
سلام ببخشید خیلی دیر شد به خاطر کپی دیگه نمیخواستم ادامه بدم اگه یه همچین موضوعی دوباره پیش بیاد دیگه ادامه نمیدم و شما هم جاهای قشنگ داستان رو از دست میدید راستی ببخشید من پشیمون شدم که چشم های میشل رو آبی و مو هاش رو سفید انتخاب کردم از این به بعد میشل رو با مو های قهوه ای و چشم های قهوه ای تصور کنید یعنی فکر کنید میشل از اول چشم هاش و مو هاش قهوهای بوده
(بازم میگم من پشیمون شدم که چشم های میشل رو آبی و مو هاش رو سفید انتخاب کردم از این به بعد میشل رو با مو های قهوه ای و چشم های قهوه ای تصور کنید یعنی فکر کنید میشل از اول مو های قهوه ای و چشم های قهوه ای داشته)وقتی پروفوسور کویرل رو شکست دادیم روح ولدمورت که داخل بدن پروفوسور کویرل زندگی میکرد اومد و از داخل بدن میشل رد شد بعده ها فهمیدیم که بخشی از روح میشل از بین رفته و فقط با اون گردنبند زنده می مونه چون میشل بخشی از قدرتش رو به گردنبند داده روحش به دو قسمت تقسیم شده و بخشی از روحش در اون گردنبنده درست مثل یه هورکراکس(اگه کسی نمی دونه هورکراکس چیه آخر این پارت توضیح میدم بخاطر اینکه خیلی طولانیه و نصف داستان می مونه برای پارت بعدی و نمیخوام زیاد منتظرتون بذارم)دوسال گذشت و ما الان سیزده ساله هستیم من و رون میشل و هرمیون هر روز تمرین میکنیم تا خودمون رو قوی کنیم یه جایی تمرین میکردی که کسی نباشه یه روز دامبلدور میشل رو صدا کرد که بره پیشش?از زبان میشل:دیدم مبصر گریفیندور اومد و گفت که دامبلدور کارم داری منم رفتم بیش دامبلدور وسط حرف هامون یهو پروفوسور غیبش زد و من ندیدمش رفتم همه جای اتاق رو گشتم ولی نبود رفتم بالکن یهو یکی از پشت سرم داد زد براکیابیندو(وردی برای بستن شخصی با طناب نامرئی)خواستم برگردم ولی با طناب بسته شدم و افتادم بعد لوسیوس اومد بالای سرم و گفت:ایمپریو و بعد خودش سوار تسترال شد و من رو وادار کرد پرواز کنم پرواز کنان رفتیم یه جای خیلی دور یه غلعه وحشتناک بود نمی دونم کجا بود ولی خیلی متعجب و ترسیده بودم رفتیم به یه سلول توی سلول چنتا زنجیر که از پایین بسته شده بودن و کوتاه بودن طوری اگه میخواستی بدوی میکشیدنت عقب بعد لوسیوس طناب هارو باز کرد و دست و پاهام رو بست به اون زنجیرا بعد گفت:تو باید اینجا بمونی تا ما هری پاتر رو هم پیدا کنیم و بیاریم لرد سیاه برمی گرده اگه سعی کنی از سلول فرار کنی شکنجه میشی????
اون سلول سلول غیر فعال قدرت بود یعنی هیچ کس نمیتونست بجز مرگ خوار ها از قدرت چوبدستی یا هر قدرت دیگه ای استفاده کنه قدرت من هم غیر فعال شده بود من بلندشدم و به سمت لوسیوس دویدم ولی یهو زنجیر ها من رو کشیدن عقب سرم محکم خورد به دیوار پشتم بعدش دیگه نفهمیدم چی شد??از زبان هری.....
الان چند روز هست که میشل گم شده و دامبلدور هم گفت که دیگه بعد از اون روز میشل رو ندیده ??من خیلی نگران میشل هستم خب راستش من از میشل خوشم میاد و دوستش دارم.....همون لحظه در سلول میشل:آخ وای چی شد من کجام وای چقدر سرم درد میکنه وای توی سلولم؟آها میتونم به هری پیام بدم و بگم که کجام.شب بود فهمیدم که هری خوابه و میتونم بهش پیام ببدم چشمام رو بستم و به هری پیام دادم(پیام ذهنی)و بهشم گفتم که چطوری بیاد از اونجایی که کل غلعه زدّ قدرت بود هری باید از بیرون غلعه میومد و چونکه نمیتونست از قدرت نامرئی شدن گردنبند استفاده کنه گفتم که شنلش رو با خودش بیاره(شنل نامرئی)از زبان هری......
