سلام راستی میدونستی پارت بعدی هم گذاشتم ؟ سه تا پارت در یک روز چون پارت 9 هم مال همین امروزه
رفتی بال هایی که دو هفته پیش از فروشگاه گرفتی رو پختی و سرخ کردی و خوردیشون ، چون گرمت بود پنجره رو باز گذاشتی و دوباره به کارت ادامه دادی .... یه دفعه کای اومد و سلام کرد . ( سلام چطوری) تعجب کردی که چطور اومده داخل تا یادت اومد پنجره رو باز گذاشتی . « هوم سلام بهتر نیست از این به بعد اجازه بگیری ؟ » ( نه بهتر نیست ) چپ چپ نگاش کردی . بعدش از تو راجب کاری که نزدیک ۱ شب داری میکنی پرسید . « فردا پروژه باید تحویل بدیم برای طراحی , ایده هام اونطوری که میخوام نیستن » ( یعنی از بعد دانشگاه تا حالا داری طراحی میکنی بازم خوب نیست !!!) « نه خیر از شیش دارم تلاش میکنم » ( چرا از شیش ؟؟) « برای اینکه جنابعالی خونه من بودی تا سه ، چهار منم دیر خوابیدم . بعد از دانشگاه یه فیلم دیدم و خوابیدم تا شیش بعدشم شروع کردم به طراحی » اونم خنده ای از سر متاسفام زد و سرش رو خاروند . ( هی چرا یه چیز پسرونه طراحی نمیکنی ؟ ) یعنی منظورش خودش بود ؟ با اینکه جواب رو میدونستی اما سوالی گفتی « برای کی آخه ؟» اونم با بی حوصلگی جواب داد ( من خیارم؟ 😐) تو هم شروع کردی به خندیدن . اونم همینطوری بهت نگاه میکرد
بهش گفتی « هوم برای تو فکر خوبیه ، نظرت راجب یک کلاه مشکی طرح دار چیه » سرش رو به نشونه تأیید تکون داد . یک کاغذ سفید برداشتی و طراحی کردی ، به کای گفتی نگاه نکنه تا کلاه آماده بشه . [ طبق سلیقه خودتون یه کلاه مشکی با طرح های خوشگل تصور کنین ] بعد طراحی و کشیدن نمونه کار اون کلاه رو درست کردی [ انشاالله درست بوده باشه ] بعدش به کای گفتی « باز کن دادام » بعدش باز کرد و ذوق کرد و بهت گفت ( کار باحالیه خیلی قشنگ شده خانم... خب کامیلا) حدس میزدی که میخواد بگه
خانم کوچولو اما حرفش رو تغییر داد ، یه لبخند زدی . رفت جلوی آینه و چندتا ژست گرفت . بعدش با دوربین عکاسی عکس گرفتی طوری که چهرش و چشمای قرمزش معلوم نشه . چون باید برای مدرسه کلاه و چندتا عکس میبردی . نگاه کردی ساعت پنج صبح بود . « وای خدااا» خورشید در اومده بود ، حداقل میتونستی نیم ساعت بخوابی . ( خداروشکر تقصیر من نبود ، آهان من میمونم همینجا) ها؟ چی
برات سوال بود چرا میخواد بمونه « چرا؟ 😐» ( چون آفتاب در اومده خانم کوچولو ) آنقدر با کای صمیمی شده بودی که یادت رفته بود اون انسان نیست . « باشه .. من نیم ساعت بیشتر وقت ندارم تا استراحت کنم پس برو تو اتاق مهمان استراحت کن یه تخت یک نفره هم داره شلوغ هم نکن لطفا» انگار انتظار نداشت بهش بگی برو اتاق مهمان . پس نکنه فکر میکرد .... نه نه با خودت گفتی نه کامیلا بد برداشت نکن
برات سوال بود چرا میخواد بمونه « چرا؟ 😐» ( چون آفتاب در اومده خانم کوچولو ) آنقدر با کای صمیمی شده بودی که یادت رفته بود اون انسان نیست . « باشه .. من نیم ساعت بیشتر وقت ندارم تا استراحت کنم پس برو تو اتاق مهمان استراحت کن یه تخت یک نفره هم داره شلوغ هم نکن لطفا» انگار انتظار نداشت بهش بگی برو اتاق مهمان . پس نکنه فکر میکرد .... نه نه با خودت گفتی نه کامیلا بد برداشت نکن
بدون توجه کردیش بیرون و درو بستی و خوابیدی البته فقط نیم ساعت ، صبح با چشمای پف کرده حاکی از خستگی و بی خوابی پاشدی و صبحانه خوردی با صدای بلند خداحافظی کردی و رفتی دانشگاه
روی نیمکت نشستی و چشمات رو بستی ، از شانس بدت معلم زود اومد . دو ساعت داشت راجب پروژه های قبلی حرف میزد اما آنقدر خوابت میومد که نفهمیدی چی گفت تا رسید به پروژه فورا رفتی پای تخته و کلاه رو نشون دادی همه شگفت زده شده بودن چون خیلی خوشگل شده بود بعدش عکس رو نشون دادی و رفتی دوباره نشستی ، تا بالاخره رسید به نوبت برنده این ترم .. خانم معلم گفت که تو برنده شده همه برات دست زدن و خیلی خیلی خوشحال بودی البته کای هم کمکت کرد ایده و... با اون بود اون روز دانشگاه تموم شد . حوصله نداشتی جواب جولی رو بدی تا از پسر تو اون عکس ازت سوال کنه پس دویدی سمت خونه ، رسیدی کلید انداختی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)