10 اسلاید صحیح/غلط توسط: matin انتشار: 4 سال پیش 625 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام اینم قسمت8
دوستان در جریان هستید که اکانتمو از دست دادم و از این به بعد داستان هام رو از همین اکانت ادامه میدم
در ماشین باز شد و ....باورم نمیشد!ادرین بود همین طور که داشتم بهش نگاه میکردم همه بچه هایه کلاس دویدن سمتش و بغلش کردن الیا هم دستمو گرفتو بردم پیش ادرین ادرین داشت به همه سلام مکرد وقتی نزدیکش رسیدم گفتم:سلام ادرینم برگشت سمتم و جوابمو داد بعدش سرشو اورد کنار گوشم و گفت:امیدوارم برایه اون روز از دستم ناراحت نباشی(یهو اون روز یادم افتاده که ادرین دست رد توی سینم زد)فوری جواب دادم:البته که نه ادرینم گفت:خوشحالم که اینو میشنوم پنج دقیقه بعد توی کلاس نشسته بودیم تا خانوم بوستیه بیاد الیا در گوشم گفت:ادرین خیلی عوض شده جواب دادم :اره بدنش قوی تر شده و تازشم قدش بلند تر شده...یهو خانوم بستیه درو باز کرد و وارد کلاس شد و درسو شروع کرد بعد از مدرسه همه بچه ها غیر از من دور ادرین جمع شده بودن مخصوصا نینو که خیلی خوشحال بود از مدرسه اومدم بیرونو داشتم میرفتم سمت خونه که لوکا جلوم وایساد و گفت:سلام منم جواب دادم:سلام لوکا ادامه داد سوار شو و یه کلاه ایمنی بهم داد وقتی سوار شدم لوکا درحالی که داشت رکاب میزد گفت:چیزی شده؟خیلی تو فکری از تو فکر در امدم و گفت:خب راستش امروز ادرین دباره اومد مدرسه لوکا تعجب کرد و گفت:خیلی خوبه که و دوچرخه رو نگه داشت(جلو در خنمون) پیاده شدم کلا نمیدونم چرا ولی حالم خیلی بد بود فکر کنم لوکا متوجه شد و گفت:مرینت میخوام یه چیزی بهت بگم پرسیدم:چی؟لکا گفت:این طوری نمیشه باید در گوشت بگم سرمو اوردم جلو و یهو لوکا بوسم کرد دستمو گذاشتم روی لبم و گفت:لوکا!! لوکا هم زد زیر خنده منم خندم گرفت و لپشو بوسیدم و ازش خدافظی کردم وقتی رفت دره خونه رو باز کردم و وارد خونه شدم
وقتی وارد خونه شدم مامان داشت غذا رو میذاشت روی میز تا منو دید گفت:مرینت سریع لباست رو عوض کن و بیا گفتم:باشه و از پله ها بالا رفتم وقتی وارد اتاق شدم تیکی از توی کیفم در اومد و گفت:امروز چه روزه عجیبی بود درحالی که داشتم لباس عوض میکردم جواب دادم:اره تیکی یه لبخند شیطانیزد و گفت:مثل اینکه بعضیا دودل شدن! قرمز شدمو گفتم:چی!!!!!!!!!البته که نه تیکی من الان لوکا رو دارم تیکی گفت:متاسفم مرینت نمی خواستم ناراحتت کنم جواب دادم :اشکال نداره(ولی ته دلم میدونستم که تیکی داره راست میگه)لباسام ر عوض کردمو اومدم پایین
(از زبان ادرین) (یه روز قبل از اینکه ادرین بیاد مدرسه):امروز قراره از اردگاه برگردم یه هفته قبل با پدر هماهنگ کردمو امروز هم باید برم خونه افسر گاردانلوند گفت:اقایه اگراست لطفا تشریف ببرید به اتاق ورودی(یه اتاق بتنی بزرگ که صندلی داشت)گفتم :ممنون و یه سلام نظامی دادم و رفتم توی اتاق انتظار خیلی تو فکر مای لیدی پلگ اینکه چطوری میخوام دوباره میراکلسم رو پس بگیرمو... توی همین فکر بودم که یهو یکی درو با کرد سرمو بلند کردمو و دیدم الک و جان ونائیو (هم اتاقی هام)هستن گفتم:سلام بچه