خب اینم از اولین داستانم امیدوارم خوشتون بیاد 💛😍 درباره ی نامجون 😍😌💛
همه چی از اونجایی شروع شد که...
رفته بودم فن ساین و داشتم با نامجون حرف میزدم و بهش گفتم
-من از سال 2014 شمارو میشناسم و همونوموقع عاشق شما شدم..همیشه تو رویاهام شما بودین و هستید و خواهید بود ...میتونم یه خواهشی ازتون داشته باشم
+اوه مای هارت ..بله بفرمایید
-میشه با من بیاید یه جایی
+کجا
-امم ..ببینید..من فردا یه قرار دارم..که گفتن با حانوادت باید بیای و من فقط به شما اعتماد دارم و بچای ..اممم.بجای همسرم بیای
+چی..یعنی..یعنی میخوای منو به عنوان همسرت بببری اونجا؟!
-آره..اابته اگه خودت راضی باشی
+امم..هستم باشع حالا کجا هس؟
-شمارتو بده..برات پبامک میکنم
+باش0094***6363(واقعی نیس)
-ممنون
+فعلااا
-بایی
و یه لبخند کیوت و یه چشمک بهت زد و رفتی
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
شروعش اصلا خوب نبود اخه این چه دختری که جرعت کرد چنین چیزی بخواد نامجون یه آدم به این عاقلی تازه اینا ادم معروفن و تو فنساین کلی ادم هست😐😒