10 اسلاید صحیح/غلط توسط: matin انتشار: 4 سال پیش 434 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام اینم قسمت نهم
دوستان اگه قسمت هایه قبل رونخوندید برید تو تستچی اسم داستان رو سرچ کند میاد (چون اکانتمو عوض کردم قسمت هایه 7 به پایین رو نمیاره براتون سرچ کنید که همرو بیاره) و راستی اسم این قسمت هست::ادم کش ها:: از زبان ادرین :وقتی بیدار شدم ناتالی و پدرم رو دیدم که بالا سرم وایسادن چشمام هایه پدرم قرمز بود.پدر گریه کرده بود؟ خیلی خسته بودم بود به طوری که دوباره خوابم ولی یه صدا هایی تویه گوشم میپیچید:همش تقصیر منه چطور میتونم انقدر بی رحم باشم_شما دارید برایه یه هدف خاص تلاش میکنید مطئنا وقتی بفهمه درک میکنه....هدف خاص؟بی رحم؟اوان درباره چی صحبت میکنن.....چشمام رو باز کردم یه پرستار بالا سرم وایساده بود گفت:مثل اینکه به هوش اومدی سعی کردم بلند شم تمام بدنم درد میکرد پرستار ادامه داد:بهتره زیاد تکون نخوری تازه از کما اومدی بیرون و البته که نمیدونی چه خبره تو شرور شده بودی مثل اینکه زیاد به بدنت فشار اوردی و الانم 3روزه که تو بیمارستانی خیلی خب حالا بخواب و دوز سرمم رو زیاد کرد..دوباره همه جا سیاه شد وقتی دوباره بیدار شدم توی اتاقم بود یه نگاه به اطرافم انداختم ناتالی و پدرم بالا سرم وایساده بودن پدرم گفن:خوشحالم که حالت خوبه و رفت اما ناتالی وایساد و پرسید:ادرین جاییت درد نمیکنه جواب دادم :نه خوبم ...انقدر عصبانی بودم که فکر کردم الانه که اکوما زده شم
اخه پدر من چقدر بی احساسه من شرور شدم و رفتم توی کما از لبه مرگ برگشتم و اون..اون..اون صدایه ناتالی منو از دریایه شعله هایه خشمم کشید بیرون :ادرین میتونم دلیل این خشمتو حس کنم ولی پدرت دلایل خودشو داره و بلند شدو رفت از روی تخت بلند شدم راه رفتن سخت بود اما غیر ممکن نبود..(یک هفته بعد)سلامتیم رو به طور کامل به دست اوردم نینو بهم زنگ زد و ازم خواست عصر بیام پارک چون همه بچه ها اونجا بودن بهش گفتم با پدرم صحبت میکنم و تا ساعت 5:00بهش خبر میدم وقتی رفتم تا از پدر اجازه بگیرم در کمال تعجب بهم اجازه داد به نیو زنگ زدمو گفتم که منم هستم خیلی خوشحال شد و گفت ساعت 6:00توی پارک باشم (یک ساعت بعد داشتم پیاده میرفتم سمت پارک که یهو یکی منو قاپید کت کگسون تمام نفرتم ازش دوباره شعله کشید تقلا کردم که خودمو ازاد کنم اما قبل از اینکه بتونم کاری کنم رو پشت بوم یکی از ساختمون ها گذاشتم پایین
گفتم:چی از جون من میخوای کت کگسون یکم تعجب کردو گفت:هوممم انتظار همچین رفتار تندی رو نداشتم گلوش رو صاف کردو تو صورتم چشم تو چشم شد :تو کت نواری مگه نه؟....اون از کجا میدونه کسی نباید هویت منو بفهمه..پلگ پنجه ها داخل یا.....یا قران لوکا ...لوکا تمام مدت کت کگسون بود؟ میدونستم که نمیتونم دست به سرش کنم پس پرسیدم:از کجا میدونی؟ جواب داد:وقتی بیهوش بودی مدام میگفتی مای لیدی وقتی کفشدوزک پرسیدم اول حاضر نشد جواب سوالم رو بده که کی بهش میگفته مای لیدی اما اخرش از زیر زبونش کشیدم بیرون کشیدم و فهمیدم که گربه قبلی با این لقب صداش میزده به علاوه اینکه پلگ وقتی دیدت خیلی عجیب رفتار کرد...