با حیرت پزسید : چیشد؟...هرمیون بالبخند گفت : من اوردمت پیش خودم...اینجا راحتتریم مگه نه؟ ازهمه دوریم...دیگه هیچوقت تنهات نمیزارم دراکو...بهت قول میدم.... دراکو لبخند زد.حالش خیلی بهتراز هروقت دیگری بود.میدانست به کجا امده است...دست هرمیون را گرفت و باهم وارد جاده ی نورانی شدند..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واقعا چه پایان زیبایی داشت
آنقدر زیبا که اشک آدم در میاد
زدی ٢ بچه ١٧ ساله رو ک ش ت ی بعد رمانتیک بود باید بهت افتخار کنیم 😐😂
زدی کشتیشون 😐
چه پایان شیرینی 😐😂😂
هیچی ولش کن😅
چقدر به هرماینی و دراکو رحم کرده افریننن😐
قربانت😌😂😂😂😂
سلام ببخشید بخاطر نظری که دادم اشتباهی وارد تست اشتباه شدم بازم عذر خواهی میکنم
چه نظری؟ یادم نیست.
بعد هری چرا خونی و بیهوش شده بود؟ می بخشیدا من سوال آخری رو نفهمیدم. یه سوال دیگه دراکو هم مرد ؟ و سوال آخر پارت بعدی رو نمی زاری ؟
هری بیهوش نبود عزیزم فقط چون خیلی غمگین بود رو زمین افتاده بود.
پارت بعد نداره تموم شد گلی
و اینکه بله دراکو هم مرد
یه سوال کی هرمیون رو کشت ؟
خودش خودشو کشت
هعیییییی تازه رفتم داستان رو خوندم 😐💔
حداقل فکر میکردم هرماینی همون به رون برسه 😐💔
اصلا انتظار نداشتم 😐💔
ولی خوبیش اینه که بلاخره بهم رسیدن 😹✌ (( آدم باید نیمه پر لیوان رو هم ببینه دیگه 😹✨♡♡♡♡♡ ))
اره دیگه گفتم اگه یکیشون بمیره و بهم نرسن که دیگه کاربرا جرم میدن😂😂
من بیام بکشمت تو رو 😡😡
آخه چرا زدی کشتیشون لطفا لطفا پارت بعد بزار بگو چمیدونم خواب یکیشون بوده😭😭
بگو پارت بعد هم هست
شرمنده😕پارت اخربود..
اهم😐
اهم اهم اهم😐😐
حالا:
۱
۲
۳
هرماینیو زنده کننننننن
ای بچه بد😭😭😭😭😭
لطفاً😭😭😭😐
دلت آمد خدایی؟😐😐😐
انقدددد دیشب باخودم کلنجار رفتم تا اخر زدم دوتاشونو کشتم😂😂
واقعا که😂😂