10 اسلاید صحیح/غلط توسط: 💛Mahdis انتشار: 3 سال پیش 8 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خب دوباره سلام 😎 اینم پارت 5، یکم غمگینه 🙂😓
خب، خب، خب اول لایک کن من ببینم 🤣😆
برگشتم و دیدم یکی توی بالکنه، رفتم توی بالکن دیدم ک همون کسیه ک دیروز توی کتاب خونه اتاقم دیده بودمش گفت :سلام الکس، منو یادته درسته؟!. یه لحظه شوکه شدم با یه صدای پر از سوال ترسیده گفتم :آ، اره اما هنوز نمیدونم چرا اینجایی و کی هستی؟!. یه پوزخند زد و گفت:پیداش کردی؟! گفتم :چیو، اگ منظورت اون لولهی طلایی ک خاطراتمو نشونم داد باید بگم اره پیداش کردم. گفت:خیلی خب، امیدوارم بفهمی ک چرا اون پسر توی تمام خاطراتت بوده. گفتم:تو میدونی کیه؟. گفت :خودت میفهمی، اما اینو یادت باشه، هیچ وقت به غم هات نباز. بعد یهو عقب عقب رفت و پرید پایین. همون لحظه پایینو نگاه کردم اما هیچی ندیدم. یهو پدرم آمد توی اتاقم.
گفت :توی این هوای سرد این بیرون چیکار میکنی بیا تو. گفتم :باشه. رفتم تو پدر گفت :بیا بشین باید حرف بزنیم. منم رفتم کنارش نشستم گفت:الکس،دیروز یه نامه از نیک بهم رسید،یادته بعد از مرگ مادرت ملکه گلوریا یه پیشنهادی داد ک بری و توی جنگل ویزرند زندگی کنی؟. گفتم:اره،اما من قبول ندارم چیزی شده؟ گفت :دارم به این فکر میکنم ک بری به جنگل ویزرند، چون تازگیا کَملوت خیلی جای خطرناکی شده، تازه اگ بری اونجا نیک و پیتر وکسای دیگ بهت کمک میکنن ک بتونی جادوتو فعال کنی و قدرتاتو پیدا کنی. گفتم :اما پدر، من تازه بعد از ماه ها به خودم امدم دارم اینجا زندگی میکنم دوست پیدا میکنم، من هیچ جا نمیرم 😡پدرم گفت :الکس ازت نرسیدم میری یا نه گفتم:فردا وسایلت رو جمع کن پس فردا میری به جنگل ویزرند. گفتم :اما پدر 😟گفت :اما پدر نداریم همین ک من میگم. میری و تمام 😑😤بعد از اتاق رفت بیرون
از عصبانیت داشتم اتاقو ویران میزاشتم. پتو و بالشتای روی تختو انداختم زمین،هر چی رو میزم بود انداختم زمین. حدود یک ساعت داشتم همه جا رو داغون میکردم ک خسته شدن. نشستم زمین و سرمو به دَر تکیه دادم اشک از چشمام میرخت😓نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم. اصلا نمیخواستم برم من توی جنگل ویزرند هم دوستای زیادی اما اونجا همیشه باید مثل یه پسر با کمالات حرف بزنم و رفتار کنم. اینجا جان هست دن هست جودی هست من اینجا خوشحالم نه توی جنگل ویزرند.
بعد از کلی غم و غصه همون جا خوابم برد 😴 صبح وقتی پا شدم تمام عضلات بدنم درد میکرد اصلا نمیتونستم تکون بخورم. با هزار سختی و دردسر پا شدم رفتم طبقه پایین دیدم پدرم داره میز رو میچینه گفت:بیا صبحنتو بخور، بعدش اون اتاقم ک دیروز زدی ترکوندی رو مرتب کن و وسایلت جمع کن. گفتم :بابا، من هزار بار گفتم یه بار دیگ هم میگم من به اون جنگل نِمیرم و تمام. گفت :الکس دیشب بهت گفتم دیگ اون زمانی ک خودت برای خودت تصمیم میگرفتی تموم شد از این به بعد من هر چی بگم همون میشه. اون لحظه طوری قلبم شکست و عصبی شدم ک دیگ هیچی ندیدم. گفتم :خیلی خب. باشه بعد رفتم از روی جا لباسی ک کنار در بود پالتومو برداشتمو رفتم سمت در پدرم گفت:الکس چیکار داری میکنی. گفتم :ازت متنفرم دیگ هیچ وقت نمیخوام ببینمت. بعد از در آمدم بیرون و رفتم سمت جنگل. یکم راه رفتم و کنار یه درخت نشستم سرمو گذاشتم روی پاهام و چشم هامو بستم.
