پس از نسیم ملایمی که دیشب وزید ، ابرهای زیادی در آسمان شهر ظاهر شدند که خبر از آمدن باران را می دادند .
سرم را به پنجره اتاق تکیه داده بودم و به آسمان ابری که در تاریکی محض فرو رفته بود زل زده بودم .هنوز آنجا نشسته بودم و به حرکت برگ ها روی شاخه های درختان که باد ارام آنها را تکان میداد نگاه میکردم که باران شروع به باریدن کرد . قطره های درشت باران با سرعت نور به شیشه اتاقم بر خورد میکردند و صدای تَق تَق شان سکوت اتاقم را می شکست . از پشت شیشه باران حس و حال دریا را می داد ، آرام انگشتانم را روی شیشهٔ یخزده کشیدم ، احساس می کردم از سر انگشتانم تا تک تک سلول های بدنم حس فوقالعاده خوبی به من تزریق می شد .
زمان همچنان می گذشت و من دیوانه وار محو تماشای منظره ی بیرون اتاقم بودم که متوجه سنگین شدن پلک هایم می شدم ، پلک هایم را روی هم گذاشتم و ...
نظرات بازدیدکنندگان (2)