
سلام عزیزان من میخوام یه رمان خیلی باحال و خنده دار رو شروع کنم پس اگر از پارت اول راضی بودید نظر بدید ادامه بدم یا نه😘
اول بالا رو بخون 🙏☝ خمیازهای کشیدم؛ به زور چشم هام رو باز کردم که در کمال تعجب همزمان با دست من جامدادی صورتی رنگِ روی میزمم بالا رفت. یا پشم هام! ذوق زده دست هام رو اینور و اونور میکردم و همزمان جامدادیم با حرکت دستم بالا پایین میشد. همینطور با خودم داشتم؛ حال میکردم که با صدای مامان تر زده شد به همه چی و جامدادی روی زمین افتاد... نویسنده:(بچم خل و چل شده😂😂)
با حرص از جام بلند شدم و با دو به بیرون اتاق رفتم که با دیدن جمعیت غریبهای که همه به من زل زده بودن با لبخند ضایعی عقب گرد کردم و برگشتم تو اتاقم. لعنتی....اتاق من دقیقا جلوی نشیمن بود و این یعنی اوج بدشانسی برای منی که نمیخواستم کسی از کارام سر در بیاره. نگاهم رو کلافه دور تا دور اتاق چرخوندم که با دیدن ساعت ابروهام با شدت بالا پرید پنج و سی دقیقه بود و این یعنی من از ساعت دوازده شب تا الان خواب بودم. نچ-نچ پشم هام. خوب به نظرم با این حجم از خواب طبیعیه که عین مشنگ ها با دامن کوتاه گل-گلی قرمز و تاب زردی که روش قرمه سبزی ریخته و برعکس پوشیدمش برم پیش مهمون هایی که اصلا نمیشناختم؛ البته شایدم میشناختم، چون من اصولاً وقتی از خواب بیدار میشم و وقتی که خوابم میاد فوق العاده گیج میزنم؛ یه جورایی مخم قاط میزنه. در این مواقع حتی اگه پدر و مادر خودم رو ببینم خیلی معرفت گِرو بزارم فوق- فوقش برام آشنا هستن اونم خیلی کم، حالا پدر و مادر سهله، خودمم تو آینه ببینم میگم یا امامزاده وحشت این هیولا کیه😂😂(ای منم دقیقا)
بعد تعویض لباس در اتاق رو باز کردم که با دیدن خواهرم، همسر و دخترش فهمیدم این خوابم دوباره برام دردسرساز شده جوری که حتی خواهر خودمم نشناختم. با خوشحالی از دیدن تارا کوچولو که اخلاقش دقیقا برعکس مامان عُنُقِش بود سلام بلندی کردم که تارا سریع دویید و خودش رو توی بغلم جا کرد. منم تو دست هام جا به بجاش کردم و از پله ها پایین اومدم و با تینا(خواهرم) و همسرش دست و دادم و احوال پرسی کردم؛ همسرش با محبت و تینا طبق معمول بیحوصله جوابم رو داد؛ راستش رو بخواید من و تینا از اولش باهم مشکل داشتیم. یعنی اون با من مشکل داشت و داره. میگه که یه دختر نباید انقدر شیطون و پر سر و صدا و مرموز باشه اما خوب اینا طبیعت منه و منم دوسش دارم و نمیتونم بخاطر خواهری که هیچوقت لبخند و محبتش رو به چشم ندیدم ازشون بگذرم و بشم یه آدم خشک و بیحوصله مثل تینا...😞 الهی😿
بعد از کمی بحث خسته کننده با خانواده؛ تارا دستم رو کشید تا باهاش بازی کنم؛ منم که کودک درونم جفتک میپروند مشغول آب بازی کردن باهاش شدم که با دیدن تینا سریع با شیطنت شیلنگ آب رو سمتش گرفتم که هول شد و شلپ! افتاد تو استخر..😂😂😂😂😂. بلند زدم زیر خنده و پهن زمین شدم جوری که اصلا نفهمیدم همهی خانواده تو حیاط جمع شدن و دارن با تأسف به من نگاه میکنن. همیشهی خدا تینا رو بیشتر از من دوست داشتن و اولویتشون فقط اون بود و همیشه من رو با اون مقایسه میکردن؛ درست مثل الان، شرط میبندم به سه شماره شروع کنه یک دو سـ....
خجالت بکش دختر مگه تو بچهای؟ یکم از تینا یاد بگیر ببین چه خانوم و مودبه... و دوباره حرفهای تکراری مامان که مثل خنجر تو قلبم فرو میرفت! تا کی باید مقایسه شم!؟ بی سرو صدا توی اتاقم رفتم و در رو از پشت قفل کردم. گناه من چیه که نباید یه خانواده داشته باشم؟ چرا نباید یه خانوادهی واقعی داشته باشم؟خانوادهای که دوستم داشته باشن و از گوشت و خونشون باشم! نه خانوادهای که منو از دم در خونشون پیدا کردن. درست فهمیدید من یه بچهی یتیم و سر راهیم، که سرپرستیم به عهدهی این خانوادهست و به گفتهی خودشون دارن بهم زیادی لطف میکنن که نگهم داشتن برام این زندگی رو درست کردن.
انچه خواهید دید مبل یهو افتاد پایین یا ابولفضل جن..... الا حضرت همراه من بیایید خوب داستان پارت اول به پایان رسید لطفا نظر بدید و لایک کنید لایکا بیشتر از 10 تا شد ادامش رو میزارم ادامه بدم 😁😁
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
😂😐copycat
سلام من اینو تو بررسی خوندم و بنظرم جالب بود پس زود منتشرش کردم تا بیام بهت بگم که ادامش بده
جان؟ 😐
دیگه من یه چیز گفتم لازم نی دروغ بگی
یکم پارت ها تو کوتاه کن خیلی کوتاه تا مخاطب خسته نشع و چشم ناظرکور نشه
چشمام کور شد تا اینو برسی کردم