ه....ه...ه(نفس نفس زدن)میشل.....میشل....میشل(پیام میشل به هری رسیده)سریع رفتم پیش مگ گوناگال و بهش گفتم که باید دامبلدور رو ببینم موضوع مهمه اونم قبول کرد و من رو برد پیشش وقتی با دامبلدور حرف میزدم دامبلدور گفت:هری خیلی خطر ناکه ممکنه پیدات کنن ولی منم بهش گفتم پروفوسور نگران نباشید میشل توی پیام بهم گفت که چطوری برم از اتاقش رفتم بیرون و رفتم به جنگل ممنوعه و نامرئی شدم و یه پورتال نامرئی به بیرون غلعه باز کردم و رفتم توش وقتی از اونیکی پورتال دراومدم شنلم رو پوشیدم و چوب دستیم رو گرفتم سمت نگهبان ها و گفتم:ایمپریو اون ها هم در رو برام باز کردن.....
داشتم میرفتم سمت سلول میشل (میشل توی پیام به هری گفته که تو کدوم سلوله)وقتی داشتم میرفتمیهو صدای بلند جیغ اومد و تصویر شکنجه شدن میشل اومد جلوی چشمم بدو بدو رفتم سمت سلول در باز بود رفتم تو پام رو کشیدم زیر پای لوسیوس و چوب دستی لوسیوس افتاد منم از فرست استفاده کردم و چوبش رو برداشتم و گرفتم سمتش:پتریفیکوس توتالوس(خشک و بی حرکت کردن فردی)لوسیوس هم خشک شد و افتاد(هری از قدرت چوبدستی استفاده میکنه چون چوبدستی مال لوسیوسه و لوسیوس هم یه مرگخواره و فقط مرگخوار ها میتونن از قدرت چوبدستی استفاده کنن)چوبدستی رو گرفتم سمت نگهبان ها و اون ها رو هم خشک کردم بعد برگشتم و میشل رو دیدم که از درد بیهوش شده......
وقتی از غلعه رفتیم بیرون سریع یه پورتال باز کردم به هاگوارتز توی تالار اصلی بیش دامبلدور دامبلدور داشت سخنرانی میکرد شنل رو از رومون برداشتیم همه تعجب کردن از دامبلدور اجازه گرفتیم که موضوع رو به همه بگیم اینکه میشل هم یه پاتره همه با دهن های باز بهمون نگاه میکردن ??
فردای اون روز میشل رو دیدم توی راهرو البته ما هر روز با هم میرفتیم کلاس ولی توی راهرو تا حالا با هم نبودیم
اومد و گفت:ببخشید رون ببخشید هرمیون ولی اگه میشه من با هری تنهایی صحبت کنم.رون و هرمیون هم رفتن ولی به نظر میرسید که هرمیون به میشل حسودیش میشه?
میشل بهم گفت که وقتی توی غلعه بوده یه گرگینه دیده و گفت که اون سیریوس بلکه اون پدر خوندمه و نباید بزاریم کشته بشه یا برش گردونن به آزکابان اون گفت که یه نقشه داره که باید وقتی که سیریوس بلک میاد باید باید عملیش کنیم
ممنون که تست رو انجام دادی نظر یادت نره
نظر نظر نظر لطفا
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ببخشید بچه ها من عکس کم آوردم?اگه عکس نذاشتم ببخشید
یه چیز دیگه شاید الان بعضی هاتون بگید اگه هری عاشق میشل بشه و باهاش ازدواج کنه جینی تنها می مونه ولی یه سوپرایز دارم در مورد جینی
راستی یه چیز هم بگم اسم داستان قراره تغییر کنه(هری پاتر:زندگی نو)اگه خواستین دنبال کنین با این اسم بشناسینش
راستی یه چیز هم بگم اسم داستان قراره تغییر کنه(هری پاتر:زندگی نو)اگه خواستین دنبال کنین با این اسم بشناسینش
سلام مذجتن من بازم عذر می خوام و از اون رآز عذاب وجدان دارم امیدوار منو ببخشی و باور کنی که من اصلا کاری به داستان تو نداشتم از روی تو کپی نکردم عال مینویسی
عزیزم مشکل نداره فراموشش کن مهم نیست من باهاش کنار اومدم شما هم باهاش کنار بیا اصلا موضوعی نبود که من بخوام شما رو نبخشم عزیزم فقط لطف کن ادامه داستانت رو تغییر بده ممنون