10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Sabrina انتشار: 4 سال پیش 35 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام دوباره دو بار نوشتم ولی چاپ نشد
از زبون میا:دیروز روز سختی بود.اولین بار بود که با بهترین دوستم میجنگدم ولی حالا من مبصر شده بودم و باید زود میرفتم سر کلاس پس سریع با تیکی رفتیم مدرسه،تام و لیزا مشغول گفت وگو بودند من رفتم پیش لیزا نششتم و به هر دوشون سلام کردند اونا هم سلام کردند؛من به المیرا نگاه کردم اون کنار بار بارا(نوچش)نششته بود و درباره ی مدل موهای جدید حرف میزد. تام با علاقه به المیرا گوش میداد،یکجورایی حسودیم شد برای همین بهش گفتم:
اون ادم بدجنسی بهتره بهش علاقه مند نشی. اون با تعجب نگاهم کرد من ادامه دادم:تو میتونی عاشق یکی دیگه بشی!اون لبخندی زد و سرشو کرد تو گوشیش لیزا گفت:حسود خانوم نکنه عاشقش شدی؟ من هل شدم و گفتم نه من فقط به گربه ی نابود گر علاقه دارم و سعی کردم فکرمو روی درس امروز متمرکز کنم.... بعد از اون زنگ دوباره یکی شرور شد که بچه ی ۲ ساله ایی بود که مادرش بجای ماکارونی،عدس پلو درست کرده بود و شرور شده بود و ما جلوشو گرفتیم(سعی کردم به گربه ی نابودگر بگم که دوستش دارم ولی نشد) بعدش من رفتم و به حالت عادی برگشتم و رفتم کلاس خانم ایوان گفت دیر اومری برو دفتر منم با ناراحتی رفتم دفتر مدیر. تام هم اونجا نششته بود خانم بوستیه گفت:اینبار به هر دوتون ارفاق میکنم ولی دفعه ی بعد دیگه جریمه میشین.ما هم قبول کردیم و رفتیم سر کلاس
لیزا خندید و گفت:شما دو تا عین همین! ولی من با بی میلی رفتیم سر درس تموم توجهم به گربه ی نابود گر بود تا اینکه پیامی از طرف مرینت اومد و گفت که بعد از مدرسه بیام خونشون منم مخفیانه گفتم باشه. بالا خره بعد از دو زنگ خسته کننده من به سوی خونه مرینت رفتم و در هال منتظر موندم چند دقیقه اونجا نششتم تا اینکه مرینت و ادرین کنار من نششتن و با نگرانی به من نگاه کردند تا اینکه ادرین سکوت رو شکشت و گفت:میخوایم رازی رو بهت بگیم به شرطی که حواست باشه به کسی نگی حتی مامانت منم با نگرانی گفتم:چی؟ مرینت گفت: من نگهبان معجزه گر ها هستم.اندکی سکوتی برقرار شد بعد من خندیدم گفتم:شوخی با نمکی بود.! مرینت گفت نه این واقعیته این من بودم که به تو معجزه گر کفشدوزک رو دادم.من ترسیدم بعد گفتم:من... نه ام امکان نداره.ادرین گفت:داره ما فهمیدیم که هاک و ماث جدیدی داریم و تو باید جلوشو بگیری. من با نگرانی گفتم:ولی اخه چطوری؟. مرینت گفت:تو میتونی هر وقت هم به کمکمون نیاز داشتی ما کمکت میکنیم ولی یادت باشه که فعلا به گربه ی نابود گر چیزی نگی باشه؟ منم قبول کردم و رفتم خونه(مامان خونه نبود)
