11 اسلاید صحیح/غلط توسط: Chuuya انتشار: 4 سال پیش 1,556 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
بفرمایید پارت بیست و دوم. همونطور که قبلا هم گفتم پارتا ازین به بعد یکم دیر تر قرار میگیره با توجه به پایه ای که توش هستم( نهم هستم) . امیدوارم خوشتون بیاد ، نظر فراموش نشه.?
از زبان مرینت( وقتی بیهوش شد تو اون سلوله) وقتی بیدار شدم لباسام و سلاحام رو جلوم دیدم . آخه وقتی رفتم تو سلول از من سلاحامو گرفتن. تیر کمونو برداشتم. نگاهش کردم. آخه چه چیزه خاصی داشت؟ لباسامو پوشیدم. وقتی داشتم میپوشیدم یه در یه ور اتاقی که توش بودم دیدم. رفتم سمتش و درو باز کردم .
نور توی صورتم زد و بعدش وقتی چشام به نور عادت کرد کلی هدف واسه تیر کمون دیدم.?? بعدش رفتم سراغشون. تیرو برداشتم. هدف گرفتم و پرتابش کردم. بازم هیچ چیز خاصی اتفاق نیفتاد. چون من همیشه میزدم تو هدف. در حال راه رفتن سه تاشون رو با هم زدم. یدفعه یه صدایی گفت: الان بعد یه در دیگه تو دیوار معلوم شد و باز شد. باز نور تو صورتم تابید. رفتم. سه تا پسر جلوم بودن ، پس سه تا سال اولی قضیش اینه؟ رفتم جلو و داد زدم: اجازه هست کارشونو تموم کنم؟ یدفعه صدای تشویق جمعیتی که نمیدیدمشون در اومد. سه تا تیر برداشتم و زدم به دشت هر کدومشون. رفتم جلو و با اولی درگیر شدم. یه مشت زدم تو شکمش اما اون هیچیش نشد اومد جلو و با قدرتش یه سنگ بزرگ به سمتم پرت کرد. سنگ گرد نبود. بخاطر همین یکم از شونم خراش برداشت اما خیلی کوچولو. یدفعه دومی حمله کرد.
دفاعمو حفظ کردم اما سومی که یکم از بقیشون هیکلی تر بودم حمله کرد و با شمشیرش زخمیم کرد اما زیاد مهم نبود
با کمک نیروی محافظ یه حفاظ دور خودم درست کردم. یه ورد خوندم که حفاظ بمونه و بعد با کمک مانایی که داشتم ( مانا همون جادو هست) ، پیچک درست کردم، حفاظو برداشتم و اونا رو با پیچک به هم گره زدم. بعدش یکیشون از پیچک خلاص شد. تیرمو برداشتم و سرشو هدف گرفتم. زدم و کارشو تموم کردم. بعد اون دو تا از ترس به نشانه تسلیم دستشونو بردن بالا اما باز حمله کردن. منم حمله هاشونو جواب دادم اما قوی بودن اخر سر استخوان های سینه یکیشونو شکوندم و از دور خارجش کردم. اون یکی هم با شمشیرش باهام مبارزه کرد و منو زخمی کرد اما آخرش با یکی از تیر هام قلب اونم شکافتم. بعدش چون دیگه نیرویی درونم نبود از خستگی بیهوش شدم.
از زبان ادرین ( میکشمتتتتت) یکدفعه یه نفر افتاد روم و نتونستم نفس بکشم. فقط مشتای گرمشو روی بدنم و صورتم حس میکردم. تا اینکه یکدفعه پرت شد اونور. بلند شدم و گفتم: تو دیگه کی هستی؟ گفت: من؟ من برادر همونی هستم که که از برج انداختیش پایین احمققق. و دوباره حمله کرد ،حملشو جاخالی دادم. خیلی دلش پر بود. گفتم: من متاسفم اما اون خودش افتاد پایین. گفت: چی گفتی؟ انکارم میکنی؟ خنجرشو در آورد. ادامه داد: نشونت میدم موز سیاه .* موز بخاطر زردی موهاش و سیاه بخاطر لباسش* حمله کرد. با یه ترفند افتادم روش و دستاشو از پشت جوری بهم بستم که نتونه کاری بکنه. بعدش به استاد وانگ گفتم: بریم. آماده ام. گرم کردن خوبی بود. * استاد وانگ لبخندی از سر رضایت میزند* و بعد وارد میدون شدم.
