پارت یک داستان لایک و فالو فراموش نشه
داستان:سارا:بلفی جغد سفید و تپلم رو روی چمدون گذاشته بودم وارد سکو نه و سه چهارم شدم باورم نمیشد دارم به هاگوارتز میرم سدریک چیزای زیادی در موردش بهم گفته اما تا وقتی ندیدی نمیتونی همه چیز رو تصور کنی.وارد قطار شدم چو همراهمون میومد دست سدریک رو گرفته بودم وارد یک کوپه شدیم که سه نفر داخلش بودن پسری با موهای تیره و عینک پسری با موهای نارنجی و دختری با موهای قهوه ای که کمی فر بود.سدریک گفت:(سلام بچه ها)رو به من گفت:(رون هری و هرمیون.بچه ها معرفی میکنم خواهرم سارا)
رون در حالی که خوراکی میخورد سلام کرد هرمیون باهام دست داد و گفت:(از آشنایی باهات خیلی خوشبختم امیدوارم دوستای خوبی بشیم سارا)منم گفتم:(متشکرم منم همینطور) هری گفت:(سدریک خواهر زیبایی داری از آشنایی باهات خوشبختم سارا.) من تشکر کردم حالت سدریک چند ثانیه تغییر کرد اما زیاد نبود سدریک هری رون یک طرف و من و هرمیون و چو طرف دیگه نشستیم. من روبه رو هری هرمیون رو به رو رون و چو رو به رو سدریک بود.همگی مشغول صحبت شدند اما هری انگار زبون نداشت شاید رفتارش اینطوری بود.
سدریک گفت:(سارا میشه جاتو با من عوض کنی) من سرم رو تکون دادم و جامو با سدریک عوض کردم حالا رو به رو چو و کنار رون بودم.با خودم احتمال دادم شاید سدریک میخواسته کنار پنجره باشه یا میخواسته با هری حرف بزنه حالا هر چی حتما یک دلیلی داشته. خانم فروشنده اومد و گفت چیزی میل دارید بچه ها سدریک برای همه برتی بات خرید وقتی خورد گفتم :(واقعا عالیه خوشمزه ترین خوراکیه که تا حالا خورد.) هری گفت:(آره منم خیلی برتی بات دوست دارم.) چه عجب بالاخره حرف زد هرمیون و چو تا هاگوارتز حرف زدیم رون فقط خورد سدریک و هری هم به طرز عجیبی ساکت بودند اما سدریک کمی عصبی بود
چو سرش رو روی شونه هرمیون گذاشت و خوابید اما من کتاب میخوندم اینقدر توی کتاب بودم که نفهمیدم قطار ایستاد وقتی سدریک دستشو رو شونم گذاشت خواستم با مشت برم تو صورتش اما خوشبختانه دیدمش و دستم وسط راه متوقف شد.از زبان سدریک:نزدیک بود یک مشت محکم از سارا بخورم وقتی کتاب میخونه میره تو دنیای کتاب و هیچی نمیفهمه. از زبان سارا:بالاخره به هاگوارتز رسیدیم هوا نه زیاد گرم بود نه زیاد سرد خیلی عالی بود از قطار پیاده شدم همراه هری چو هرمیون رون و سدریک پیاده شدم دست سدریک رو ول کردم مثل دیوونه ها راه میرفتم
قدم هامو بزرگ برمیداشتم و اینطرف و اونطرف میرفتم.بلند بلند راجع به هاگوارتز سوال میپرسیدم که سدریک گفت:(سارا وقت برای شناخت اینجا زیاده آروم باش الان باید گروه بندی بشی.) حق با اون بود امیدوار بود تو هافلپاف بیوفتم.کمی از بقیه دور شده بودم. که پسری با موهای بور اومد سمتم دوتا پسر زشت هم دو طرفش بودن.گفت:(سلام تا حالا ندیدمت سال اولی هستی درسته؟ توی اسلیترین میبینمت) دستم رو جلو آوردم و گفتم:(سلام اره من سال اولیم احتمالا برادرم رو میشناسی من سارا دیگوری خواهر سدریک دیگوری هستم.)
خیلی معروف رو به اون دو تا پسر کنارش گفت:(کراب گویل بریم.) همونطوری خشک شدم چرا اینطوری کرد سدریک اومد طرفم و گفت:(چی شده کسی اذیتت کرد.)-نه یک پسر با مو های بور اومد و سلام کرد اما وقتی فهمید خواهر تو ام خیلی بد برخورد کرد اون دراکو مالفویه درسته؟. -آره خودشه ناراحت نباش سارا ناراحت نباش -نیستم چرا باید باشم بیا بریم. از زبان هری: سارا و سدریک از دور اومدن سارا دختر خیلی جالبی بود هم خوشگل بود هم باهوش و مودب. اما سدریک کمی مانع بود.از سدریک پرسیدم:(کجا بودین)-مالفوی با سارا حرف زده و وقتی فهمیده خواهر منه قیافه گرفته.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بودد
مرسیییییی
عالی😍😍هری از سارا خوشش اومده😎
بله دقیقا
ممنون
داستانت عالیه
خیلی
ممنون
عالی بود
مرسییی
عالی بود
ممنون