10 اسلاید چند گزینه ای توسط: 💛Mahdis انتشار: 3 سال پیش 9 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خب حرفی ندارم.بریم برای ادامهی داستان 👇🏻
خب قبل از همه چیز معذرت می خوام ک یه چند روز نبودم.بذا یامتحان میان ترم زبانم باید درس میخوندم 📚 و اینک از این به بعد هر روز یه قسمت از داستان یا اگ وقت داشته باشم روزی 2 قسمتشو میزارم 😋☯️
............
یهو رسیدیم به یه رودخونه. من از انچا پیاده شدم داشتم دنبال یه راه میگشتم ک رد بشیم یهویی یه اسب تک شاخ سبز با شاخش ک شکل یه شاخه بود و بالهای بزرگش از آب ظاهر شد،من نفهمیدم قضیه چیه. اما انچا یهو یه پاشو آورد بالا و سرشو آورد پایین. بعدم داشتن باهم حرف میزدن (به زبان اسبی حرف میزدن😁🦄) بعد از چند دقیقه اون اسبه شاخشو زد به سر انچا و انچا به یه اسب بالدار تبدیل شد بعدم رو به من کرد و یه شیهه به نشونه اینک سوارش شم کشید. منم سوارش شدم و اون اسبه هم دنبالمون آمد وقتی ک رسیدیم یه لحظه باورم نمیشد دوباره اینجام. خیلی فرق کرده بود .
...........
انچا رفتم روی زمین منم پیاده شدم. اون اسبه رو به روم نشست و تاضیم کرد بعدشم رفت. منم رفتم سمت قصر واردش ک شدم دیدم ملکه گلوریا توی سالنه کنارشونم یه دختر با موهای قهوهای و چشم های سبز ایستاده. و سمت چپ ملکه گلوریا نیک و پیتر وایستادن و در کنارشون هم جِی وایستاده. وقتی وارد شم. اول از همه ملکه گلوریا گفت :اوه الکس عزيزم خوش آمدی. منم احترام گذاشتم بعدش نیک و پیتر گفتن:رفیق. چقدر دلم برات تنگ شده بود. جی هم ک تا اون موقع ساکت بود آمد نزدیکم بقلم کرد و گفت:پسر. میدونی چقدر دلم برات تنگ شده. گفتم:منم همینطور، اما دیگ اینجام. قول میدم 🙂. بعد اون دختری ک کنار ملکه گلوریا بود گفت:آه، پس الکس شمایید. خیلی تعریفتون رو از جی و پیتر شنیدم.خوشبختم من اما اُسامو هستم 💛. یه لحظه وقتی توی چشماش نگاه کردم خشکم زد.جی پاشو زو به پام ک به خودم آمدم و گفتم:بله خوشبختم، شاهدخت اما. ملکه گلوریا گفت :اما. جان لطفا الکس رو تا اتاقشون همراهی کن. اما گفت:با کمال میل. رفتیم طبقه بالا توی مسیر هیچ کس حرفی نزد. وقتی رسیدم دم اتاق گفت :خیلی ازتون متشکرم.
دوستان بعدا میفهمید ک چرا هم اون دختر ک توی یتیم خونه بود اسمش اماست و هم این 🙂☯️
رفتم داخل اتاق. یه دوش گرفتم آمدم.از در کمدو باز کردمو دیدم لباسام چیده شدن و همراه اونا چند دست لباس دیگ هم هست. یه لباس رسمی نقرهای با یه شلوار مشکی و چکمه های تا موچ پای مشکی پوشیدم.رفتم طبقه پایین. نیک رو دیدم رفتم پیشش و گفت:هی الکس میخوای اینجا رو بهت نشون بدم. گفتم:اره خیلی خوب میشه. رفتیم بیرون کلی گشتیم و همه جا رو بهم نشون داد. یهو یه پسر با هم های صرمهای با یه لباس رسمی کرم و شلوار قهوهای داشت.یه لحظه حس کردم جانه. اما بعدش با خودم گفتم:جان اینجا چیکار میکنه. اما اون پسره یهو برگشت و.......
،،،،،،،،،،،،،،
اون پسره واقعا جان بوده اشتباه ندیدم. آمد پیشمون و گفت:هر الکس بالاخره آمدی؟! گفتم :جام، تو اینجا چیکار میکنی. اصلا چطوری آمدی. مگ آدم ها هم میتونن بیان اینجا. جان گفت:یه دقیقه آرم بگیر بزار توضیح بدم، خب اره ادم ها نمیتونن بیان اینجا اما کی گفته من آدمم.من یه زِنیتی هستم. زِنیتی ها قدرت تبدیل شدن به هر موجودی رو دارن. گفتم:آها پس چرا به من نگفتی؟ گفت:خب دلیلی ندیدم ک بخوای بدونی. حالا ولش کن الان فهمیدی دیگ. نیک گفت :خب دیگ شب شده بهتره برگردیم به قصر.