* میان برنامه یا آگهی بازرگانی* خب فهمیدید اون کی بود. و اینکه داستان هارو از این به بعد کمی دیر تر میزاریم و گاهی اوقات ممکنه برای مدت طولانی ای فعال نباشیم. پس لطفا از دست من ناراحت نشید. سال خیلی مهمی برام هستش.( چون کلاس نهم هستم) و ممنون که داستانامو میخونید و نظر میدید. خب بریم سراغ ادامه داستان.
دو تا سوال دومی. دو تا پسر بودن. یکی ریز جثه و بلوند و چشم آبی و اون یکی چشم سبز داشت و موی مشکی. رفتم سراغشون . خنجرامو در آوردم. مبارزه تن به تن باحال تر از مبارزه با دو تا عروسکه چون اینا بدون دستاشون میشن عروسک. خلاصه رفتم جلو درگیر شدم اما اونا از ماناشون استفاده کردن. چه بهتر وقتی ماناشون تموم بشه کارشونو میسازم.
خلاصه هر طور شد شکستشون دادم. البته اون ریز جثه بر خلاف جثه ای که داشت قوی تر بود. اون چش سبزه یاد دووم نیاورد. برگشتم تو سلولم و زل زدم به سلول روبروییم که مرینت توش بود. یعنی امیدوارم باشه. آروم گفتم: هی.بانوی من؟ اونجایی؟ صدای ریزی گفت: اوهوم گفتم: حالت خوبه؟ گفت : آره.....ام.....یجورایی گفتم: چرا؟ گفت: نمیخوام گفتم : چیو؟
گفت: نمیخوام مقابل تو بجنگم دوست دارم کنارت بجنگم اگه یه وقت یه کاری بکنم صدمه ببینی، هیچوقت خودمو نمیبخشم. گفتم: مشکلی نیست. من از خودم محافظت میکنم که منو زخمی نکنی که یه وقت ناراحت نشی. مرینت: ممنونم ادرین: ام....با سال دومی ها مسابقه دادی؟ مرینت: اوهوم خیلی اسون بود .یه دو قلوی ریز جثه و کم قدرت بودن. کارشون زود تموم شد. ادرین: اها .منم دادم. موند سال سومیه. چون یه نفره کارمون اسون تره و چون تجربش بیشتره کارمون سخت تره. مرینت: اوهوم. راستی کی میری برای مسابقه با اون؟ * استاد وانگ میاد وسط دو تا سلول وایمیسته* استاد وانگ: هر دوتون باهم مسابقه میدید.میدون جنگ تقسیم میشه و شما با سال سومی مسابقه میدید.مسابقتون تا ده دیقه دیگه شروع میشع. خودتونو آماده کنید.
یکم دیگه با مرینت حرف زدم و بهش اعتماد به نفس دادم. خودمونو آماده کردیم و رفتیم جلو. به مرینت نگاه کردم و گفتم: موفق باشی. اونم گفت: موفق باشی. اومدیم دست بدیم که یکدفعه یه دیوار یخی بینمون قرار گرفت. نگاهش کردم اونم نگام کرد. سر تکون دادم و رفتم جلو. سلاحامو آماده کردم. یکدفعه یه دختر بزرگ و هیکلی اومد جلو. رفتم جلو و گفتم: مطمئنی آماده ای؟ گفت: تو چی ؟ گفتم: اصلا آماده بدنیا اومدم. گفت: میبینیم. منم تکرار کردم: میبینیم. حمله کرد. آمادگی بدنیش عالی بود و همینطور زورش زیاد بود. رفتم جلو و با یکی از چاقو هام زخمیش کردم. اما خیلی کوچیک ، در عین حال حواسم به مرینت هم بود. اون حمله کرد و یه مشت زد تو شکمم یکم عقب عقب رفتم اما تعادلمو از دست ندادم . دوباره رفتم جلو و حمله کردم یکدفعه یه فن روم اجرا کرد و بین پاهاش داشت خفم میکرد. منم دستمو بردم نزدیک چکمم و یه خنجر برداشتم. اولین ضربه رو زدم اما مث که کار ساز نبود همینطور با خنجر به بدنش ضربه وارد کردم. دیگه نمیتونستم جایی رو ببینم فقط داشتم با آخرین نفسام و اون دختره میجنگیدم که صدای فریادی رو شنیدم.
