
سلامممم.خوبین؟چه خبرا؟ ببخشید که اینقدر دیر این پارت رو نوشتم چون اولش نمیخواستم بنویسم اما چون خیلیا تو کامنتا گفتن که ادامش بدم،منم الان این پارت رو که خودم هم خیلی دوسش دارم براتون به نمایش میزارم.امیدوارم دوست داشته باشین.
😎آنچه گذشت🤔: «ا.ت ،بعد از اینکه وارد قبرستون میشه، با یک موجود سبز رنگ و خون الود که ما اون رو زامبی صدا میکنیم،مواجه میشه.(که البته خدانکنه برای کسی پیش بیاد😄) اون مثل همه ادما، دُمش رو میزاره رو کولش و فرار میکنه.بعد از اینکه از اون مکان نفرین شده بیرون میاد،یک فردی رو توی اون هوای بارونی،میبینه؛ وقتی که خودش رو به اون فرد میرسونه،صورت ایی آشنا جلوی چشمانش ظاهر میشه…
(از زبون ا.ت): “اووووه،چقدر هوا سرده…البته با این وضعی که من دارم،بایدم سردم باشه.الان دقیقا مثل یه تکه پارچه قهوه ای خیس شدم.بهتره به یه جای گرم برم .حالا باز خداروشکر از اون بی ریخت راحت شدم😌😏اما اخه،الان یعنی باید برم خونه ؟!نچ،من نمیرم🤓 اخه پس کجا برم؟…اهههههههه،ای خدا😩😩😣انگار چاره ای ندارم” *ا.ت، پاهاش رو به زور روی زمین میکشه تا به اون خونه جن زده بره.
البته اون خونه جن زده نیستا،اما خب از طرفی واقعا جن زدس.😁 با این حال این دخترک بیچاره باید بره خونشون.نمیشه که نره؛بالاخره مامانش نگرانش میشه… البته،خب حواسم نبود. ما داریم در مورد مامان ا.ت صحبت میکنیم.پس،رفتن ا.ت به اون خونه،به خاطر این بود که سردشه.همین و بس😪 *دینگ دانگ🔔🔔*ا.ت زنگ در رو میزنه و منتظره که در رو یکی براش باز کنه و بغلش کنه و با نگرانی بپرسه که تا حالا کجا بوده…اما،زهی خیال باطل… از توی خونه،فردی نعره کشید:«کلید روی در هست،بیا تو و منو بیدار نکن ؛دختره ی خنگ.» بعد معلوم بود که اون فرد داشت با خودش زمزمه میکرد:«بیا و بچه بزرگ کن.حالا خوبه دوتا چشم درست درمون داره…بعد اینقدر کوره که کلیدی به اون بزرگی رو نمیبینه…اه»
* ا.ت،با عصبانیتی وصف نشدنی،به صورتی که از اون رنگ نحیف ای که صورتش داشت ،الان به یک گوجه قرمز تبدیل شده بود(🙂👈🏾😡)، از لای ترک سوراخ شده ی کنار زنگ، که قبلا خودش اون ترک رو ایجاد کرده بود،کلید رو برداشت و به زور و عصبانیت کلید کرد توی حفره ی قفل در.همینطور هم که داشت نق میزد،کلید رو هی اینور و اونور میکرد تا اون در پوسیده رو باز کنه،یه گل رز خشکیده که روی پادری افتاده بود،برداشت و این فکر کرد که این گل رز خشک،چقدر شبیه خودشه🥀
*قچشششش* در باز شد،بالاخره😒.ا.ته،همینطور که اون گل رز رو توی دستش میچرخاند،وارد خونه شد. قطرات اب،از لباس و صورتش میریخت و لکه هایی که روی سرامیک کف خونه بود رو تمیز میکرد. کفش هایش رو در اورد و توی جا کفشی گذاشت.اینقدر این کفش ها قدیمی بودند که اخرین باری که به خرید کفش رفته بود را به یاد نمیاورد. از راهرو گذشت...بعد از راهرو،دوتا اتاق،یکی تیره و خراب که نه فرش داشت و نه تخت.تنها چیزی که داشت یه تخته چوبی بود که روی سرامیک های کف اتاق با یک پتوی کوچک و بالشت ،انداخته شده بود.کمدی کوچک هم به دیوار چسبیده بود.
اتاق دوم،تاریک بود و فضایش تقریبا مثل اتاق اول بود ولی دیوار های اتاق به رنگ طلایی روشن با نقاطی طلایی بود.تختی دو نفره وسط اتاق قرار داشت.رنگ تخت به رنگ صدف بود و روتختی اش همرنگ کاغذ دیواری ها،طلایی.یک میز ارایش کنار در قرار داشت که انگار جواهرت رویش،به ادم چشمک میزند. اتاق دوم،مربوط به پدرش و مادرخوانده اش بود و اتاق اول مال ا.ت🙂 بدون اینکه وارد اتاقش بشود ،از هر دو اتاق گذشت و به سمت اشپزخانه رفت. اشپزخانه کوچکی بود و نسبت به اون عمارت بی روح،کوچکترین قسمت خانه به حساب میامد.البته...از وقتی که اون اتفاق افتاد،این امارت دیگدر اون سرزندگی و شادابی قبل را نداشت.در واقع،از این رو به آن رو شده بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خیلی عالی بود😍
من تازه ارمی شدم ودارم از بی تی اس داستان مینویسم. خوشحال میشم بهش سر برنی🙏🙏
خیلی ممنونم آجی.
عهههه،مبارکه.خوش اومدی به جمع ما.چشم،حتما سر میزنم