یهو لوکا انگشتر رو از دستش در اورد و بهم گفت دستتو بیار جلو تا دستمو اوردم جلو انگشتر رو گذاشت کف دستم گفتم:چکار میکنی اینکه بهت یه میراکلس بدن فقط یه بار تو عمرت اتفاق میوفته...لوکا حرفمو قطع کردو گفت:اون پیش تو خوشبخت تره..خسکم زد باورم نمیشد که لوکا اینطور از خودش از خود گذشتگی نشون بده انگشتر رو انگشتم کردم لوکا دستشو اورد جلو و گفت:از این به بعد تو دوستمی ¬¬-منم باهاش دستشو گرفتمو گفتم:تا ابد متوجه شدم که لوکا داره گریه میکنه و پرسیدم:حالت خوبه جواب داد:خیلی سخته مطمئنم برایه اونم سخته ولی این برایه خودش خوبه نمیتونم احساساتش رو نادیده بگیرم
احساستش رو؟ پرسیدم لوکا تو هویت اونو میدونی؟ لوکا جواب داد:نه قبل از اینکه بتونم یه سوال دیگه بپرسم یه صدا صحبتمونو قطع کرد :کامبر میخواممممممممممممممممممممممممممم یه نگاه به پلگ انداختم و یه تیکه پنیر از تویه جیبم در اوردم و داادم به پلگ..چشمام گرد شد پلگ پنیر رو انداخت دور و خودشو چسبوند به صورتم من گفتم:پلگ از دیدنت خوشحالم پلگم جواب داد منم همین طور...چند ساعت بعد رسیدم به خونه همه به خاطر برگشتن من خیلی خوشحال بودن و حسابی خوش گذروندیم رفتار لوکا هم تو مهمونی خیلی عادی بود منم سعی کردم خیلی عادی برخورد کنمو تا اخر مهمونی فکر کنم موفق بود وقتی وارد اتاقم شدم و درو بستم پلگ تندی از توی جیبم در اومدو رفت توی کمدی که توش پنیر هارو میذاشتیم از پنجره بیرون رو نگاه کردم خیلی وقت بود که این کارو نکرده بودم:پلگ میخوایم بریم به دور بزنیم و قبل از انکه بتونه چیزی بگه گفتم:پلگ پنجه ها بیرون و از پنجره پریدم بیرون احساس سبکی میکردم احساس میکردم نسبت به یه سال پیش خیلی قوی ترم یه پرش دیگه کردمو وسط راه بود که یهو یه چیزی بهم خوردو پرتم کرد روی پشت بودم یکی از خونه خوب که نگاه کردم دیدم مای لیدیه!!
گفتم:مای لیدی! خواستم بغلش کنم که هلم داد عقب و گفت:تو اینجا چکار میکنی چه بلایی سر کت کگسون اوردی ؟ جواب دادم :داستانش مفصله اما کار شرورانه ای نکردم و اگه بیشتر از این بگم هویتم تو خطر(من داشتم چی میگفتم از خدامم بود بدونه من کیم والا ) لیدی باگ بعد ا ز اینکه خیالش راحت شد گفت: خوشحالم که دوباره دیدمت یهو یه مشت زد تو سرم گفتم :اخ چرا میزنی؟ داد زد:گربه احمق میدونی چقدر نگرانت بودم و یکی دیگه زد توی سرم متوجه شدم داره گریه میکنه و یهو پرید بغلم منم بغلش کردمو گفتم:نگران نباش حالا دیگه من پیشتم یهو دیدم یه چیزی داره میاد سمت جایی که ما هستیم در حالی که مای لیدیو بغل کرده بودم پریدم روی ساختمونی عقبی(پلگ راست میگفت واقعا قوی تر شده بودم راحت 15 متر پریدم هوا)یه چیزی توپ مانند خورد توی خونه و منفجرش کرد یه فرد که لباسش شبیه فوتبالست ها بود پرید و گفت:من فو بلتو هستم و حالا میراکلس هاتون رو ازتون میگیرم و یه توپ دیگه به سمتمون شلیک کرد دوباره پریدم عقب و مای لیدی رو گذاشتم روی زمین و گفتم:اماده باش
