10 اسلاید صحیح/غلط توسط: 💛Mahdis انتشار: 3 سال پیش 19 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خب سلام من آمدم با پارت 3، 😂😎
خب اول از همه چیز سلام 🖐🏻
🌺 امیدوارم که لذت ببرید 🌹
خب اول از همه چیز سلام 🖐🏻
🌺 امیدوارم که لذت ببرید 🌹
بعد از حرف های آقای استون، هر کدوم از بچه ها توی گروه های دو نفره قرار گرفتن تا مهارتشون رو نشون بدن. من با یه دختر توی یه گروه بودم ک موهای مشکی و چشم های سبز داشت و اسمش اِما بود. (عکس این سوال) مبارزه بینمون شروع شد. من اولش خواستم آروم و دوستانه مبارزه کنم اما دیدم اِما قصد نداره دوستانه مبارزه کنه، پس تصمیم گرفتم جدی باشم. اون اول حمله کرد من قارد گرفتم ، داشت مستقیم میومد سمتم منم یه نقشه کشیدم. وقتی شمشیرش داشت بهم میخورد، آمدم عقب و جاخالی دادم بعدش وقتی برگشت سمتم بایه ضربه هلش دادم عقب و حمله کردم. سعی کرد جاخال یبده اما زیاد موفق نبود. ضربم بهش خورد و افتاد. همون موقع....
آقای استون گفت :کافیه🖐🏻من رفتم و دستم رو سمت اِما دراز کردم و کمکش کردم بلند بشه گفت : کارت خیلی خوب بود 💓 گفتم :ام، ممنونم، مهارت تو هم خیلی خوب بود. یه لبخند زد و هر دومون برگشتیم سمت آقای استون. آقای استون گفت :مهارت جفتتون خیلی خیلی خوب بود، اما آقای آلن انتخاب شدند 🙂خیلی تعجب کردم اِما خیلی آروم بود، بقیه وقتی میباختن خیلی عصبی میشدن. اِما بهم گفت :بهت تبریک میگم 😊منم گفتم:ممنونم
بعد از تموم شدن کلاس رفتم سمت جایی که دیروز جان رو دیده بودم وقتی رسیدم دیدم جان هم انجاست.رفتم بعد سلام، جان گفت :من یه کافه ی خیلی خوب میشناسم نظرت چیه بریم اونجا. سرم رو به نشونه ی تاید تکون دادم و به سمت اون کافه حرکت کردیم وقتی رسیدیم رفتیم داخل و نشستیم. یه پسر با موهای مشکی و یه چشم مشکی و یه چشم بند سفید آمد و گفت :خوش آمدید چی میل دارید؟ جان گفت :من یه قهوهی تله میخوام. منم از همون سفارش دادم. بعد از اینک پسره رفت جان گفت :چشم بندش رو دیدی؟ گفتم :اره باحال بود. جان گفت :پسره یکم عجیب بود. حالا هرچی. بعدش سفارشامون رو آوردن. وقتی قهوه ها تموم شدن. من به ساعت نگاه کردم و گفتم :جان من دیگ باید برم 👋🏻 جان گفت :باشه خداحافظ ✋🏻. وقتی رسیدم خونه. انچا رو گذاشتم توی استبل و رفتم داخل. وقتی وارد شدم دیدم عمو بنجامین و خاله لورا(همسر بنجامین) و دَن و جودی (بچه های بنجامین) اونجان رفتم و به همه سلام کردم، رفتم طبقه بالا لباسام رو عوض کردم و یه تیشرت کرم با یه شلوار قهوهای پوشیدم و رفتم پایین کنار پدرم نشستم. پدرم گفت :الکس، کلاست چطور بود؟. گفتم :عالی، راستی یه خبر خوب قراره از هفته بعد توی قصر با آقای کافین کلاس داشته باشم ☺️ پدرم گفت:عالیه بهت تبریک میگم 😊
عمو بنجامین و خاله لورا هم بهم تبریک گفتن.
ابنسجیتیعطخطمَجستهَعساسنسنستیایعیایتیحتیذیلیایتتستساسلسایتیتیتایمسمشخشهل
پیام های بازرگانی 🤣
خوبی؟! 🤔
پدرم گفت :دیگ بیاین بریم سر میز شام. همه رفتیم سر میز شام بعد از شام من و جودی و دَن رفتیم طبقه بالا. گفتم :چه خبر؟ دن گفت :سلامتی، دن یه پسر 16 سالست ک چشم های آبی و موهای سرمهای داره و جودی هم یه دختر 14 سالست ک موهای قهوهای با چشم های بنفش داره. جودی گفت :اون بازی قبلیت رو هنوز داری گفتم اره الان میارمش
خب دیگ فعلا 👋🏻
چالش =به نظرتون ادامش رو چطور منم؟
الف=یه داستان غم انگیز و هیجانی
ب=یه داستان شاد و آب دو خیاری؟
خداحافظ 🖐🏻
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)