سلام دوستان سلطان sssr هستم ،امیدوارم خوشتون بیاد ببخشید اگه دیر نوشتم.
از چشم مرینت . من و داچ از خونه زدیم بیرون و رفتیم شهر بازی . بعد دستمو گرفت و رفتیم سوار چرخ و فلک شدیم و از بالا به کل پاریس نگاه میکردیم . خیلی زیبا بود . من داچ همینجور حرف میزدیم و درباره ی خودمون میگفتیم. من به داچ گفتم تو به جز تجارت چی کار میکنی اونم گفت من قبلا افسر بودم و لقب ندای وضیفه هم دارم . دازه بهم یک کادو هم دادن . من گفتم چی .ولی داچ نگفت بعد خیلی اسرار کردم اونم گفت باشه و دست کرد پشت کمرش و یک کلت در اورد. من دهنم باز مونده بود . گفتم باهاش ادمم کشتی. از چشم داچ. مرینت دهنش باز مونده بود و گفت ادمم کشتی . منم گفتم نه بابا این برای محافظته از خودم ولی الان شد برای محافظت از خاهرم . اونم سرخ شد منم یکم خندیدم. بعدم ادامه دادم که هر تاجر یک رقیب داره . رقیب های منم خواستن من رو ب.ک. ش. ن . که من از خودم محافظت کردم . مرینت پرسید چیزیت نشد . منم گفتم تا حالا نه. پرسید دیگه چی کار میکنی. منم گفتم من یک باند محافظتی هم دارم که کارش محافظت ار من و خانوادم بود الان هم دنبال یک بادیگارد برای تو میگردم . اونم سرخ شد ولی منم بروش نیاوردم.
از چشم ادرین . من روی تخت دراز کشیده بودم و به سقف زل زده بودم .پلنک گفت چی شده داری همینجور به سقف نگاه میکنی. منم گفتم تو فکرم .پلنک پرسید تو فکر چی . من گفتم چرا ارباب شرارت چند روزه کسی رو شرور نمیکنه بعد شرا پدرم دوست داره رابتم با گاگامی خیلی باشه.پلنک گفت . من چه میدونم من تو کل دنیا به 2 چیز اهمیت میدم حبه و کممبر . حلالا کممبر بده گشنمه. منم بهش یک کممبر دادم که صدای ناتالی اومد و گفت ادرین جان بیاین پایین. من گفتم حتما گاگامی اونده اخه قرار داشتیم . رفتم پایین دیدم بابا میگه بیا توی اتاق . من رفتم بابا یک جعبه از تو جیبش در اورد و گفت اینو باید بدی به گاگامی. من گفتم توش چیه . بابا گفت بازش کن . بازش کردم دیدم یک انگشتر کریستالی داخلشه. گفتم یعنی من باید ...... بابا گفت اره باید ازش خاستگاری کنی .?????.
از چشم ادرین من رفتم تو اتاق و در رو بستم و قفل هم کردم . پیام دادام به دختر کفشدوزکی و گفتم امشب بیا جای همیشگی(برج ایفل) میبینمت . بعد من گفتم پلنک چی کار کنم پلنک گفت وای بد بخت شدم یعنی حبه پرید من گفتم حبه کیه . اونم گفت نباید بدونی. من داشتم فکر میکردم که چی کار کنم . که زنگ خونه خورد گاگامی بود. من رفتم و در رو باز کردم . گاگامی اومد و نشست روی مبل و ناتالی براش خوراکی اورد . منم بهش گفتم من برم لباسم رو بپوشم بیام و رفتم تو اتاق. ناتالی در زد و اومد تو و گفت یادتون نره که پدرتون چی گفت.بعد هم در رو بست و رفت . من لباسام رو پوشیدم و با گاگامی رفتم شهر بازی.
از چشم مرینت ما از چرخ و فلک امدیم پایین . ادرین با اگاگمی رو دیدم . یکم ناراحت شدم اما داچ دستش رو گزاشت روی شونم و گفت همه چی درست میشه. ادرین اومد جلو و تا داچ رو دید گفت داداش دلم برات خیلی تنگ شده بود. بعد همدیگر رو بغل کردن و با هم شروع کردن به حرف زدن . از چشم داچ . به ادرین گفتم با دختر خاله ام خوش میگذره . بعد ادرین گفت کی . من گفتم گاگامی . ادرین دهنش باز مونده بود. و گفت دختره خوبیه مگه نه . من گفتم . اره ولی چیزی از عشق و دوستی نمیدونه . ادرین گفت یعنی چی من گفتم یعنی عاشقت نیست و داره برای شهرت میخواهد با تو باشه . ادرین گفت منو بگو که میخواستم امروز ازش خواستگاری کنم ، من گفتی چیییییی. یعنی تو... ادرین گفت نه بابا پدرم مجبورم کرده. بعد گاگامی اومد جلو و گفت چه جوری پسر خاله منم بدون هیچ حسی گفتم ممنون . مرینت هم این وست دهنش باز بود . خب هقم داشت . بعد من گفتم میتونید من رو با ادرین برای چند دقیقه تنها بگزارید . مرینت وکاگامی هم گفتن باشه و من رفتم پیش ادرین و گفتم چه جوری با هم اشنا شدین ادرین هم گفت داخل کلاس شمشیر بازی . بعد ادرین پرسید تو با مرینت چی کار داری منم گفتم اون خاهرمه ما دوقولوییم بعدمخندیدم و ادرین گفت خوب شوخی میکنی من گفتم نه بابا شوخیم کجا بود اون خاهرمه و همه چی رو براش توضیح دادم . .