ها اونا هم جوابم رو دادن و بعد نائیو اومد جلو و دستشو انداخت رو کردنم و فشار داد و گفت:بعضیا رفیق نیمه راه شدن در حالی که داشتم تقلا میکردم خودمو ازاد کنم ادامه دادت پاریس خوش بگذره و ولم کرد الک هم اومد جلو و گفت:امیدوارم دوست خوبی برات بوده باشم جواب دادم :البته که بودی جان هم باهام دست داد و گفت:خوش بگذره همون موقع بلند گو صدام کرد از بچه ها خدافظی کردم و رفتم............................................................................... وقتی رسیدیم خونه ناتالی جلوی در اومد جلوی در استقبالم اولین بار بود که چشماش بی روح نبود چشماش خوشحال بود ولی پدرم رو ندیدم وقت از ناتالی پرسیدم پدرم کجاست سعی کرد بپیچوندم لی خودم فهمیدم اون حتی بعد یه سال که نبودم باز هم نمی خواست ببیندم بعض داشت گلوم رو فشار میداد داشت گریه میگرفت که سریع به بهونه حموم کردن رفتم توی اتاقم درو بستم و پشت در نشستم و برایه اولین بار توی عمرم گریه کردم فکر کنم خوابم برده بود چون وقتی بیدار شدم ساعت9:00بود بلند شدم و رفتم توی حموم حالم خیلی بد بود گذشته از پدرم حیلی دلم میخواست مای لیدی رو ببینم شاید نباید میرفتم باید میموندم ولی به این فکر کردم که پلگ اینو ازم خواسته بود و مطمئنا تجربه پلگ چند ملیون سال از من بیشتر بود یه نگاه به بدنم انداختم نسبت به پارسال واقعا قوی تر شده بود عضلات شکمم در اومده بود و بازو هام هم خیلی قوی تر شده بود شاید حق با پلگ بود ولی حالا چطور میخواستم میراکلسمو پس بگیرم به علاوه ...کت کگسون.....نکنه که مای لیدی و اون...نه امکان نداره ولی.................................................
همه جا سیاه شد:ادرین اگراست من هاک ماث هستم تو نگران کسی هستی که دوسش داری من بهت قدرتی میدم که بتونی دوباره کنار شخصی که دوسش داری باشی(لعنت نباید بزارم بفهمه من لیدی باگو دوست دارم مگرنه بعدش میفهمه که من کت نوارم یهو یه تصویر اومد تو ذهنم:کت کگسون رو دیدم که دست لیدی باگو گرفته و باهم روی یه پشت بوم نشستن دوباره صدایه هاک ماث اومد توی ذهنم:نابودش کن من بهت قدرتی میدم که پیش کسی باشی که دوسش داری اما عوضش باید برام میراکلس لیدی باگ و کت گکسون رو بیاری چشمام سیاه تر و بدنم سرد تر شد داد زدم:نابودت میکنمممممممممممممممممم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! وقتی چشمام رو باز کردم فقط دنبال یه چیز بودم ......میراکلس لیدی باگ و کت گکسون «ظاهر ادرین:عکس صفحه سلاح:چوب دستیه خودش به علاوه دوتا خنجر و چندتا چاقو پرتابی»از پنجره پریدم بیرون حالا باید یه کاری میکردم تا لیدی باگو کت نوار بیان سراغم پارک بهترین جاست حرکت کردم سمت پارک چوب دستی رو روی کمرم غلاف کردم و با تمام سرعتم دویدم سمت پارک....چند دقیقه توی پارک بود همه داشتن با تعجب نگاهم میکردن به دقت اطرافم رو نگاه کردم یه دختر بچه 6 ساله اونجا بود خیز برداشتم سمتش و از گردن بلندش کردم تقلا کرد تا خودش رو ازاد کنه ولی گردنشو محکم تر گرفتم و از زیر شنل یکی از خنجرهام رو دراوردم و گرفتم زیر گلویش هلوکوپتر خبرگذاری رو دیدم که داشت دورم میچرخید روبه رو دوربینش وایسادم و داد زدم:لیدی باگ و کت گکسون اگه میخواید این بچه رو نجات بدید بهتون توصیه میکنم که هرچه زود تر بیاید و خنجر رو یکم محکم تر روی گلویه بچه فشار دادم که باعث شد گلوش خون بیاد ولی زخم کشنده نبود زیاد منتظر نموندم و قهرمان ها خیلی زود پیدا شون شد
