سلام ارمی ها این اولین داستان منه و امیدوارم خوشتون بیاد فقط این و بگم که این داستان غمگین و منتظر کامنتای انرژی بخشتون هستم😊💖
_ایسول بلند شو دیگه چقدر میخوابی دانشگاهت دیر میشه ها بلند شو...بدو دیگه...اه چشمان و باز کردم بلند شدم و به بدنم کش و قوسی دادم و رفتم سمت دستشویی و دست و صورتم و شستم و به سمت پذیرایی رفتم و به خواهرم که میز و مچید سلام کردم و شروع کردم به صبحونه خوردن +راستی اجی کار پیدا کردی _نه هنوز عزیزم امروز قراره برم جایی درخواست بدم ببینم قبولم میکنن...+آها باز بهم خبر بده....بلند شدمو ظرفم و بردم گذاشتم توی سینگ و رفتم لباس بپوشم ....خوب بزاریم خودم و معرفی کنم^_^=سلام من ایسول هستم ۲۰ سالمه و رشته تجربی میخونم یه خواهر دارم به اسم یون پدر مادرمون سال ها پیش فوت شدن تو یه خونه ای زندگی میکنیم که صاحب خونه گفته لازم نیست اجاره بدیم در عوضش از مادرش خانم هان مراقب کنیم...من یه آرمین بایسمم جیمینه من موهای بلند لخت سیاه رنگ دارم که تا کمرم میشه پوستمم سفیده و چشمام سیاهه خوب بریم ادامه داستان...
یه شلوار لی تنگ پوشیدم با یه آستین بلند قرمز با راه راه های زرد موهام و باز گذاشتم و کولم و برداشتم از خواهرم خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون من نمیتونستم فن ساین یا کنسرت بی تی اس برم چون پول زیادی لازم بود سوار اتوبوس شدم و بعد تیم ساعت رسیدم میا و نونا دم در دانشگاه منتظرم بودن براشون دست تکون دادم و رفتم سمتشون....+سلام بچه ها ×سلام خانم چه عجب افتخار دادین اومدین *اذیتش نکن نونا +اولن سلام دومن ببخشید دیر اومدم خواب موندم ×خوب په خبر هنوز سینگل به گوری +خبرا که دست شماست اره هنوزم سینگلم چه ربطی داشت😑..×آمم نگا ایسول اون پسر بود توی دبیرستان سال سوم گفت دوستت داره ولی تو گفتی نه یادت میاد؟ +خوب چی شد یه دفعه این و میگی
*خوب اون پسره احتمال داره هنوز دوستت داشته باشه نمیخوای فکراتو کنی پسر بدی نیستااا...+آمم نمیدونم اما امکان داره الان خودش دوست دختر داشته باشه و دیگه از من خوشش نیاد ×تو از کجا میدونی بزار امروز بعد دانشگاه براش زنگ میزنم باشه؟..+آمم...باشه بعد کلاس بعد کلاس با بچه ها رفتیم کافه و برای یوهان زنگ زدیم ...*الو سلام یوهان خوبی...ممنون منم خوبم راستی ایول و یادته همونی که بهش گفتی دوس داری ...خوب...اره اره همون خوب نگاه اون الان راضی که باهات قرار بیاره تو مشکلی نداری؟...خوب پس یه آدرس میدم بیا الان.....اره فعلا..
+چیشد؟..*میخواستی چی بشه اوکی شد..+یعنی الان میخواد بیاد وایی استرس گرفتم..×استرس نداره که الان میاد با هم صحبت میکنین..یه فوت از سر استرس بیرون دادم و منتظر موندم بعد چند دقیقه یوهان اومد داخل پسر خوشتیپ و خوشگلی بود بچه ها از من خداحافظی کردن و من و تنها گذاشتن (_یوهان)_چیشد که یکدفعه خواستین که باهم قرار بزاریم...+امم راستش خواستم از سینگلی دربیام و دوستام شما رو معرفی کردن...بعد از نیم ساعت صحبت شمارگان و به هم دادیم و از هم خداحافظی کردیم قدم هام و به سمت خونه برداشتم کلید و انداختم و در و باز کردم حدس میزدم خواهرم خونه نباشه..+یون..یون..خونه ای؟..هعی حتما کار پیدا کرده...گوشیم و درآوردم و روی کاناپه نشستم و برای یون زنگ زدم...
+الو یون کجایی؟.._الو سلام اجی دارم میام خونه...+باشه کار پیدا کردی؟..._اره باز میام بهت میگم فعلا خداحافظ...+خداحافظ..بعد از یک ربع زنگ در به صدا در اومد رفتم و در و باز کردم...+سلام یون.._سلام ایسول..+چیشد کار پیدا کردی؟.._وای پیدا کردم ...+چی هست؟..._تو یه ک...
حالا که تا اینجا اومدی اون قلب سفید و قرمزش کن بخاطر جیمین😊دلت میاد من خیلی زحمت کشیدم بخاطر این داستان منتظر کامنتای نانازتون و انرژی بخشتون هستم😁💜💛💚
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دنبالت کردم میشه دنبالم کنی
دنبالت کردم :)