
دوستان اینم پارت 6 . مرسی از اینکه حمایت کردید . ( قول دادم زود تمومش نکنم )????
داستان از جایی شروع میشه که در کلاس باز میشه : یهو یه دختری با موهای بلند طلایی وارد کلاس شد . املی خشکش زد! کفت: این... اینکه همون دخترس که دیشب جک داشت اذیتش میکرد!!!??? دختر نشست کنار املی. که صوفیا اومد دم در کلاس و گفت: اهای املی ، یه پسری باهات کار داره. املی: کیه؟! صوفیا: میگه جاستینه. املی مثل فشفه از کلاس بیرون رفت. پشت سرش جک هم از کلاس اومد بیرون که یه دفه رزالی پشتشو کشید و گفت: ببین جک ، نذار آبروی چندین و چند ساله ماها بره ! ولش کن ! چیکارش داری !؟!؟! جک: ولی رزالی! من واقعا دوسش دارم و نمیخوام اتفاقی واسش بیوفته ! ا رفت دنبال املی
املی رسید به جاستین و کلی با هم حرف زدن. جاستین : میتونی باهام بیای؟ املی : خب، مدرسه چی؟ ! جاستین : نگران نباش زود میایم. و هردو به سمت ماشین میرن. جک از جایی که قایم شده بود، میاد بیرون. میگه: املی! . . نمیدونی داری با کدوم دسته از خون اشام ها بازی می کنی! و جک هم میره دنبالشون. جاستین و املی باهم میرسن به یه قصر خیلییییییی بزرگ! ❤ ? پیاده میشن و میرن داخل. از یه کلفت تااااا کل خانواده جاستین، همه خون آشام بودن! املی : چه جای باحالیه!... جاستین : واقعا ؟!؟ خوشت اومده؟ ؟ املی : کیه که از اینجا بدش بیاد! ؟ و هردو میخندن ???? چند دقیقه ای نشستن و گرم صبحت با خانواده شدن که یهو املی فریاد زد : واییی! دیرم شد!!! من باید برم. جاستین: میخوای برسونمت؟ املی: نه نه. میخوام یکم پیادهروی کنم? و از قصر میره.
همینجور که داره میره، صدایی از پشتش میگه: املی عزیزم! املی بر میگرده، کسی نبود. دوباره راه میره. دوباره صدایی میاد که: بیا سمت جنگل، بیا..... املی ترسید ! ???? چون تنها بود... نمیدونست چیکار کنه. رفت سمت جنگل. صدایی با ناله گفت: ام.. املیییییی!!!??? کمک!!!! وای ! این صدای سلنا خواهر املی بود !????? املی ترسشو کنار گذاشت و دوید سمت صدای سلنا. املی: سلن؟؟؟!! کجایییی؟!؟!؟ اهاییییی؟؟؟!!?????? یهو از جلوش الیس میاد! املی ایستاد ، قلبش تند میزد. چون از چیزی که دیده بود ک حسابی ترسیده بود: الیس با موهای کوتاه شده و لب های خونی و لباس های پاره روبه روش ایستاده بود. چشماش قرمز شده بود!???? از سمت دیگه رزالی هم ترسناک شده بود !?? وایی املی از همه طرف محاصره شده بود که...
که جک از پشت آلیس میاد جلو و میگه: به به! ببینین کی اومده!? املی عزیزم❤? املی : سلنا کجاست؟ !؟! عوضیا چکارش کردین؟؟؟ رزالی: اویییی ! تند نرو ! حالش خوبه، فقط ترسیده... املی سست شد و افتاد. گریه کرد و گفت: ولش کنین! منو بجاش بگیرین!!???? خواهش میکنم ?? یهو جک نشست کنارش . با لحنی شیطانی خندید : بد فکری هم نیست. بلند شو . الیس مراقبش باش. بعد به رزالی علامت داد تا از اون ور جنگل ، سلنا رو ببره خونش. املی قلبش به درد اومد . توی دلش فقط دعا میکرد جاستین بیاد و از پیش جک ببرتش. بلاخره به یه جایی رسیدن. الیس در مخفی رو باز کرد و همه رفتن پایین که
گوشی جک زنگ میخوره، مامانش بود. جواب داد: بله ؟ مادر : زود املی رو آزاد کن!!! جک: شرمنده نمیتونم اینکارو بکنم.مادر: جک ! تو الان تحت نفوذ اون یارویی. بهت میگم... جک نذاشت مادر ادامه بده و سریع گوشیو بست. املی: اون یارو کیه؟ !?? جاستین: نگران نباش. به زودی میفهمی!'??? و با کتک میندازتش تو یه زندان تنگ و تاریک. .. املی میره یه کنج میشنه و گریه میکنه. جاستین : رزالی مراقب باش فرار نکنه. و با لبخندی معنی دار از اونجا میره....