تمام اتفاقات امروز صبح برام مرور شد. با خودم گفتم پدرم چرا انقدر یهو عوض شد اون قبلا خیلی مرد خوبی بود اصلا باورم نمیشه اون مردی ک صبح دیدم پدرم باشه. هوا خیلی سرد بود و داشت کم کم برف میبارید. گفتم بهتره برم خونهی عمو بنجامین شاید یکم آروم شم. وقتی رسیدم در و زدم و جودی باز کرد گفت:الکس خوش آمدی بیا تو. رفتم تو، دیدم سر میز صبحونه هستن، گفتم :ببخشید مزاحم شدم. خاله لورا گفت :نه این چه حرفیه بیا بشین. گفتم: نه ممنون. فقط آمدم یه سوالی از عمو بنجامین بپرسم. عمو بنجامین گفت :چی شده؟ نکنه برای اولیور مشکلی پیش آمده؟. گفتم :نه راستش همه چی خوبه، فقط رفتاراش خیلی عوض شده. دیشب گفت ک باید برم به جنگل ویزرند، من ک قبول نکردم یهو رفتارش عوض شد و گفت ک راه دیگ ای ندارم باید برم به اونجا امروز صبح هم خیلی عصبی بود. عمو بنجامین گفت :الکس،باید یه سری حقایق رو بهت بگم. من و پدرت در واقع جاسوس های سازمان oss هستیم. ما باید هویتمون رو مخفی نگه داریم، چون یه گروه به نام جعبه داران وجود داره ک سر دستشون قبلا توی سازمان oss بود اما به یه سری دلایل اخراج شد و خشم زیادی از اونجا توی دلش نشست. الانم میخواد انتقام بگیره. و هدفشم پدرته چون وقتی اونو اخراج کردن اولیور رو به جاش آوردن پدرت نمیخواد ناراحتت اما جونت توی خطره اون جعبه دار ها هر لحظه ممکنه یه آسیبی بهت برسونن.
گفتم :پس یعنی پدرم برای محافظت از من این همه تلاش کرد اما من بهش گفتم ازت منتفرم، از خودم بدم میاد. دن گفت :داداش این چه حرفیه، یکم آروم شو بعد میری ازش معذرت میخوای. گفتم :باشه حتما 😔 بعد گفتم :عمو بنجامین تنها قصد این گروه اینه ک از کسای دیگ انتقام بگیرن؟! گفت :نه راستش، اونا میخوان سازمان ossرو بگیرن همه ما و خانم مَندلیِف تمام تلاشمون رو میکنیم اما اونا خیلی قویین. گفتم باشه، ممنون که تمام حقایق رو بهم گفتی.
جودی گفت :الکس، دنبالم بیا،بریم یکم حوصلت بیاد سر جاش. دن گفت :خیلی خب بزنید بریم. رفتیم توی حیاط داشتم دور و بر رو نگاه میکردم ک یهو دن یه سطل پر آب یخ رو ریخت روم. داشتم میلرزیدم گفتم : آمدیم اینجا سرگرم شیم یا آمدیم منو شکنجه کنید. دن خندید و گفت :راستش خیلی دوست دارم شکنجت کنم اما دلم نمیاد. جودی گفت : از نظر روان شناسی دوش گرفتن با آب یخ به آروم شدن خیلی کمک میکنه. خیلی خب، حالا تا سرما نخوردی بیا بریم بهت یه حوله بدم رفتیم بالا یه حوله بهم داد و یه دست لباس هم گذاشت اونجا گفت :اینا رو هم بپوش. بعد از اینک خودمو خشک کردم لباسامو عوض کردم و رفتم پایین. گفتم :من دیگ میرم، باید با پدرم حرف بزنم
از خونهی عمو بنجامین آمدم بیرون رفتم :سمت خونه وقتی رسیدم دیدم در بازه. وارد شدم و صحنه ای دیدم ک باورم نمیشد یهو اشکام شروع کردن به ریختن نمیدونستم چیکار کنم 😩 دیدم پدرم غرق خون روی زمین افتاده. رفتم پیشش. گفتم :بابا جون نه نه لطفا تو چیزیت نمیشه تاقت بیار الان یه کاری میکنم. پدرم در حالی به سختی نفس میکشید گفت :الکس، خودتو مقصر ندون تو کاری نکردی،دوست دارم پسرم 💓بعد یهو دستش ک روی صورت من بود افتاد گفتم :نهههههههههههههههه بابا نه لطفا نرو. یهو یه صدا از پشتم گفت :واااااااااای هم یه صحفه غم انگیز بود و هم یه انتقام شیرین.
آنچه خواهید دید........... خفه شو عوضی............. نهههههههههههههههه.............. من میتونم........... جودی داری چیکار میکنی............ متاسفم
خب امیدوارم که لذت برده باشید 💚 💛 🧡 ❤️ 🖤
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)