از چشم داچ اردین و گاگامی از ما جدا شدن و رفتن تو شهر بازی منم با مرینت رفتیم خونه تو راه به مرینت گفتم فردا باید وسایلتو جمع کنیمرینت پرسید کجا منم گفتم خونهی جدید میخواهیم همسایه ی عشقت بشیم . مرینت گفت یعنی ادرین . اون که با کاگامی یه . من گفتم اونا همدیگر رو دوست ندارن و گاگامی از عشق چیزی نمیدونه. بهدم دست همدیگر رو گرفتیم و رفتیم خونه.
از چشم مرینت من رفتم روی بالکن و گفتم به نظرت چرا گربه میخواهد برم سر قرار تیکی هم گفت من نمیدونم اما بهتره بری چون اون واقعا دوستت داره و اگه نری دلش میشکنه . منم رفتم پایین و به داچ گفتم که من بیرون یه کاری دارم میخواهم برم خدافط. داچ گفت اگه میخواهی منم بیام . گفتم نه خیلی ممنون . بعد بوسیدمش و رفتم . دویدم داخل یک کوچه و تبدیل شدم. تیکی خال ها روشن.
از چشم ادرین . من تبدیل شدم و رفتمروی بلند ترین نقطه برج نشستم و به شهر نگاه میکردم که یهو گریم گرفت و یه دل سیر کریه کردم اما خالی نمیشدم حالم خیلی بد بود دختر کفش دوزکی اومد و پرسید گربه داری گریه میکنی منم گفتم اره و اشکامو پاک کردم و روم رو برگردوندم .
از چشم مرینت . گربه داشت گریه میکرد و غصه میخورد بهم گفت . من عاشقت بودم اما امروز یه اتفاقی برام افتاد که 2 تا انتخواب داشت یا تو یا اون . پرسیدم اون کیه . گفت نباید بگم ولی میتونم بگم که من تورو انتخواب کردم و اگه تو هم دیگه منو دوست نداشته باشی من خودمو می کشم? . ادامه داد میخواهم امروز به این کار ها پایان بدم و بگم که عشق منی و میخواهم امروز هویت همو بدونیم . حتی اگر بمیرم . من گفتم نه ولی گربه داد زد پنجه برنده . گفت من واقعا عاشقتم ولی دیگه کاری نمیشه کرد . گربه داشت پنجشو به قلبش نزدیک میکرد تا نابود بشه من گفتم نکن ولی اون داشت ادامه میداد . من گفتم این کار به زرر دنیا و پاریس تموم میشه اما دوباره توجه ای نکر . خیلی پنجش به قلبش نزدیک شده بود . من گفتم تو شرور شدی گفت نه من قلبم شکسته دیگه داشت پنچش میخورد به قلبش من داد زدم باشه . هوویت تم رو میگم . دستش وایساد و هیچی نگفت . سرش رو انداخت پایین من گفتم تیکی خال ها خاموش . گربه سرش رو کم کم اورد بالاو.........
دوستان این پارت هم تموم شد نظر ها و کامنت ها فراموش نشه هر چه نظر ها بیشتر باشن من زود تر بعدی رو میگذارم .
دوستان خیلی ممنون که همراهی کردید اگه پارت های قبلی رو نخوندید حتما بخونید نظر فراموش نشه با نظر ها تو ن به من انگیزه میدید هرچه نزر بیشتر باشه من زود تر بعدی رومیگذارم . سلطان sssr هستم . خدا حافظ
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عاللیییییییی محشرههههههه عاشق داستاناتم
ترو خدا بزار?
بچه ها شرمنده همش عدم تایید میده و من دارم از فشار امتحان میمیرم
شرمنده دوستان این روزا گرفتارم فردا میگذارم
پارت 4 امروز میاد دوستان
زودتر بعدی رو بزار