
اینم از پارت 5 مرسی که حمایتم کردین. ..
بلاخره روز جشن فرا رسید ❤? و همه وارد تالار شدن. املی به انتهای خیابان چشم دوخته بود تا جاستین رو ببینه. یهو یکی از پشت چشمشو بست! گفا: اگه گفتی من کی هستم؟! املی میخنده و میگه: وای کلارا!!! از دست تو با این شوخیات!!?? و هردو میخندن. همون لحضه خانواده جک باهم میان . الیس و جک جلوتر میرن که جک املی رو میبینه. الیس: اگه میخوای بری پیشش برو? جک هم میره . انلی: وای ! بازم این پسره!!! جک: املی! چقد خوشگل شدی!!!?❤?❤? املی : ممنون. خب دیگه من برم داخل تا شاهزاده بیاد .یهو جک دسشتو میکشه و میگه : ازش دوری کن ! املی: از کی؟!؟!؟ دستمو ول کن!!!!! جک: همون شاهزاده رویاییت! املی: مهم نیست که جاستین چی هست . مهم اینه که نمیزنه دل عشقشو بشکونه! و سریع دست خودشو از دست جک میاره بیرون
داخل تالار همه مشغول بودند و فقط املی پشت میز نشسته بود و داشت نگاه بقیه میکرد : کلارا و مک داشتن میرقصیدن ، جسیکا داشت با جک و الیس میخندید. یهو جاستین از پشت دست گذاشت رو شونه املی! املی مثل مرغ پرکنده پرید بغلش?❤? جاستین: ببین املی من امروز یه خورده زود باید برم . ناراحت نمیشی؟ املی: نه. حالا اینارو ول کن. بیا این چند ساعت هم خوش بگذرونیم ❤❤?????
ساعت 6 غروب در مهمانی: همه خوشحال بودن. همه میرقصیدن و شادی میکردن که یهو برقا رقت!!!!???? هروس هرجا بود میخکوب شد!!!!! دخترا شروع کردن به جیغ زدن . همه سر و صداشون شروع شد که
املی از جاستین جدا میشه.... جاستین : املی؟! املی کجایی؟؟؟ دور تر از جاستین املی: جاستین؟ ؟؟!!! اهای کجایییی؟؟؟!؟! یه دفه برقا میاد! همه نفسی راحت می کشن. املی نگاهی به اطراف میکنه : نه خبری از الیس بود و نه خبری از جک!!!? حتی رزالی و جسیکا هم نبودن !!!!?????
املی می شینه رو صندلی. میبینه جاستین هم نیست!!!!!! بلند شد و رفت ول تالار و باغش رو گشت. اما خبری از جاستین هم نبود. املی: خب، نگران نیستم. چون خودش گفت که زود باید بره?? داشت برمیگشت به سمت تالار که صدای جیغی شنید! برگشت و نگاهی کرد. هنوز صدای ناله و فریاد میومد?? انلی خونسردیشو از دس داد و بی اختیار رفت سمت صدا
صدا از باغ روبه رویی میومد. در باغ نیمه باز بود ، از لای در نگاهی کرد ؛ از چیزی که دید چیزی نمونده بود سکته کنه: خانواده جک دور یه دختری حلقه زده بودن! جک چهره اش ترسناک شده بود !!!??????? چشمای قرمز با لباس های پاره! لبش هم خونی بود!!?????? دختر: خواهش میکنم. ... منو نکشید! !!! قول میدم به کسی نگم!!!! املی بی اختیار عقب عقب رفت و خورد به یه بنده خدایی??? یهو جک دید یکی داره حرف میزنه و یکی عذر خواهی می کنه!!! یواش یواش اومد سمت در و دید کسی نیست.
املی پشت دیوار پنهان شده بود . از چیزی که دیده بود گریه کرد و برگشت به تالار. همینجور که داشت میرف از روبه رو جک رو دید!!!!!! سرجاش میخکوب شد. جک با لبخند اومد سمتش و گفت: اوه املی ! چقد خوشحالم میبینمت!❤? املی دستپاچه شد و گفت : م.. منم... خوشحال هستم....جک: راستی؟! املی : خب... من دیگه باید یرم تو تالار .. یهو جک آستین لباسشو میکشه و میگه: ازش دوری کن ..... و املی رو ول میکنه
صبح روز بعدی املی با چهره ای دلهره آور اومد پایین. تنها فقط سلنا خونه بود . املی: سلام سلنا . مامان و بابا کجان؟ سلنا: بابا سرکاره و مامان هم رفته خونه دوستش. املی: تو چرا نرفتی مهدکودک؟ سلنا: امروز حوصله نداشتم. امای صبحونشو خورد و رفت بیرون . همینجور که داشت میرفت دید از انتهای کوچه یکی داره میاد! ایستاد تا بهتر ببینه: اون ... اون جک بود !!???????? املی : خب... مهم نیست .. و با سرعت رفت جلو. جک: املی میخوام باهات حرف بزنم. املی: ولی من نمیخوام. جک: تو دیشب دم در باغ ما بودی؟ املی خیس عرق شد. ولی خودشو خونسرد نشون داد. گفت: کدوم باغ؟! من که ندیدم. جک: خواهش میکنم بهم راستشو بگو. املی: اگه بگم.... منو .. جک : بهت آسیبی نمیزنم. فقط راستشو بگو. املی: خب دیدم صدای جیغ دختری میاد. اوند اونجا و تورو با اون قیافه ترسناک دیدم. هول شدم و خوردم زمین و بعدم که تو اومد بیرون. جک نفسی کشید گفت: قول بده به کسی نمیگی. املی: قول میدم . و هردو از هم جدا شدند.
توی مدرسه املی تنهایی نشسته بود. دلشوره داشت. از همه دنیا می ترسید . ابی خورد و ازوم شد . صوفیا اومد کنارش. دستشو گرفت و با دلهره گفت وای !! املی دستات خیلی خیلی سرده!!!! املی: مهم نیس? صوفیا : کسی ناراحتت کرده!؟ املی: مهم نیس. فقط تنهام بزارین.... همونجور که املی بغض کرده بود در کلاس باز شد و .....
دوستان منتظر پارت 6 باشید ... نظر فراموش نشه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
قشنگ بود
زود تر بزار و کم نزار لطفااااا زودم کات نکن.
از من کپی کردی عزیزم؟
نه .. من اصلا داستان شمارو نخوندم که بخوام کپی کنم. یه روزی این داستان به ذهنم رسید .
عالیه زود بزار