..........
یه توضیح در مورد جنگل ویزرند بدم. دوستان اسمش جنگل ویزرند هستا خودش جنگل میست. به خاطر سرسبزی بهش میگن جنگل. ویزرند در واقع توی آسمون ها قرار داره و فقط موجودات جادویی مثل الف ها، گرگینه ها، اهریمن هایی مثل الکس، یا زِنیتی هایی مثل جان میتونن واردش بشن. و یکی اینک به کسایی ک توی قصر زندگی کنن میگن شاهزاده یا شاهدخت. البته به شاهزاده ها هم اینو ميگنا. اما به کسای دیگ از رو احترام اینو میگن. هیچ انسانی از جنگل ویزرند خبر نداره
............
وارد قصر ک شدیم رفتیم سمت سالن فرعی غذا خوری.وقتی وارد شدیم دیدم. جی، اما، پیتر نشستن. منم رفتم کنار جی نشستم. نیک کنار پیتر نشست. و جان هم کنار اما. همون موقع ورود ملکه گلوریا رو اعلام کردم همه به احترامش بلند شدیم و بعد از چند ثانیه نشستیم. بعد از چند دقیقه خدمتکار ها غذا رو سرو کردن. به عنوان پیش غذا سوپ آوردن. به عنوان غذای اصلی گوشت بوقلمون و به عنوان دسر کیک شکلاتی آوردن. وقتی غذامون تموم شد. همه رفتن تو اتاقاشون. منم داشتم میرفتم ک یه صدایی شنیدم. آروم رفتم سمت در فرقی سالن و دیدم شاهدخت اما و دوتا پسر در حال صحبت کردن هستن یکی شون موهای مشکی و چشم های آبی داشت و اون یکی موهای بلوند و چشم های قهوهای تیره داشت. چیز زیادی نشنیدم. یهو دیدم شاهدخت اما داره میاد داخل رفتم و پشت دیوار قایم شدم. وقتی اما رفت منم رفتم توی اتاقم. لباسامو عوض کردم و رفتم روی تخت دراز کشیدم. و خوابم برد 😴
..........
صبح بیدار شدم و دیدم ساعت 7 صبحه. رفتم سمت کمد و یه تیشرت کرم زنگ و یه شلوار مشکی با کتونی مشکی پوشیدمو شمشیر پدرمو برداشتم رفتم توی سالن تا یکم تمرین کنم. رفتم توی سالن و دیدم اما هم توی سالنه.گفتم:صبح بخیر شاهدخت 🌺 گفت:آه الکس تویی. گفت:ببخشید نمیخواستم مزاحت بشم. فقط آمده بودم تمرین کنم. گفت:نظرت چیه باهم مسابقه بدیم؟ با یه لحن شیطونی گفتم:خیل خب. اگ برده بشید در عوضش چی میخواید شاهدخت 😁. اما خندید و گفت:یه شاخه گل و شما؟ گفتم:خب،من چیز خاصی نمیخوام. فقط اون مجسمهی خشم شب رو میخوام. گفت:خیلی خب باشه. اما فک کنم باید از الان به این فکر کنید ک بهترین گل ها رو کجا میشه پیدا کرد. خندیدم و شروع کردیم و نتیجهاش هم ش به نفع اما. حدودا ساعت 8 بود. رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم و یه لباس رسمی کرم و شلوار قهوهای پوشیدم و رفتم. توی سالن فرعی. اما یه لباس رسمی سفید پوشیده بود و موهاش باز بود. نیک هم یه لباس رسمی قهوه ای با شلوار و چکمه های مشکی پوشیده بود و جی هم لباس های ست مشکی پوشیده بود و پیتر یه لباس رسمی آبی و یه شلوار سفید به همراه چکمه های کرم پوشیده و جان هم لباس های ست طوسی پوشیده بود. و اما ملکه گلوریا لباس رسمی طلایی پوشیده بودن و موهاشون رو بالا بسته بودن. داشتیم صبحونه میخوردیم ک ملکه گلوریا گفت:الکس، قدرت هات هنوز فعال نشدن؟ گفتم:متاسفانه نه. ملکه گلوریا گفت: پیتر، جی از امروز روی مهارت های الکس کار کنید. مطمئنن خیل به قدرتاش نیاز پیدا میکنه. اونا گفتن :چشم حتما. بعد از صبحونه پیتر و جی بهم گفتن ک نیم ساعت دیگ توی زمین تمرین باشم.
............
رفتم اتاقم لباسامو عوض کردمو یه تیشرت سبز با یه شلوار کتون مشکی و کتونی های سفید پوشیدم و رفتم توی زمین ک..........
...............
این داستان ادامه داره 👈🏻
عکس پارت چون کامل نبود اینجا هم گذاشتمش
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
عااالی بود اجی
واااااااااای ممنونم آجی قشنگم 💓 💓