🥀 عشق و انتقام 🥀4

گفتم : آخه من از چیه اون مثلا باید خوشم بیاد؟؟ ، از قد دو متریش یا سیکس‌پکاش یا موهای زرد و چشمای سبزش؟! . آلیا نشست رو تختم و گفت : از خداتم باشه که از توی شکمویی لاغر مردنی خوشش اومده. در حین شونه کردن موهام گفتم : آلیااااااااا...... خندید و گفت : مگه دروغ میگم؟ این پسری که داری میگی همه چی تمومه! . شونه هامو انداختم بالا و گفتم : خب به من چه! . گفت : خدا شفات بده ماری.... همون موقع مامان آلیا صداش کرد. الیا از رو تختم پاشد و گفت : مامانم وقتی صدام میکنه یعنی میخواد یه کاری بریزه رو سر من بدبخت... خدا بهم رحم کنه... خندیدم و گفتم : هه حقته! . چشاشو ریز کرد و گفت : دارم برات... خندیدم و رفت.

کمی بعد، آلیا گفت : ناهار حاضره شکمو...گفتم : آیییی آلیا اگه دو دقیقه دیرتر حاضر میشد مرده بودم از گرسنگی. خندید و گفتم : ناهار رو توی آلاچیق حیاط میخورم، تو هم بیا باهام بخور تنها نباشم...باشه ای گفت و رفتیم زیر آلاچیق، شروع کردیم به خوردن، شروع کردیم به حرف زدن با هم که یکی از بادیگاردا اومد و گفت : خانوم یه نفر اومدن گفتن که میخوان شما رو ببینن... با تعجب گفتم : کیه؟! . گفت : گفتن بهتون بگم مزاحم اومدن... اینو که گفت فهمیدم خودشه، گفتم : باشه الان میام. بادیگارد که رفت به آلیا گفتم : خودشه.... برم ببینم چیکار داره. بعد پاشدم و رفتم دم در ، آدرین تکیه به بنز مشکیش دست به سینه ایستاده بود. تا منو دید اومد سمتم که گفتم : تو اینجا چیکار میکنی؟ ، میخاستی منو برسونی و آدرس خونمو یاد بگیری؟ و دم به دیقه بیای خونمون؟! . با لبخند گفت : علیک سلام مرینت خانوم.... عوض مهمون نوازیتونه؟ . گفتم : من دعوتت نکردم، خودت اومدی.... متفکرانه گفت : منطقی بود ولی بالاخره مهمانم... گفتم : خوب حالا چیکار داشتی اومدی؟ . گفت : اومدم ببینمت. گفتم : خیلی پررویی.... خاستم برم که دستم و گرفت و گفت : صبر کن یه دیقه، واسه یه کار دیگه هم اومدم.... برگشتم سمتش و گفتم : باشه بگو.... گفت : صبح که رسوندن یادم رفت هندزفیریتو بدم بهت. بعد هندزفریمو از جیبش در اورد و گرفت سمتم . ازش گرفتم و گفتم : ممنون ولی دیگه نیا در خونمون....

گفت : خب وقتی شمارتو ندارم مجبورم بیام در خونتون. ( نویسنده : وای خدا این بشر چقدر پرروعه 😆😆 ) کلافه گفتم : آخه تو چرا دست از سرم بر نمیداری؟! این همه دختر، چرا گیر دادی به من؟! ، برو یکی دیگه رو واسه خودت انتخاب کن.... با لحن خاصی گفت : تو فرق داری.... با این حرفش زبونم بند اومد و نتونستم هیچی بگم.. اونم عینک آفتابیشو زد به چشمش و نشست پشت فرمون وگفت : میبینمت ماری... منم به ماشینش که داشت دور میشد نگاه کردم تا لحضه ای که محو شد.....

وارد خونه شدم که آلیا جلو راهم سبز شد و گفت : خب چی شدد؟؟؟ . گفتم : هیچی هندزفیریو پیشش جا مونده بود اومد بهم داد. نگاه مشکوکی بهم انداخت بعد آهان گفت و رفت.... چند روز گذشت و هر روز میرفتم پیاده روی و طبق معمول مزاحم پیداش میشد... یه روز نبود که نبینمش... داشتم خواب مزاحمو میدیدم که ساعتم زنگ زد و از خواب پریدم . گفتم : مذاحم تو خوابم ولم نمیکنه... اوففففف . از رو تختم پاشدم و رفتم حموم بعد ست ورزشی گرم مشکیمو پوشیدم و موهام بالای سرم جمع کردم ، رژ لب آبی کمرنگم رو زدم بعد رفتم پایین واسه صبحونه که بعدش برم پیاده روی

بعد از سلام کردن ، خدمتکارا میزو چیدن و نشستم سر میز و شروع کردم به خوردن. داشتم تند تند میخوردم که یه لقمه پرید گلوم. آلیا سریع یه لیوان آب بهم داد ، آب خوردم که گفت : آروم بخور.... مگه دارن دنبالت میکنن شکمو؟! . گفتم : عهههههه... آلیاااااا..... گفت : چیه؟ نکنه داری تند تند میخوری که بری اون پسره رو ببینی؟ . گفتم : ببند گلم. گفت : نچشم. چشم غره ای بهش رفتم و گفتم : حرف نزنی نمیگن لالی! . چپ چپ نگاهم کرد و گفت : ایششش... نمیشه باهات دو کلمه حرف زد! .... نمیدونم اون پسره عاشق چیه تو شده؟؟؟ . از شر میز پاشدم که گفت : امیدوارم ببینیش... براش زبون در اوردم و از خونه رفتم بیرون.

لطفا حمایتم کنید چون خیلی براش زحمت کشیدم 😊😊