1 ساعت بعد: در باز شد. املی با چشمای خیس و پر اشکش نگاهی به در کرد : جک ایستاده بود! اوند جلوتر، املی که دیگه احساس خطر میکرد، خودشو زد بخواب. جک تا کنار زانوش اومد. نشست کنارش و گفت: املی، املی نگام کن، املی نگاهش میکنه : چشماش ابی بود و ظاهرا حالش خوب بود. املی: برو بیرون. جک: میخوام بیارمت بیرون! املی: لازم نکرده! ازم دورشو . خواهشا ... جک دستشو میزاره رو شونه املی . جک : میدونستس اونی که دشمنه جاستینه؟ املی: اوی ، تهمت زدن کار درستی نیستا!!!??? جک: تهمت چیه؟! دارم راس میگم! املی: حرفتو باور نمیکنم. این تویی که وحشی هستی!!! اون شب توی باغ، دختر بیچاره رو داشتی اذیت میکردی!!?? جک: خب اره ولی... املی: دیدی ، دیدس خودتی؟! جرا نمیخوای بفهمی؟ من دیگه دوست ندارم! قرار بود ببخشمت ولی با این کارات و اون قیافه ای که داشتی کاری کردی که ازت متنفر بشم!?? جک : باشه.. هرچی تو بگی .. حالا هم از اینجا برو بیرون. املی: الکی؟ جک: نه. من واقعا دوست دارم و عاشقتم. ولی حالا نمیخوای قبول کنیک مهم نیست. املی مثل باد از زندان میره بیرون و فرار میکنه. جک نا امید میشه و همونجا میشینه..
املی بیحال و خسته ، توی یه جاده بی انتها راه میرف. کم کم هوا ابری شد و بارون اومد. املی سعی کرد فراموش کنه جک چه قیافه ای داشت، ولی نتونست. قیافه جک خیلی خیلی زننده و چندش بود !? همینجور که داشت راه میرف، الیزابت با ماشین رسید کنارش. گفت: بیا بالا ، سرما میخوری? املی خوشحال شد و رفت سوار ماشین .
جک با روحیه داغون میاد خونه. مامانش با نارحتی میگه: مگه بهت نگفتم؟؟؟!?? جک با گریه گف: چرا .. مامان من واقعا دوستش دارم .???❤ مدر لبخندی زد و گفت: هرکاری میکنم تا دوباره عاشقت بشه!??❤??? جک : واقعا؟!؟!؟ مادر: اره. من واسه بچه ام همه کاری میکنم. .. حالا هم بیا شام بخور...
الیزابت: چی شده؟! چرا ناراحتی؟ املی : هیچی. نمیخوام بیاد بیارمش...بلاخره میرسن به قصر . جاستین با دیدن املی چنان ازجاش میپره که لیزا میترسه? لیزا: یواششششش!!!!! جاستین : بیا بریم تو اتاق و هردو میرن تو اتاق .لیزا که کنجکاو بود دم در ایستاد و گوش داد: جاستین: چی شده؟! املی با بغض: جک ترسناک شده بود !! و کل ماجرا رو گفت . لیزا هم داشت می شنید...
بعد از تموم شدن حرفای بچه ها لیزا خبر هارو بزد برای مامانش. مادر: مشکلی نیست. خودشون حل میکنن. بابا: مطمئنی؟! من نگرانم. مادر مطمئنم. باید بیشتر مراقب املی باشیم . و پدر هم تایید کرد. ..
2 هفته گذشت تا اینکه یه روز صبح زود ، املی از خونه زد بیرون. همینجور که داشت میرفت دید همه دور هم جمع شدن و دارن حرف میزنن. رفت مسون جمعیت که یه چیز ترسناکی دید: کلارا رو کشته بودن!!??????? املی از جمعیت فاصله گرفت و بی اختیار رفت سمت جنگل....
دوستان منتظر پارت 7 باشین.... ????
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
لطفا ادامه بده دل توی دلم نیست قسمت های دیگر را بخوانم داستانت آنقدر خوب است که باید از ش یک داستان بسازن???????????????
مرسی باشه حتما میزارم
نوشتم در حال بررسیه??
عالی بود هرچه زودتر بزاری طرفدار بیشتری پیدا میکنی خوشحال میشم تست منم بخونی اسمش عشق ابدی
باشه حتما میخونمش
عاشق داستانتم.
ممنون