از زبون لایلا:من هلنو به سمت اتاق مخفیانه هدایت کردم بعدش با هم روی مبل راحتی نششتیم . من گفتم:همینجوری که گفتم اگه بتونیم معجزه گر کفشدوزک و گربه رو بگیریم میتونیم تموم ارزو هامونو بر اورده کنیم(لایلا دروغ گفت چون فقط یک ارزو بر اورده میشه)هلن با نگرانی گفت:من نگران میا هستم اگه بفهمه من قراره مایورا باشم ناراحت میشه . من گفتم نگران نباش و معجزه گر طاووس رو بهش دادم اون معجزه گرو به یقه ی لباسش وصل کرد و گفت:دوسو پرهای تاریک رو بیار. منم گفتم بال های سیاه بالا و هر دو از پنجره بیرون پریدیم و رفتیم بالای موزه ی لوور و مایورا داد زد:بهتره از ما بترسید.کمتر از دو دقیقه خبر نگارها جنع شدند و از ما فیلم گرفتن بهتر از این نمیشد چون همون موقع دختر کفشدوزکی و گربه ی نابود گر اومدن و با تعجب نگاهمون کردن مایورا دست به کار شد و یک پر از باد بزنش کند و شرورش کرد و گذاشت روی چوبدستی من و گفت من بهت قدرت میدم که قوی تر از این باشه و من بزرگ و بزرگتر شدم حالا من یک غول بودم(همه ی مردم فرار کردند)دختر کفشدوزکی گفت گردونه ی خوش شانشی و یک تله ی خرس داد؛اون زیر لب به گربه چیزی گفت و فرار کرد من گفتم وای چه بد حالا اون که رفته بهتر شکشتت میدم یکهو اون داد زدو گفت پنجه ی برنده و
من ترسیدم و عقب عقب رفتم میخواستم بیوفتم که پام خورد به تله ی خرس دختر کفشدوزکی و جیغ کشیدم پام رو گرفتم یکهو دختر کفشدوزکی یو یو رو به اون یکی پام که زمین بود گرفت و کشید و من افتادم زمین و قبل از اینکه گربه بخواد عصامو نابود کنه مایورا قدرتمو خنثی کرد منم معطل نکردم و فرار کردم زمانی که رفتیم خونه و به حالت عادی برگشتیم من با عصبانیت گفتم:شکشت خوردیم اونا باهوشن.هلن گفت نگران نباش من نقشه دارم بهش نگاه کردم و گفتم چه نقشه ایی؟ اون گفت:باید بی اعتبارشون کنیم من خیلی خوب بلدم باید چه کنیم بعد خندید
از زبون میا:من فهمیده بودم که اون دو تا زن بودند من بعد از اینکه تونستم با کفشدوزک معجزه اسام همه چی رو درست کنم برای اولین بار بدون توجه به گربه رفتم خونه هنوز مامان نیومده بود. به تیکی گفتم:اونا خیلی باهوشن. تیکی با لحن جدی گفت پس باید حواستو جمع کنی من رفتم رو تختم دراز کشیدم و اروم تیکی رو بوسیدم و خوابیدم دلم نمیخواست بیدار بشم ولی
خیلی زود از خواب پریدم خواب بد دیده بودم. خواب دیدم که مامانم پریده بود رو من و میخواست منو بکشه. تیکی گفت:چی شده؟من گفتم فکر کنم کابوس دیدم دیگه نمیخوام بخوابم میرن پایین. مامان اومده بود و لبخندی زد و گفت شام مورد علاقتو درست کردم. منم لبخند زدم و شروع کردم به خوردن یکهو گفتم بنظرت ارباب شرارت وحشتناک نیست؟اون با نگرانی نگاهم کرد و گفت:نه ما میتونیم خودمونو کنترل کنیم تا شرور نشیم شبعد بدون توجه به من رفت بالا. تیکی اومد بیرون و گفت به به چه قدر غذاش باحاله و شروع کرد به خوردن. من با علاقه بهش نگاه کردم و گفتم:خیلی خوبه که تو پیشمی و بهش لبخند زدم
خب دوستان نظر بدین چون نظرتون باعث نیروی قوت من میشه و من بهشون اهمیت میدم متاسفانه یکخورده سرم شلوغ بود و تستچی هی داستانمو تایید نمیکرد من اینبار خواهش میکنم که رد نکنه لطفا نظر بدین ???
یک نظر سنجی دارم قراره یک شخصیت جدید پسر و دختر اضافه کنم(مثل لوکا و کاگامی)ایا دوست دارین باشن یا نه اگه میخواین باشن اسمشونو چی بذارم؟؟؟؟ لطفا تظر بدین??
خدا نگهدار????
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
بنظرم دحتره رو بکن کایرا پسره رو بکن جک یا کای یا دنی یل
عالیییی بود من این هفته اینقدر اسم ساختم دیگه اسمی نمی دونم ولی بازم عاللللییی بود بعدی رو زود بزار??????