9 اسلاید صحیح/غلط توسط: ❤찬양❤김남준❤ انتشار: 3 سال پیش 101 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ناظرای محترم،تسچی،جان هرکی دوست دارین این پارت رو منتشر کنین.دیگه پارت یکی مونده به آخره بذارید این داستان ما تموم بشه.باتشکر❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
(داستان از زبان اون هو)جونگ کوک من رو برد پشت یکی از دیوار های خونه توی حیاط که خیلی تاریک بود و بالاخره دستمو ول کرد.داشتم دوروبر رو نگاه میکردم که یهو کوک شونه هامو گرفت و منو به دیوار تکیه داد و دستشو گذاشت کنار سرم و به لبام نگاه کرد و گفت:قراره یه اتفاقی براشون بیوفته. درحال تجذیه و تحلیل حرفش بودم که یهو لباش رو روی لبام گذاشت و من رو بوسید.من حسابی تعجب کرده بودم و نتونستم هیچ واکنشی نشون بدم.بعد سرشو آورد بالا و کنار گوشم آروم گفت:دوست دارم❤. وات دِ فااززززززز😲😲دارم درست میشنوممممم؟!؟!؟!؟!اون الان چی گفت؟؟؟؟؟چشمام گرد گرد شده بود.ازم فاصله گرفت و رفت سمت حیاط.وسط راه وایساد و برگشت سمت من و گفت:بهش فکر کن💜. من الان باید به چی فکر کنم؟مخم هنگه.چی شد؟اون چی گفت؟الان یه مشت سوال توی سرم بالا و پایین میره و اون منو با اون همه سوال تنها گذاشت و رفت داخل.........
(داستان از زبان تهیونگ)رفتار کوکی خیلی مشکوک بود برای همین یواشکی دنبالش کردم و پشت دیوار با صحنه ای غیر منتظره رو به رو شدم😑انتظارشو نداشتم.جونگ کوک داشت میومد سمت حیاط برای همین سریع رفتم توی اتاق و خودمو به خواب زدم.وقتی اومد داخل زیر چشمی نگاش کردم.نور ماه بهش میخورد و صورت سرخ شدشو نشون میداد.باید قبول کنم که اون بچه دیگه بزرگ شده.چه زود گذشت.انگار همین دیروز بود که ۱۶ سالش بود.هِی خدا چه زود گذشت.امیدوادم سرنوشت خوبی در انتظارش باشه.نه فقط برای اون بلکه برای هممون.امیدوارم.......
(داستان از زبان یونگی)راستش دیگه نمیتونم چیزی که توی دلمه رو مخفی نگه دارم برای همین یه رستوران خیلی شیک رو برای خودم و جوکیونگ رزرو کردم تا شب اون رو به اونجا ببرم و حرف دلم رو بهش بگم.بالاخره بعد از ۴ ساعت انتظار شب شد و من یه لباس رسمی پوشیدم و جوکیونگ هم یه لباس خیلی قشنگ پوشیده بود.انگار میدونست اوضاع از چه قراره ولی من به هیچ کس نگفته بودم و همه بهمون مشکوک شده بودن و هرچقدرم اصرار کردن چیزی بهشون نگفتم.به هر حال اگه همه چیز خوب پیش بره امشب بهشون میگم.سوار ماشین من شدیم و رفتیم رستوران.نشستیم ولی چیزی سفارش ندادیم.از قبل به گارسون گفته بودم که منو رو نیاره.جوکیونگ با تعجب زل زد به من و گفت:خب خب خب.میشه توضیح بدی که الان چرا اینجام؟!🤔. از سر جام بلند شدم و کنار صندلی جوکیونگ وایسادم و درحالی که احساس میکردم لپام گل انداخته رو به جوکیونگ گفتم:من از این کار های عاشقانه بلد نیستم برای همین فقط میتونم بگم که..-زانو زدم و دستمو کردم توی جیب بالای کتم کردم و یه جعبه کوچیک که توش یه حلقه ضریف قرار داشت رو جلوی اون گرفتم و درش رو باز کردم-..با من ازدواج میکنی؟(~شبیه خواستگاری های ایرانی شد😂😅)اولش جوکیونگ فقط بهم خیره شد.ترسیدم که یه وقت قبول نکنه ولی بعدش اشک توی چشماش جمع شد و دستاشو گذاشت روی دهنش و اومد توی بغلم و همونطور که گریه میکرد گفت:آره........
