
امیدوارم خوشتون بیاد(حتما نتیجه رو بخونین)
چند هفته ای از اون اتفاق گذشته بود و هری رون و هرمیون هر روز دنبال یه سرنخ بودن ایزابلا هم دیگه نزدیکشون هم نمیشد چون احتمالا فکر میکرد دفعه ی دیگه ممکنه به جای یه سگ سه سر با یه اژدها رو به رو بشه. بعد از دیدن اسنیپ که داشت به سمت راهروی ممنوع طبقه ی سوم میرفت بچه ها بیشتر وقتها دنبال اون میرفتن اما با شروع تمرینات کوییدیچ هری این کار متوقف شد اولیور وود جلسه ی اول تمرین، کوییدیچ و قوانینش رو به هری یاد داده بود و هر سه شنبه ها با گروه تمرین میکردن و با نزدیک شدن ماه نوامبر دلشوره ی هری برای مسابقه گریفندور با اسلیترین بیشتر میشد
هرمیون:من رفتم کتابخونه رون:بیخیال اینکه چیز جدیدی نیست تو از بیست و چهار ساعت چهل و هشت ساعت اونجایی درست نمیگم رفیق؟ هری سرش رو به نشانه ی تایید تکون داد و مشغول خوردن پودینگش شد هرمیون:بزار حرفمو کامل کنم رونالد، من رفتم کتابخونه تا در مورد سگ مشنگیم تحقیق کنم (سگ مشنگی هرمیون اسمی بود که بچه ها روی سگ سه سر گذاشتن بخاطر اینکه گفتن کلمه ی سگ سه سر توی جمع چیز خوبی نیست) هری:و چیزی پیدا کردی؟ هرمیون: من بیشتر کتاب ها که در مورد حیوانات و جانوران بود خوندم اما تنها چیزی که پیدا کردم این بود که اون با صدای موسیقی خوابش میبره رون:بهتر نیست از معلم مراقبت از موجودات جادویی بپرسیم سگ سه یعنی سگ هرمیون چیه؟ هری:زده به سرت رون اون جز اساتید مدرسس حتما از وجود اون سگه خبر داره اگه ازش بپرسیم لو میریم هرمیون:بهتر نیست این موضوع ولش کنیم؟ هری چند هفته ی دیگه مسابقه داری و اسنیپم بهمون گفته ی مقاله ی خیلی دراز بنویسم با این حرف غذای رون پرید گلوش و سرفه کرد وقتی حالش بهتر شد گفت:چرا زودتر بهم نگفتی و به سمت سالن گریفندور دویید هرمیون:اون چش شد؟ اما با یاداوری مسابقات هری دوباره دلشوره گرفت و گفت:من دیگه اشتها ندارم و اونم به سمت سالن دویید هرمیون:اونا چشون شده؟ و مشغول مطالعه ی کتاب جانوران شگفت انگیز و زیستگاه انها شد
فردای صبح یک شنبه (اخر هفته بود و بچه ها کلاس نداشتن) هرمیون داشت تو کتابخونه میچرخید که دستش به سمت فاصله ی دو تا قفسه کشیده شد هرمیون با کتاب توی دستش محکم به سر اونی که دستش رو کشیده بود کوبید که صدای ناله ی هری بلند شد هرمیون:هری تویی؟ ترسوندیم اینجا چیکار میکنی؟ این چیه به صورتت زدی؟ هری یه نقاب به چشمش زده بود و در حالی که سرش رو میمالید گفت:نزدیک بود بکشیم هرمیون شانس اوردم چوبدستیت دستت نبود هرمیون:ببخشید نمیدونستم تویی اما چرا اینجا قایم شدی و دستمو کشیدی هرمیون خاست بره بیرون که هری دوباره دستشو کشید و گفت:نباید منو ببینن هرمیون:کیا؟ هری:دانش اموزا هرمیون:باور دارم خل شدی هیچکس برای اومدن به کتابخونه همچین ماسکی نمیزاره برای اینکه کسی نبینتش هری:اما من هری پاترم پسری که زنده ماند کسی نباید منو تو کتابخونه ببینه هرمیون با کتابش اروم به سرش کوبید و گفت: بعدا دخلتو میارم ولی الان نه در ضمن نگفتی اینجا چیکار داری هری خیلی اروم گفت:دارم دنبال یه کتاب میگردم همون موقع سروکله ی ینفر پیدا پیدا شد که مثل جاسوسا رفتار میکرد هری و هرمیون قایم شدن اون فرد یه کلاه بزرگ رو سرش گزاشته بود که پارچه از کلاه اویزون بود و صورتش رو پوشونده بود ولی چشماش و بینیش بیرون بود فرد مشکوک گفت:خوبه هیچکدوم اینجا نیستن و ادامه داد:حالا اون بخش معجون ها کجاس؟ هری اروم گفت:رونه؟ هرمیون:اره فقط از اون همچین کار ابلهانه ای برمیاد هرمیون گوش هری رو کشید و به سمت رون رفت
