
سلام عزیزان این اولین داستان منه♥️ سرمه :دختری ۹ساله،کودک کار پدر:معتاد،فقیر مادر:افسرده، بیمار ،غمگین خواهر:دختری ۷ساله،کودک کار برادر:پسری ۳ساله،شیطون ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
سرمه:مثل همیشه رفته بودم گل بفروشم،🌹💸 مغازه دار گفت: مغازه دار:هر 1️⃣1️⃣ گلی رو که می فروشی اندازه ی یه گل پول 🌹💸میگیری حالا این ده تا گل رو برو بفروش💸💸 مغازه دار به سرمه ۱۴ تا گل می ده 💐💐 سرمه:چشم🙂 سرمه:ده تا گل رو گرفتم،💐 و رفتم بفروشمشون 💸 (۳ ساعت بعد)🕖🕗🕘 همه ی گل ها💐 رو فروختم💸 و برگشتم پیش مغازه دار 🧑🏻💼 مغازه دار : اینم پول ۱ گل 💵🌹 سرمه:مرسی🙏🏻 و رفتم خانه🏠
و با پدر 🧔🏻 معتادم مواجه شدم و مامانم که داشت گریه😭 می کرد و سبزی 🥬🥦ها را می شست💧💧و خواهرم که تازه از کار برگشته بود 🥺👩🏻و برادرم که داشت با ماشین 🚗 اسباببازیش بازی میکرد🥺رفتم تو اتاقم و گریه کردم 😭😭 سرمه:چرا باید بابام معتاد🚬 باشه.... چرا باید مامانم غمگین 😥🤧و مریض باشه... چرا باید خواهر کوچیکه 7️⃣ ساله ام کار کنه...... چرا من باید کار کنم😥😥......(با گریه😭)
سرمه:دیگه نمیتونم صبرم تموم شده این زندگی ای که من میخوام نیست 💔 (رفتم پایین گفتم) سرمه:من میخوام مدرسه برم اونم مدرسه ی خصوصی 🏫 بابام:خل شدی؟! مامانم:چی داری میگی؟ ما پول نداریم غذا بخوریم بعدش بگیریم تو رو مدرسه بزاریم؟! خواهرم:دیوانه شدی؟ برادرم:.......... سرمه: آره میخوام 🏫مدرسه برم.
از خونه رفتم بیرون. با اون پولی که از گل فروشی گرفته بودم سوار اتوبوس شدم و به مدرسه بالا شهر رفتم وقتی رسیدم رفتم توی دفتر مدیر و گفتم سرمه: سلام خانم من میتونم اینجا کار کنم؟ مدیر: سلام عزیزم چه کاری؟ سرمه:به دانش آموز ها هنر یاد بدم و ی حقوق کمی هم بگیرم. مدیر: باشه میتونی بیای،ولی حقوقی نمیتونم بهت بدم. سرمه: باشه و اینکه کی هنر دارید؟ مدیر:هر روز نیم ساعت آخر کلاس. سرمه: من تا وقتی که کلاس هنر شروع بشه ته کلاس میشینم. مدیر: باشه عزیزم. سرمه: وارد کلاس شدم خودم رو معرفی کردم و خانم مدیر هم به خانم معلم تمام ماجرا رو گفت،بچه ها و خانم معلم بهم سلام کردن و من رفتم نشستم..... یواشکی مداد و دفتری رو که تو کیفم گذاشته بودم برداشتم و جلوم روی میز گذاشتم و شروع به نوشتن درس هایی که معلم میداد کردم.
کلاس داشت تمام میشد آخر کلاس بود که معلم گفت معلم: دخترم میخوای چه چیزی بهمون یاد بدی؟ سرمه:می خواهم بهتون گل آرایی یاد بدم که چجوری با کاغذ کادو،گل ها رو تزیین کنید. بعد از اینکه بهشون یاد دادم اومدم خونه. و سریع رفتم تو اتاقم.
رفتم تو اتاقم و نشستم رو زمین و دفترم رو در آوردم و شروع کردم به درس خوندن. (۲ ساعت بعد) مامانم:سرمه بیا غذا بخور.(از پایین صداش میکنن) سرمه:الان میام سرمه:(دست و روم رو شستم و سریع رفتم پایین) غذا سیب زمینی و سبزی و رب خوردیم.
غذامو خوردم و رفتم خوابیدم. ۱ هفته همینجوری گذشت. و من هر روز بیشتر درس میخواندم. تا اینکه تصمیم گرفتم به معلم و دانش آموز ها توی درسا کمک کنم. واسه معلم کتاباشو می آوردم واسش چایی و میوه می آوردم. بعضی وقتا گل فروشی گل های رو که یه کوچولو پژمرده بودن رو میگذاشت بیرون و من برای مدیر و معلم می آوردم.
خلاصه هم معلم، هم دانش آموز ها، هم مدیر دوستم داشتن. وقت امتحان شده بود. کمک بچه ها میکردم و ازشون خوراکی میگرفتم. هر روز درس می خواندم خیلیییییی زیاد. رفتم پیش مدیر گفتم سرمه:خانم میشه منم آزمون بدم. مدیر :نه نمیشه معلم: لطفاً اون خیلی دانش آموز خوبیه لطفاً خانم مدیر بخش آجازه بدید که آزمون بده. مدیر:باشه باشه می توانی آزمون بدی. سرمه:ممنونم خانم. سرمه:هر روز خیلی سخت درس می خواندم.
امیدوارم خوشتون اومده باشه. لایک و فالو و کامنت یادتون نره. تا انرژی بگیرم و به داستانم ادامه بدم.🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دوستون دارم 🌹🌹🌹🌹♥️♥️♥️💫💫💫
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
ممنونم❣️