صدای خاموش 7 ✪ شب طولانی ✪

اما بیخیال نشد ، ( ببین خانم کوچولو من قرار نیست همش بهت حمله کنم پس آنقدر نترس اما فکر نکن خطرناک نیستم . برگرد خونت می‌خوام باهات حرف بزنم اینجا شاید لو برم تازشم به کسی چیزی نگو راجب من چون بعد پشیمون میشی ) اروم دستش رو از دهنت برداشت ، یه نفس عمیق کشیدی و گفتی « من خب برای ترس نیومدم اومدم خاله جونم رو ببینم تازه بهش قول دادم حداقل سه روز پیشش میمونم » پسره خندش گرفت و گفت ( دروغ گویی خوبی نیستی ) حرفی نداشتی بگی که سوال ذهنت رو درگیر کرد البته سوالاتی که داشتی خیلی زیاد بود اما خب این برات الویت داشت . « خب حالا اسمت چیه ؟ »

پسره ( ، تو « ..... ( اگر سوال داری بذار خونه خودت ) .‌ « حالا این یدونه رو الان بگو » سکوت کرد و با نیشخند گفت ( عادت دارم بیار حرفمو بگم ) دیگه دهنت بسه شد .‌( خب خانم کوچولو من میرم و سه روز دیگه میام خونه خودت امیدوارم اونجا باشی چون .... خب دیگه بای) در پنجره رو باز کرد و رفت حتی منتظر خداحافظی تو هم نموند

انتظار نداشتی بخواد باهات حرف بزنه و الان کاری انجام نده نا سلامتی خ.و.ن ا.ش.ا.م.ه !!! رفتی روی تخت دراز کشیدی . یه عالمه سوال داشتی ازش اما اون جواب نداد ، باید سه روز صبر میکردی . توی همین فکرا چشمات رو بستی و خوابت برد

صبح بیدار شدی و چشمات رو مالوندی و موهات رو شونه کردی ، لباس دیگه ای پوشیدی و مسواک زدی ، رفتی پای میز صبحانه و صبحونه خوردین ... ^ سه روز بعد ^ توی این سه روز دیگه خبری از اون پسره نبود

کم کم به خاله گفتی که میخوای بری اولش بهت گفت چرا و اینا اما گفتی خونه کار داری و دانشگاه ها چهار روز دیگه باز میشن و تعطیل دو هفته ای تون تموم میشه و کار درسی داری اونم دیگه اصرار نکرد . وسایلت رو جمع کردی ، خداحافظی کردی و رفتی خونه ، ساعت تازه ۲ ظهر بود ، خونه خاله نهار خورده بودی و گشنه نبودی ..یه حسی بهت میگفت شب طولانی در پیش داری

خیلی منتظر شب بودی ...^ چندین ساعت بعد ^ نزدیک ساعت ۱۱ بود ، موهاتو باز گذاشتی و یه تیشرت مشکی که با سفید نوشته بود "Queen" و یه شلوار جذب مشکی پوشیدی . چندتا دونات که خاله بهت داده بود روی میز گذاشتی و دوتا قهوه ریختی انگار که یه مهمون داشت واست میومد ساعت رو نگاه کردی بله ۱۲:۱ بود که از بالکن صدا اومد که داشت اروم بهش میزد تا بازش کنی