اومدم با قسمت جدید یادتون نره لایک کنید❤
این داستان از زبون املی هست:رفتیم تو اون خونه به نظر ترسناک میومد که یه دفعه اریکا گفت :املی کیلید برق رو پیدا کردم و برق رو روشن کرد اونجا واقعا قشنگ بود😍
رفتیم روی مبل نشستیم اریکا پرسید اون مرده بهت چی گفت منم گفتم که گفت باید جواب معمارو پیدا کنی و بری پیش اون بعدش معمارو بهش گفتم فلس داره ولی ماهی نیس بالداره ولی پرنده نیس
اریکا یه خورده فک کرد بعد ترسید منم ازش پرسیدم که چی شده چیشده اونم گفت جواب معما اژدهاس فقط اژدهاس که فلس داره جز ماهی و بالم داره و منم ترسیدم چون اون گفت برو پیش اون😨
همینجوری داشتیم فکر میکردیم که یه دفعه از طبقه ی بالا یه صدایی اومد انگار یه چیز افتاد و شکست سریع خواستم برم بالا که اریکا دستمو گرفت
بعدش گفت ما باید باهم باشیم ولی نباید بریم بالا نباید میفهمی اون خیلی ترسیده بود من گفتم نگران نباش تو دنیای واقعی که اژدها وجود نداره ولی اون مرد گفت که بریم پیش اون ینی ما داریم خواب میبینیم فکر کنم هرجوری بود قانعش کردم و باهم آروم آروم داشتیم میرفتیم بالا که من پام رفت رو یه چیزی و افتادم
وقتی نگاه کردم دیدم که یه باتریه خوشحال شدم و باتری رو گذاشتم تو چراغ قوم که شارژش تموم شده بود و روشنش کردم تا بتونیم جلومونو ببینیم عجیب بود چون فکر نمیکردم که اون باتری کار کنه😧
شروع کردیم به رفت که یه قاب عکس شکسته روی زمین پیدا کردم انگار همون ود که صداش اومده بود عکس سه نفر بود یه دختر و مامان و باباش ریکا که کنارم وایساده بود گفت پشتشو نگاه کن پرسیدم که چرا اونم گفت یه حسی بهم میگه که پشتشو نگاه کن من پشتشو نگاه کردم داشتم سکته میکردم پشتش نوشته بود
ین اون نامه بود(اون گوشه قهوه ایه مثلا سوخته😑من چون این عکسارو خودم درست میکنم یه خورده بد شد😘
خب جای حساسش تموم شد یادتون نره لایک کنید و کامنت بزارید😘 من از الان به بعد این عکسارو خودم درست میکنم نگید اصکی رفتی😡
بــــــــــــ🌸ــــــــــ🌸ـــــای
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بعدی رو زودی بزار خیلی دوسش دارم هوهو