یه شلیک کرد من پریدم سمت چپ و مای لیدی هم پرید سمت راست به صورت دایره وار شروع کردم دورش چرخیدن توی موقعیت مناسب پریدم سمت چوبم رو بردم عقب و یه ضربه افقی زدم تو شکمش پرتاب شد عقب چیزی حدود 60متر پرت شد عقب و خورد توی دیواریه خونه دیوار شکست و پرت شد توی خونه(باید مراقب باشم مگرنه ممکنه ناخواسته به یکی اسیب بزن یه نگاه به پشت سرم انداختم و دیدم لیدی باگ دهنش وامونده گفت:خیلی قوی شدی دار حالی که داشتیم میدویدیم سمت جایی که فوبلتو افتاده جواب دادم:ما اینیم دیگه وقتی رسیدم فقط یکم طول کشید تا جایی که اکوما توشه رو پیدا کنیم و اکوما رو خنثی کنیم .....خب برایه اینکه یکم داستان رو جلو ببریم میریم به هفت ماه بعد که یعنی مدرسه ها هم شروع شده و ادرین و نینو و الیا چون نیمه اولین17سالشونه میراکلس طاووس تعمیر شده و تیم ابر قهرمانا اینان :لوکا(میراکلس مار(اوکا)میراکلس لاک پشت(نینو)میراکلس روباه(الیا) و میراکلس پلنگ(جولیکا) (لیدی باگ میراکلس این سه نفر رو نمیگیره و مثل کت نوار و لیدی باگ میراکلس هاشون دنبالشونه (و راستی لوکا داره رابطه خودش با مرینت رو سرد میکنه عمدا))) از زبان ادرین برایه ناهار رفتم پایین پدرم مثل همیشه نیومده بود و خودم تنهایی غذا خوردم بعد از غذا بلند شدمو رفتم توی اتاقم و مشغول نوشتن تکالیفم شدم نزدیکایه ساعت8بود که یه نفر شرور شد توی مدت خیلی کوتاهی(نیم ساعت)شکستش دادیم و سریع برگشتم خونه وقتی کارام تموم شد به پلگ یه تیکه پنبر دادم و خوابیدم فردا پنجشنبه بودو مدرسه نداشتم برا همین یکم دیر تر خوابیدم
صبح پلگ بیدارم کرد :ادرین ادرین بیدار شو الانه که مثل پنیر زیر متکا له شیم بلند شدمو گفتم چی میگی پلگ پلگ صفحه گوشیمو نشونم داد:نادیا شاماک گزارش میکنه هم اکنون در پارک شهر دونفر فرد شرور شده یک کودک را گروگان گرفته اند هنوز هدف این افراد مشخص نیست اما یه نظر میرسد که توسط اکوما شرور شده اند و..و بعدش دوربین پارک شهر رو نشون داد..چشمام گرد شد شاید از نظر مردم عادی اونا فقط شرور شده بودند اما واقعیت این بود که اونا دارنده میراکلس بودند سریع گفتم:پلگ پنجه ها بیرون باید هرچه سریع تر خودمو میرسوندم به مکان اگه میراکلس ها به دست ادم هایه فاسد برسه نتایجش فاجعه بار میشه روی یکی از ساختمون هایه نزدیک پارک فرود اومدم دونفر بودن یکشیون عین من بود فقط لباسش سفید بود و انتهایه استین هاش و یقیه لباسش پشم داشت(از پشمالویی ها که کاپشن دخترا داره)و یه چوب دستی داشت که شبیه مال من بود اون یکی شبیه کلاغ بود و استین هایه لباسش یه چیزایه پرده مانند مثل کلاغ داشت یه داس دستش بود(از اینا که الهه هایه مرگ دارن)روی صورتش هم یه نقاب بود به علاوه یه نوک که بینیش رو میپشوند و یه بچه رو با یه دستش گرفته بود و با اون یکی دستش تیغه داس رو گذاشته بود رو گلویه بچه در حال فکر کردن به این موضوع بودم که یهو یکی پشت سرم پرید پایین سرمو برگردوندم و دیدم کفشدوزکه گفتم:سلام مای لیدی این دفعه اوضاع خیلی خرابه کفشدوزک جواب داد:میدونم خودم دیدم بریم تو کارش خندیدم و گفتم:البته و هردو مون ا ساختمون پریدیم پایین اون دونفر برگشتن و نگاهمون کردن اونی که داس داست گفت:من کِرونایت هستم و اینم دوستم کت وایتاره از اشنایی تون خوشحالم و بعد روبه دختر بچه کردو گفت:دیگه بهت نیازی نیست....
