
پارت سوم😃😘
سلنا سرش را ب نشانه تایید تکان داد و گفت:گفتی باید این وسایلو از کجا بخریم؟ _کوچه دیاگون! _کوچه چی؟ _کوچه دیاگون...تو لندنه...ب هاگرید میگم هفته دیگه بیاد دنبالت تا برین و وسایلت رو بخرین!اونم ی ماموریتی داره که باید انجام بده!باشه؟هفته دیگه دوشنبه منتظر هاگرید باش! _باشه....
دامبلدور لبخند زد:خب من باید برم!مواظب خودت باش . سلنا با خوشحالی دست تکان داد و ب سمت ساختمان کهنه یتیم خانه و ب طبقه اول و اتاقش رفت!
دامبلدور لبخند زد:خب من باید برم!مواظب خودت باش . سلنا با خوشحالی دست تکان داد و ب سمت ساختمان کهنه یتیم خانه و ب طبقه اول و اتاقش رفت!
بعد از مدت ها انتظار دوشنبه هفته اینده رسید.ِ.... سلنا لباس هایش را پوشیده بود!گالیون هایش را برداشته بود و یکسره در طبقه پایین پرورشگاه میچرخید تا مرد بلند قامتی را که دامبلدور گفته بود هاگرید نام دارد را ببیند!🐾
قرار بود هاگرید راس ساعت 10 صبح بیاید و چند دقیقه ب ساعت 10 باقی مانده بود! سلنا با هیجان بالا و پایین میپرید و هر چند ثانیه از پنجره بیرون را نگاه میکرد! دوباره ب ساعت نگاه کرد! ساعت 9:59 دقیقه بود!یک دقیقه دیگر هاگرید میرسید
پنجاه ثانیه......چهل........ِِِبیست ثانیه...پانزده......ده....نه.. .هشت...هفت...شش...پنج... چهار....سه....دو...یک! ساعت ۱۰ شده بود ولی هنوز خبری از هاگرید نبود
دو دقیقه دیگر گذشت و سلنا کم کم داشت از امدن هاگرید نا امید میشد! پنج دقیقه دیگر گذشته بود! سلنا کم کم داشت به سوی پله ها میرفت که یکهو از بیرون صدایی شنید! سری رویش را برگرداند و از پنجره مرد گنده ای با پسربچه ی ریزی که میخورد هم سن و سال خودش باشد را دید!.ِص
با اطمینان ب سویشان رفت! _اممم...سلام....شما هاگرید هستین؟! _چی...اها بله خودمم....تو باید سلنا باشی...دامبلدور همه چیز رو دربارت بهم گفت...اینم هریه...هری پاتر...میشناسیش؟! سلنا سرش را ب نشانه نه تکان داد! _درسته....طبیعیه هنوز نمیشناسیش!خب همه چیت رو برداشتی باید راه بیوفتیم
_بله همه چیزم رو گرفتم! بعد دستش را ب سمت پسرک ریز قامت برد:خوشبختم! هری پاتر نیز با او دست داد و لبخند زد:ب همچنین!
هاگرید نیز لبخند زد:خب...خب باید بریم! با هم از پرورشگاه خارج شدند! هاگرید جلوتر میرفت و سلنا و هری مجبور بودند بدوند تا از او عقب نیوفتند!در این حین باهم حرف میزدند! سلنا گفت:تو هم پدرومادرت مردن؟که با هاگرید اومدی! هری گفت:اره.....راستش من با خالم و شوهرش و پسرخالم زندگی میکنم!تا قبل از این نمیدونستم جادوگرم! سلنا ب او گفت:باز خوبه ی اشنایی داری!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کره.واسه خاطر BTS
داستانت فوق العاده هست و دوست دارم ادامه اش را بخوانم .
نمیتوانم جای دیگه ای غیر ایران را تصور کنم همیجا را خیلی دوست دارم
ممنونم🐾❤
اتفاقا من هرجایی رو ترجیح میدم جز ایران😂😐
عالی بود آجی
چالش : نروژ
مرسی عاجی😃
منم نروژو دوست دارم ☺
خیلی عالی بود آجی💖💖💖 چ: آلمان :)
مرسییی لیلی جون 💜
منم عاشق المانمم😃
چ:آمریکا سوئیس سوئد ژاپن فرانسه انگلیس
یکی از اینا😁
😂❤
عالللللللییییییییییی بوووووووددددددددد بعدیو زووود بذار 😻😻😻😻😻😻😻💕💕💕💕♥️
مرسییی😍
بعدیو پس فردا میزارم😃😘