
هلو یوروبون :) این پارتو نمیخواستم بزارم جدا :) ولی واسه اونای که میخونن دلم نیومد بدوستینش خواهش میکنم لایک 💔 کامنت 😑 پلییییز من یه انگیزه ای باید داشته باشم که پارتای بعد رو بزارم خب 🥺
سرشو نزدیکم کرد و گفت : وای صدای قلبت رو دارم می شنوم ، ینی اینقدر ترسیدی ؟؟ ( خب پسر خوب من اگه از اون گربه هم نمی ترسیدم ، با این حرکت تو قلبم اومد تو دهنم ) سر تکون دادم و گفتم : فوبیا دارم . دستسو با یه تاملی گذاشت رو شونه ام و گفت : اشکال نداره ، همه چی خوبه ، گربه هم رفت ، دیگه آروم باش . 😊
در حالی که دستش رو شونه ام بود و لبخند میزد ، منم مثل همیشه زل زده بودم به چشماش و اون لحظه به طرز قشنگی آروم شدم . اگه به من بود دلم میخواست همیشه همونجوری بمونیم .... چون اون لحظه بود که به تمام احساساتم مطمئن شدم . مطمئن شدم قلبم می خواد همیشه برای این پسری که جلو وایساده به لرزش بیفته . دلتنگی هام ، نگرانی هام ، همشون ، به همشون مطمئن شدم . دلم می لرزید و چشمام داشت پر اشک می شد ولی خودمو کنترل کردم ، دلم نمی خواست خودمو لو بدم . یه نفس عمیق کشیدم و گفتم : ممنون جیمین شی و متاسفم اگه با کارم ترسوندمتون . بعدشم گفتم : لطفا دوباره آماده شید ، چند تا عکس مونده . برگشت سمت دوربین ، میکروفونشو از رو زمین برداشتم و درستش کردم و بقیه ی عکسا رو هم گرفتم . باید می بردمشون و ادیت می کردم . کارمون که تموم شد جیمین زود تر رفت پیش پسرا و منم وسایلمو جمع کردم و با یه سری از بچه ها رفتم کمپانی که کارای ادیت رو انجام بدیم .
اونقدر اون روز هیجان داشتم که نمی دونستم گریه کنم یا بخندم . بعد از کار رفتم خونه ، سر میز شام مثل خل و چلا شده بودم ، یاد اون لحظه می افتادم خندم می گرفت بعد یاد حرفای جیمین می افتادم لبخند میزدم و اشک تو چشمام جمع می شد . کلا غیر عادی بودم . گفتم تا مامان و بابا فکر نکردن بچشون کاملا دیوونه شده بهتره برم . تشکر کردم و بلند شدم رفتم تو اتاق . نشستم دم پنجره و به اون بیلبورد خیره شدم . عکسشو عوض کرده بودن ولی هنوز عکس از پسرا بود . دفتر خاطراتمو برداشتم و شروع کردم به نوشتن ، به خودم اومدم دیدم برگه هاش داره تموم میشه ، هر چی تو دلم بود این مدت و همه ی احساساتمو خالی کرده بودم رو برگه های دفتر . دفتر رو با آرامش بستم و گذاشتم سر جاش و دوباره به بیلبورد خیره شدم ....
اون شب تا صبح به همه چیز فکر کردم . به اینکه احساساتم باید از همه پنهان بمونه ، مخصوصا خودش و همینطور کمپانی . من این کار رو به سختی به دست آورده بودم و دلم نمی خواست اخراج بشم و اینکه همه ی اینا یک طرفه اس ، پس بهتره تو دل خودم بمونه و باهاشون کنار بیام . کارم و تیمی که باهاشون همکاری می کردم خیلی حرفه ای بودن و این احساسات اون بین جایی نداشت . اینا رو با خودم مرور می کردم ولی برام سخت بود انجام دادنشون . همه ی شور و هیجانم بعد از این فکر ها مثل یه بغض شد و گلوم رو گرفت و ناراحت بودم که باید با احساساتم یه جورایی مبارزه کنم .
صبح شد آماده شدم و کیفمو برداشتم ، قبلش یه نگاهی به آینه انداختم و با خودم گفتم : کاری نکن که صورتت تو رو لو بده . راه افتادم و رفتم کمپانی . کارمون تو لوکیشن دوم هنوز تموم نشده بود برای همین دوباره رفتیم اونجا . تو اون مدت که اونجا بودیم سعی می کردم رو کارم تمرکز داشته باشم . گاهی پیش میومد تهیونگ باهام شوخی کنه طبق عادتش ، منم خیلی عادی برخورد می کردم ، با بقیه ی پسرا هم همینطور ، کاملا عادی بودم ولی به جیمین که میرسیدم دست و پامو گم می کردم و سعی می کردم سریع جوابشو بدم یا کاری که باید رو انجام بدم و ازش فاصله بگیرم . حتی نگاهم بهش نمی کردم . هر جور بود باید انجامش می دادم . اون روز کارمون که تموم شد رفتم کمپانی ، بعدش رفتم باشگاه . تو باشگاه داشتم روی تردمیل می دویدم که یهو یاد حرفای اون شب یون شی افتادم . ( یکی هست که تو باعث میشیرحواسش پرت بشه . ) با خودم گفتم : ینی منظورش کی بوده ؟ ینی ممکنه .... ممکنه .... جیمی ....
که حواسم پرت شد و از روی تردمیل افتادم . مربیم اومد کمکم تا بلند شم ، یه کم پاهام درد گرفته بود اما چیز مهمی نبود . از مربی تشکر کردم و اجازه خواستم تا برم خونه . وسایلمو جمع کردم و رفتم . تو خونه ، به این فکر می کردم که اگه منظور یون شی جیمین باشه ، پس ینی اون یه چیزایی فهمیده . وای نه .... نباید بزارم راجع به احساسات من چیزی بفهمه . البته که یون شی قابل اعتماد بود ولی ممکنه کلی درد سر درست بشه . برای روز بعد باید می رفتیم لوکیشن جدید ، برای همین همکارم کانسپت و طراحی رقص رو برام فرستاد و منم ایده هایی که برا فیلم برداری داشتم یادداشت کردم .
فرداش من مستقیم از خونه رفتم لوکیشن فیلم برداری و یه جلسه ی کوتاه با جونگ یی شی داشتیم . بعدش که پسرا اومدن کار رو شروع کردیم و در نهایت من ازشون عکس گرفتم . مدتی گذشت و ما تقریبا همه ی فیلم برداری ها رو انجام داده بودیم ....
و کار اصلی من شروع شده بود و باید ام وی رو آماده می کردم ...
اینم پارت ۱۱ :)
بچه ها اگه کامنت یا لایک نباشه ادامه اشو نمیزارم واقعا چون انگیزه ای نیست 💜💜
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیه
مرسی که خوندی عزیزم 💜💜
عالی بود ❤ خیلی قشنگ می نویسی 😉 تو رو خدا ادامه بده
مرسی قشنگم 💜💜 ببینیم چی میشه دیگه 😑😄