..داد زدم :چه غلطی کردی یه بچه بی گناهو کشتی کرونایت جسد بی چون دختر بچه رو که گلوش پاره شده بود رو نشن داد و گفت:اوه اینو میگی بعد بچه رو پرت کرد یه گوشه و گفت:اون ارزشی نداره..دیگه حال خودم رو نمیفهمیدم خیز برداشتم سمت کرونایت چوبم رو بردم بالا و خواستم بکوبم توی سرش که یهو کت وایتار جلوم ظاهر شدو جلوی ضربه رو گرفت یه ضربه افقی زدمو پرتش کرد13متر عقب تر اول باید کلک اونو میکندم(از زبان مرینت):کت نوار و اون یکیه دارن باهم میجنگن حالا منو کرونایت موندیم هنوز یکم توی هنگ بودم کرونایت که متوجه این موضوع بود گفت:اوه مثل اینکه جرئتش رو نداری حمله رو شورع کنی و یه دستی به موهایه بلندو قرمزش کشیدو ادامه داد:پس من شروع میکنم خیز برداشت سمتم و گفت:ازت متنفرم لیدی باگ داسشو برد بالا و مستقیم فرق سرمو هدف گرفت یویوم رو کشیدم و از کشش برایه مهار ضربه استفاده کردم به خاطر نوع سلاحم نبرد نزدیک برام خطرناکه و بهتره فعلا فاصلم رو حفط کنم و به حمله هایه در برد و میان برد و بزن درو بسنده کنم به علاوه باید بفهمم قدرت هاش چیه توی همین فکر بودم که کرونایت یه بار دیگه حمله کرد خوب نبود سرعتش داشت بیشتر میشد یه خنده شیطانی کردو گفت:میکشمت..این دیگه شوخی نبود واقعا نبرد بکش یا کشته شو بود حریف ثابت کرد که حتی مشکلی با کشتن افراد بی گناه نداره اما..من....گربه میتونستیم واقعا یه نفرو بکشیمو بعدش بخندیم انگار که اتفاقی نیوفتاده؟
صدایه کرونایت دوباره به خودم اوردم:اوه مثل اینکه کم اوردی داشت مجبورم میکرد که سبک مبارزمو عوض کنمو مبارزه رو تبدیل کنه به یه مبارزه یه نفره«این کلمات رو باید فیلمایه اکشنو اساطیری زیاد ببینید تا بفهمید معنیش رو ولی در کل مبارزه یک طرفه به این معناست:یکی فقط حمله میکنه و اون یکی فقط جاخالی میده یا دفاع میکنه» و تقریبا هم موفق شده بود داشتم سعی میکردم تمام ضربه هاش رو جاخالی بدم اما به محض اینکه سعی میکردم فاصلم رو باهاش زیاد کنم جلومو میگرفت (لعنتی داره باهام بازی میکنه یعنی این قدر مطمئنه که از من قوی تره؟)..(لعنتی فقط یه لحظه بود پام لیز خوردو تعادلم رو از دست دادم الان میتنم همه چیزه اطرفم رو ببینم پس این لحظه اخره عمرمه همه چیز خیلی واضح شده گربه که داره میدوه سمتم تا نجاتم بده..یعنی انقدر منو دوست داره که جونشو برایه من به خطر میندازه و منم همش ردش میکنم؟ولی چاره ای ندارم نباید بذارم هویتم لو بره برا هیچکس حتی گربه سیاه راستش از اینکه دوباره میبینمش خوشحالم هرچند برام عجیبه که لوکا برایه چی میراکلس گربه رو دودستی بهش داد واضحه که لوکا هویتش رو میدونه پس حتما یه چیزی فهمیده که این کارو کرده؟...روبه روم رو نگاه میکنم داس داره اروم اروم فاصله بین خودشو پیشونیم رو کمتر میکنه نگاه پر از شادی و نفرت کرونایت رو میبینم نگاهش مثل یه شیطانه..مگه وظیفه من کشتن شیاطین نیست...من شکست نمی خورم اینجا نمیمیرم کرونایت شاید یه روزی بتونی شکستم بدی اما اون روز امروز نیست (یه صدا توی ذهنم میگه......:
چطور بود؟ راستی اگه این تست بیشتر از6تا نظر نداشته باشه بقیشو نمیزارم??
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
سلام داستانات عالین اما متأسفانه قسمت های ابر قهرمانیشان هیلی طولانیه آدم حوصله اش سر میره و ببین فرانسه مسیحه و تعطیلاتشون میشه جمعه و شنبه . لطف کن قسمت های ابر قهرمانیشون رو کوتاه کن ممنون
داستانت محشره
عزیزم عاللی بود اول بخاطر اسمت نخواستم بخونم?اما یه چیزی انگار بهم گفت برو بخون ببین با این اسم مسخرس رفتم و یکی از بهترین ها بود عالیییی بود عالییی بخاطر این پارت قبلی ها هم خودمم عالی??
خیلی باحال بود. نمیدونم چرا تستو ندیدم. البته این روزا زیاد بهش سر نمیزنم بخاطر درسا و اینکه ( انتخاب رشته).حتی داستانای خودمم دیر میزارم. این پارت خیلی جالب بود. منتظر پارت بعدی هستم.?
سلام خوبی ببینم تو دختری یا پسر خودشم داستانت عالیهههههههههههههه من عاشقشم فقط یه چیزی پارت 10رو رمانتیک تر کن بعدشم لیدی باگ و کت نوار نمیرند که بخوان از معجزه گر ها استفاده کنن خودشم داستانت رو جذاب کن مثلا تو پارت 10 کت هویتش رو به لیدی بگه ولی لیدی نگه تو پارت 12 بگه بهش اونجوری داستانت جذاب تر میشه
از6تا بیشتر شد.نمیزاری؟?
گذاشتم داره برسی میشه
با حال بود