
این یه تست این یه داستان در مورد بی تی اس هستش.
به خاطر کارم مجبور شدم خونم رو عوض کنم و به یک ساختمون توی یک محله دیگه برم . زیاد حوصله نداشتم و فقط دعا میکردم که همسایه های خوبی داشته باشم . وسایلم رو جمع کردم و رفتم وقتی وارد ساختمون شدم هیچ صدایی از ساختمون بیرون نمیومد گفتم چه همسایه های آرومی . هنوز یک ثانیه نگذشته بود که همسایه روبرویی در رو باز کرد. نه! باورم نمیشد یعنی خودشه ؟
نامجون از گروه بی تی اس بود . مونده بودم چی بگم که جین و شوگا هم اومدن . من از شدت تعجب گفتم شماها بی تی اس هستین ؟ جین لبخند زد و گفت :آره فقط به هیچ کَسی نگو چون ممکنه برامون دردسر بشه. من هم یک لبخند مسخره زدم و رفتم داخل خونه خودم . با خودم گفتم یعنی من با بی تی اس همسایه شدم ؟؟؟ وایی چه باحال?
وسایلم رو که توی خونه چیدم رفتم و برای خودم یه قهوه درست کردم . مشغول خوردن شدم که دَر زدن . در رو باز کردم و دیدم شوگا پُشت در بود . نمیدونستم چی بگم و فقط گفتم کاری داشتین ؟ گفت چون شما همسایه جدید ما هستی ما شما رو برای شام دعوت میکنیم لطفا سر ساعت هفت بیا خونه ما . من گفتم: نه نمیتونم بیام . شوگا: چرا؟؟ گفتم نمیدونم . از اون خنده های مخوص خودش رو زد بعد رفت داخل خونشون و قبل از اینکه در رو ببنده گفت ما منتظر میمونیم.
ساعت رو نگاه کردم . پنج بود . رفتم و مناسب ترین لباسم رو اتو زدم و کنار گذاشتم . ساعت هفت که شد سریع حاضر شدم و رفتم . دقیقا ساعت هفت و ده دقیه اونجا بودم . در رو که زدم ، نامجون در رو باز کرد و به ساعتش اشاره کرد و گفت ده دقیقه تاخیر . گفتم : ببخشید . داخل رفتم و روی مبل نشستم اول برام کاپوچینو آوردن و خودشون رفتن توی آشپزخونه . کاپوچینو رو که تموم کردم دیدم بوی سوختنی میاد . و بعد دیدم که جیمین با لبخند مرموزانه بیرون اومد . گفتم : چیزی شده ؟ میتونم کمک کنم ؟ جیمین : نه چیزی نیست . جی هوپ اومد و گفت : نامجون گفت راستشو بگو بهش . من که نگران شده بودم گفتم : چی شده بگید دیگه.
جیمین : نگران نشو چیزی نیست فقط غذای خوشمزمون سوخت . من که هم خندم گرفته بود و هم یکم عصبانی بودم از این کاراشون گفتم : آها فکر کردم چی شده. شوگا : آخه هیچی برای شام نداریم بخوریم . من: خب من تو خونم اندازه همه نودل دارم بریم بیاریم . نامجون با تعجب: بریم ؟؟ من : آها نه منطورم این بود که برم بیارم ? باش پس من میرم بیارم . رفتم و نودل ها رو آوردم و خواستم خودم درست کنم که اجازه ندادن و گفتن : خودمون درست میکنیم .
غذا که حاضر شد . همه روی صندلی های میز غذاخوری نشستیم و شروع کردیم به خوردن . به به چقدر خوشمزه شده بود باورم نمیشد این غدا رو بی تی اس درست کرده باشن . تشکر کردم و جی هوپ پیشنهاد داد برای سرگرمی یکم بازی کنیم . من بازی اسم و فامیل رو براشون توضیح دادم و اونا هم استقبال کردن . همینطور که بازی میکردیم به اشتباهات همدیگه میخندیدیم . بازی تموم شد. جین : بیاید میوه بخوریم . و بعد جین میوه آورد .
وقتی خوردن میوه تموم شد من خداحافظی کردم و برگشتم . رفتم که بخوابم اما هر کاری کردم خوابم نبرد خیلی خوشحال بودم . برام مثل یه رویا میموند که انگار یه حقیقت تبدیل شده بود .
فردا صبح که شد برای تشکر یک صبحانه خوشمزه درست کردم و رفتم در خونشون . در رو که زدم چند دقیقه ای طول کشید و بعد تهیونگ با چشم های خواب آلود در رو باز کرد . چون حس کردم گند زدم و همشون رو از خواب بیدار کردم گفتم ببخشید این صبحانه رو برای شما درست کردم . تهیونگ گفت : بیا داخل الان بچه ها هم بیدار میشن . من : مزاحم نباشم . تهیونگ : یعنی چی ؟؟ من : هیچی یه اصطلاح ایرانیه . رفتم داخل.
به محض اینکه وارد خونه شدم بقیه اعضا هم بیدار شدن و تهیونگ پیشنهاد داد که زودتر صبحانه بخوریم ؛چون خیلی گرسنه بود . صبحانه که تموم شد ، جی هوپ گفت : بچه ها بیاین امروز بریم رستوران ؟ همه: آره موافقم بریم. من: من که نمیتونم بیام . نامجون: چرا؟ من: چون کار دارم . شوگا: کار رو بزار بعدا امرو با ما بیا . اول نمیخواستم برم اما با اصرار اعضا مجبور شدم برم . ظهر ساعت دوازده بود که اعضا پشت در خونه بودن و در میزدن . در رو که باز کردم..
فعلا تا همینجا هست امیدوارم خوشتون اومده باشه . منتظر بعدی ها هم باشین .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیی♡♡
داستان منم بنگر😇
خوشمان آمد
عالی بود💜💜
خیلی قشنگ بود
چشم دوستان سعی میکنم هر چه سریع تر بقیه رو بزارم.
بببببععععدددییی رو بده عالی بود
عالی ممنون