وقتی به رون رسید مچ دست رونو گرفت و به ناله هاشون توجهی نکرد و به سمت بخش معجون ها راه افتاد اونجا به رون گفت:اینجا میتونی انواع پادزهر ها رو پیدا کنی رون و به هری گفت:همینجا باش و از اونجا رفت رون:رون کیه من که رون نیستم حتما با توئه هری نقابشو بالا زد و به رون گفت:این منم رون رون با تعجب پارچه ی کلاهش رو بالا زد و گفت :اینجا چیکار میکنی؟ هری مایه ی ننگه اینجا باشی هری:داستانش دزاره ولی از تو هم انتظار نداشتم اینجا باشی رون:داستانش درازه همون موقع هرمیون با دو تا کتاب توی دستش برگشت یکی از کتاب ها رو به هری داد و گفت: این برای توئه هری:کوییدیچ در گذر زمان؟ هرمیون:بهم گفتی یه کتاب میخواستی رون و هری همزمان گفتن:از کجا فهمیدی؟ هرمیون:خیلی راحت: هری چند هفته دیگه مسابقه داری و تو این مدت داشتی ازم درمورد کوییدیچ میپرسیدی دنبال یه کتاب هم میگشتی و تو رون گفتی دنبال بخش معجون هایی و اسنیپم درمورد پادزهر ها تکلیف داده بود
و هرمیون ادامه داد:شما که نمیتونین اینجا کتاباتونو بخونین کلاه رون رو برداشت و نقاب هری رو کشید و گفت: من و هری روی میزای وسط کتابخونه نشستیم چنتا کتاب بردارو بیا بعد دست هری رو گرفت و برد رون:اون ذهن ادمارو میخونه؟ و دنبال کتاب مورد نظرش گشت
رون حدود چهار تا کتاب برداشتو دنبال میزها گشت و ینفرو کنار یکی از قفسه ها دید که خیلی قیافش اشنا بود نزدیک تر رفت و گفت:ایزابلا؟ ایزابلا جا خورد و گفت:رون؟ ینفر از پشت رون گفت:اینجا چیکار میکنین؟ رون گفت:دین تویی؟ دین:فکر نمیکردم هیچوقت اینجا ببینمتون و خندید رون:فقط من نیستم هری هم اومده ایزابلا:هری واقعا اومده؟ هیچوقت فکرشو نمیکردم اینجا ببینمش ناسلامتی اون پسریه که زنده ماند رون:اره منم فکرشو نمیکردم و ادامه داد:میدونید میزا کجان؟
هری:این یکی دیگه خیلی جالبه هرمیون یه مسابقه واسه اینکه جستجوگرا نتونستن گوی زرینو بگیرن مسابقه سه ماه طول کشیده هرمیون سریع گفت: یک شنبه ۱۱ سپتامبر سال ۱۹۵۲ شروع شده بین تیمهای فرانسه و المان(همینحوری یه چیزی پروندم فک نکنم المان مدرسه داشته باشه) هری تو الان ۲۷ بار گفتی این یکی دیگه خیلی جالبه و من ۲۸ بار گفتم این کتابو قبلا خوندم و حفظم هری:ببخشید اما فکر کردم صبر کن اون رون نیست؟ و به پشت هرمیون اشاره کرد اونجا رون و ایزابلا و دین بودن که به سمت اونا میومدن و رون با دست به هری اشاره میکرد هرمیون:اون رونه و اونا هم ایزابلا و دینن؟ هری:چیکار کردی رون
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام خیلی عالی💖
ج.چ:آره خوبه اینطوری شبیه کتاب هم نمیشه فقط وسط اوقات فراغتشون و اینا یه سه چهار تا ماجراجویی هیجان انگیز و مرگبار هم بنداز😁
مرسی💗
اره ایده ی خیلی خوبی بود حتما انجامش میدم
مرسی که نظر دادی🌸