تنها چیزی که یادم میاد قیافه مرینت بود که فریاد زد: ولش کننننن. و بعد چشمام بسته شدند. از زبان مرینت: حریف مقابلم بازم ریز جثه بود اما قدرت جادوش خوب بود. اما آمادگی بدنیش تعریفی نداشت، سریع هم بود. با سه تا تیر که یکیش خطا رفت کارشو ساختم. یاد ادرین افتادم اونور یخو نگاه کردم دیدم اون داره ادرینو خفه میکنه( دختره) . یه تیر برداشتم. انگار تمام احساساتم رفت توی تیر و تیرو پرتاب کردم. دیوار یخی ذوب شد. رفتم جلو و فریاد زدم: ولشش کننننن. باهاش جنگیدم. به لطف ضربه هایی که ادرین زده بود نمیبتونست درست بایسته. منم حمله کردم و شکستش دادم. بعد ادرینو دیدم که افتاده رو زمین. رفتم سمتش و گفتم: ادرین؟ ادرین حالت خوبه؟? یکدفعه تکون ریزی خورد داشت نفس میکشید. سرمو بردم نزدیکش صدای ضعیفی داشت، گفت: ممنون، لیدی من. یکدفعه دیدم حالتش تغییر کرد و تقریبا اینطوری شد.(?) گفتم: ادر...... یه دفعه منو بوس کرد و چرخید. خودمو ازش جدا کردم. گفتم: ادرین؟ نگاه کردم دیدم دختره بلند شده. یادم رفت چک کنم ببینم کارشو واقعا ساختم یا نه. تیر منو زده بود به ادرین. ادرین با یه حالتی( بی حالی) بلند شد. یه خنجرو جوری که دختره نبینه از کمرش برداشت و ( این قسمتو کسایی که چندششون میشه از کارای خونی و ..... نخونن) فرو کرد تو گوش دختره. و گفت: دیگه نبینم آسیبی به عشقم بخوای بزنی. فهمیدی؟ و دختره افتاد. جلو دهنمو گرفتم و گفتم: ادرین؟ گفت: متاس....... و بعد غش کرد.
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
سلام.?
خبر خوب دارم براتون?
پارت بعدیو دیروز گذاشتم. فکر کنم تا آخرای امروز بیاد.
حالا که بهتون گفتم.نظر فراموش نشه.?
ميشه بگيد اين عکسا رو از کجا مياريد؟ ممنون ميشم.
بله برنامه Pinterest
از همتون متشکرم بخاطر اینکه منو درک کردید و نظرای قشنگتون اما هنوز هم پارت بعذیو ننوشتم اما سعی میکنم فردا بنویسمش.❤
بعدم یه سوال دیگه عکسایی که میزارید رو از کجا میارید؟
البته انگلیسیشو بگم بهتره: Pinterest
سلام داستانات خیلی قشنگن راستی کدومتون داره داستان هایه منو میخونه هردوتون یا یکیتون
ام...اگه منظورت اسممه اینو برای داستان حماقت ملانی اینطوری کردم یا وگرنه من H.E هستم و خودم داستاناتو میخونم.
سلام میخواستم بدونم این عکسا رو از کجا میارید ممنون میشم اگه زود تر جواب بدید
از برنامه پینترست
عالی بود لطفا پارت بعد رو بزار
خیلز خوب بود ولی زود به زود بزار
عالی بود. هر موقع که وقت کردی پارت بعدی رو بزار ❤ داستانت خيلی قشنگه.