(داستان از زبان جونگ کوک)بالاخره یونگی و جوکیونگ برگشتن و روی لب دوتاشون یه خنده ریز بود و معلوم بود که جوکیونگ گریه کرده ولی لبخند میزد😐چشون بود اون دوتا؟؟؟اصلا به من چه😑گوشیمو برداشتم و رفتم توی گروهی که فقط خودمون هفتا(پسرا)توش بودیم و پیام دادم که امشب قبل از خواب بیان اتاق من و تهیونگ باید یه جیزی بهشون بگم فقط دخترا نفهنن. یونگی هم گفت که اونم یه حرفی داره که باید بزنه و بقیه بجه ها هم قبول کردن./شب/همه نشستن سر میز که شام بخورن اما من اصلا اشتها نداشتم برای همین رفتم توی اتاق و روی تختم دراز کشیدم.یه دستمو گذاشتم زیر سرم و به بالا خیره شدم.حدود سه دقیقه بعد تهیونگ اومد توی اتاق.چه زود غذاشو تموم کرد.نشست لبه تختش و گفت:میخوای به همه بگی که بهش اعتراف کردی؟ &چی؟تو میدونی؟😖 £مگه میشه داداشم یه کاری کنه و من خبر نداشته باشم؟🤔😉 &یعنی همه چیزو دیدی؟😶 £اوهوم.خب خوب کاری میکنی که میخوای به بقیه هم بگی.اما باید بگم کنم که اعتراف خوبی بود😉 &ممنون😅😅.......
(همچنان از زبان جونگکوک😂)(کوک& ته ته £ جین% هوپی $ #یونگی +نامجون @جیمین)بعد از اینکه یکم با ته ته حرف زدم بقیه بچه ها هم یکی یکی اومدن.از قیافه نامجون معلوم بود که یکی کاملا سوال پیچش کرده.چون هم آخر از همه اومد هم کلافه بود😂 +واییییی لعنت بهتون.همتون گذاشتین رفتین و من رو با سوالای دخترا تنها گذاشتین؟دیوونه شدم.دارم براتونننننن😤 @$£🤐🔪 &هیونگ تو چی بهشون گفتی؟ +هیچی یه جوری دست به سرشون کردم😉😎 &#😥 $خب چی میخوای بگی شیرموز؟😂 &منو با این اسم صدا نکننننن😤خب راستششش..-چشمامو بستمو بقیه حرفمو تند ادامه دادم-...من اون هو رو دوست دارم. $چی؟ @یکم آروم تر بگو هیچی نفهمیدم. %اون هو رو چی چی داری؟؟ £هیچی بابا فقط داره میگه که اون هو رو دوست داره و دیشب بهش اعتراف کرده +خب چجوری😈(~میدونید که بچم به شدت منحرفه😂😈) &امممممم بماند😅 %خب یونگی تو چی میخواستی بگی؟. همه نگاهاشونو از من برداشتن و خیره شدن به یونگی(یونگی کاملا شمرده شمرده شروع میکنه به صحبت و سعی میکنه سرخیه صورتشو مخفی کنه😂)#خب..راستش...من عاشق شدم...عاشق جوکیونگ...و امروز هم بهش اعتراف کردم...خب دیگه همین😅 @وات یور فاززز.مسابقه عاشق شدن گذاشتید؟🤔😂 +خب اگه همه دارن اعتراف میکنن منم باید بگم که چانیانگ رو دوست دارم ولی هنوز بهش اعتراف نکردم😊 $£&چیییییییییییی؟!؟!.!.!!؟!؟!!؟!؟!؟! %فکر کنم باید از الان به بعد به این روز بگیم روز اعتراف😂 #سه نفر توی یه زمان؟عجب.......
(داستان از زبان جوکیونگ)(جوکیونگ÷)اون هو و چانیانگ رفتن بخوابن ولی من داشتم از فضولی میمردم برای همین رفتم پشت در اتاق فال گوش وایسادم.اول کوک حرف زد و گفت اون هو رو دوست داره.آره خب باید از رفتار دیشب و امروزشون حدس میزدم.بعد یونگی گفت که بهم اعتراف کرده و مثل گوجه فرنگی شده بودم.بعد هم نامجون گفت که چانیانگ رو دوست داره.واتتت؟اینو حدس نمیزدم....چی؟انگار حرفاشون تموم شد.حالا چه خاکی به سرم بریزم؟دویدم و از پله ها رفتم توی سالن و پشت یکی از مبل بزرگا قایم شدم.همه اومدن بیرون و رفتن توی اتاقاشون.اینو از صدای درها و حرف زدناشون فهمیدم.میخواستم از اون پشت بیام بیرون که صدای پای یکی روی پله هارو شنیدم که داشت آروم با خودش حرف میزد برای همین برگشتم سرجام.اون یونگی بوددددد😲و صاف اومد نشست روی همون مبلی که من پشتش قایم شده بودمممم😲😖😑و بعد.......بدترین اتفاق ممکن...دقیقا همون چیزی که وقتی استرس میگیرم میاد سراغم...یعنی سکسکهههههه😲😲😲😲😲😲سعی کردم جلوی خودمو بگیرم اما نشد و سکسکه کردم.بعد دوتا سه تا و چهارتا.یهو یونگی برگشت و از بالای مبل بهم نگاه کرد و گفت:تو اینجا چیکار میکنی؟ ÷چی؟چی؟هیچی هیچی هیچی😅اصلا فکر نکنی که فال گوش وایساده بودما.هیچی نشده😅. یونگی زد زیر خنده.واییی گند زدم😖.دسمتو گرفت و برد سمت اتاق و گفت:برو بگیر بخواب که فردا همه باهم میخوایم بریم خرید و همونطور که میخندید رفت توی اتاقش.منم یه لبخند کوچیک روی لبم نشست و در اتاقمو بازم کردمو کنار اون هو روی تخت خوابیدم.......
(داستان از زبان نامجون)ساعت چنده؟بلند شدم و یه نگاه به ساعت دایره ایه روی دیوار اتاقم انداختم.ساعت ۷ و ۱۰ دقیقه صبح بود.چه زود بیدار شدم.رفتم پایین و میز صبحونه رو چیدم.بعد تلویزیون رو روشن کردم و توی کانالا دور زدم.آخه صبح اول صبح که برنامه جالبی نداره برای همین پاشدم رفتم بقیه رو بیدار کنم.پسرا رو با بلدوزر از روی تختاشون بلند کردم(😂)اما دخترا با در زدن بیدار شدن.قشنگ معلوم بود که اون هو رو با لگد بلندش کردن.(شرمنده اینجوری مینویسم فقط میخوام خنده دار بشه😂😅)با اون موهای هاشولی واشولیش به شدتتتتت خنده دار شده بود😂😂بعد از اینکه صبحونه خوردیم همه سرشونو به کاری خودشون گرم کردن و بعد از ناهار همگی دسته جمعی بازی کردیم.عصر که شد حاضر شدیم و موقع غروب راه افتادیم.وقتی رسیدیم هوا تاریک شده بود.رفتیم توی فروشگاه که ۵ طبقه بود و همه از همون طبقه اول شروع کردن به خرید کردن ولی من اصلا حال و حوصله خرید نداشتم.بعد رفتیم طبقه دوم.واقعا دیگه صبرم تموم شده بود.چانیانگ رو صدا زدم و گفتم دنبالم بیاد.پسرا که عکس العمل خاصی نداشتن اون هو که اصلا حواسش نبود و جوکیونگ به طرز عجیبی خونسرد بود.قطعا پسرا فکر میکنن میخوایم بریم خرید ولی من که هدفم این نیست.........
(همچنان نامجون😉)(نامجون+ چانیانگ-)چانیانگ رو بردم طبقه پنجم.اونجا ویو فوق العاده ای داشت.هرچی چانیانگ ازم پرسید چرا اومدیم اینجا جوابی ندادم.دیشب خیلی با خودم کلنجار رفتم و الان از کاری که میخوام بکنم مطمئنم.آخر طبقه پنجم یه گل فروشی بود.رفتم داخل و یک شاخه گل سرخ سرخ همونطور که چانیانگ دوست داره و توی اون کتاب بود خریدم.رفتم از مغازه بیرون و چانیانگ رو دیدم که سعی میکرد سر از کار من در بیاره.رو به روش وایسادم و بهش گفتم:دوستت دارم❤ -چی؟چی میگی بابا؟اصلا جوک باحالی نیست. رومو کردم به بقیه مردم که توی فروشگاه بودن و داد زدم:آهای مردم من این زنو دوست دارم.اینو باید به کی بگم؟ -هیسسس هیسسسس باشه فقط ساکت باش. رومو برگردوندم سمت چانیانگ و به چشماش نگاه کردم که قشنگ میشد یه عالمه حس مختلفو توشون دید.سوال،تعجب،عشق......عشق؟یعنی اونم من رو دوست داره؟یه قدم بهش نزدیک تر شدم و لبام رو روی لباش گذاشتم و بوسیدمش.اونم همراهیم کرد.این یعنی که منو دوست داره😊😍بقیه مردم هم که داشتن نگامون میکردن برامون دست میزدن و بعضیاشونم سوت میکشیدن.(یه چیزی مثل سریال من ربات نیستم فقط با این تفاوت که اونجا بغلش کرد و اینجا بوسیدش😂❤)بعد ازش جدا شدم و به چشماش نگاه کردم.اونم به چشمام نگاه کرد و بهترین لبخندشو تحویلم داد........
خب این پارت یکی مونده به آخره.شاید این و بعدی باهم منتشر بشن چون باهم میذارمشون.امیروارم که این داستان رو دوست داشته باشید و همچنان من رو همراعی کنید.ممنون💜
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
عالی آجی😍💚گل کاشتی😍💚داشتم از استرس می مردم مگه اینم می رفت بعد😂😂
عالی بود پارت بعدی زود بزار
خیلی خیلی عالی بود😍
من تازه ارمی شدم ودارم از بی تی اس داستان مینویسم. خوشحال میشم بهش سر برنی🙏🙏
چه عالی حتما
داستانت عالی بود
لطفا پارت بعدی رو زودتر بزار
انتظار نداشتم این پارت انقدر زود منتشر شه😂پارت بعدی رو همین الان گذاشتم