(¬از زبان لوکا)خیلی زود خودمو رسوندم به پارک و روی یکی از ساختمون تا موقعیت رو برسی کنم همون موقع مرینت هم کنارم فرود اومد و گفت:خب بریم توی کارش جواب دادم:اول باید اون بچه رو ازاد کنیم و مثلا سعی کردیم حمله غافلگیری انجام بدیم اما فرد شرور شده خیلی زود متوجه شد و وقتی فرود اومدیم چرخید و روبه ما وایساد و گفت:اوه سلام مرینت گفت:هی تو اون بچه رو ازاد کن و شروع کرد چرخوندن یویوش فرد شرور شده جواب داد:اوه ادبت کجاست من اسم دارم و اسمم هم اساسینه بچه رو ول کرد و اون یکی خنجرش رو هم در اورد و گارد حمله گرفت..اماده شدم تا حمله اش رو جواب بدم........?تو کسر ثانیه فاصله 30 متری بینمون رو طی کرد و رسید بهم جلوم وایساد وگفت:دالی قبل از اینکه بتونه کاری کنه با چوبم شکمش رو هدف گرفتم اما پرید روبه عقب و توی هوا چند تا چاقو به سمتم پرتاب کرد که همرو با چوب دستیم کنار زدم وقتی هنوز توی هوا بود مرینت با یویوش گیرش انداخت اساسین در حالی که توی هوا بود گفت:فایده نداره و نیشخند زد همون موقع دومتر جلوتر تلوپورت شد و توی مسیری که طی کرده بود فقط یه صاعقه سیاه برایه یه ثانیه ظاهر شدو رفت..لعنتی خیلی قوی بود حتی از کلویی و بازگرداننده و انانسی باهم هم قوی تر بود :چهرت وقتی وحشت کردی خیلی قشنگه کت کگسون وقتی به خودم اومدم جلوم وایساد بود با خنجرش گردنم رو هدف گرفت ..کارم تموم بود عمرا نمیتونستم جلوش رو بگیرم همون موقع مرینت بایه زمانبندی عالی خودشو رسوند و یه لگد زد زیر فک اساسین که باعث شد پرت شه عقب اما با چند تا پشتک از شدت ضربه کم کرد و به سلامت فرود اومد یه نگاه به بدن کشید و ورزیدش انداختم یه حسی بهم میگفت که این شرور از هر شرور دیگه ای قوی تره همون موقع کت کگسون خنجر هاش رو غلاف کرد و چوب دستیش رو در اورد...
باورم نمیشد چوب دستیش عین من بود حتی تیشرت سیاهی که زیر شنلش پوشیده بود هم روش علامت پنجه گربه بود صدایه مرینت به خودم اوردم :گربه شکستش میدیم یه نگاه به صورتش کردم و لبخنده زدم :حتما کفشدوزک و اماده جنگیدن شدم اساسین اخم کرده بود!!و گفت:بهت رحم نمیکنم و چوب دستیش رو روبه من گرفت همون موقع تلپورت شد جلوم سعی کرد یه ضربه به پام بزنه جلوش رو گرفتم...سرش رو هدف گرفتم دفعش کرد یکی دیگه(از زبان مرینتکنمیشه درست دید اونقدر سرعتشون بالاست که نمیتونم چیزی ببینم)ضربه اخر رو نتونستم دفع کنم و چوب خورد تو پام تعادلم و از دست دادم در حالی که داشتم میخوردم زمین اساسین یه لگد زد بهم پرت شدم تویه هوا فکر کنم 15متر پرت شدم بالا در حال سقوط بودم اگه اینطوری میخوردم زمین ضربه مغزی میشدم باید می چرخیدم و با پنجه پاهام فرود میومدم تونستم خودمو توی لحظه اخر بچرخونم وقتی رسیدم زمین از ضربه ای که بهم وارد شد استفاده کردم تا بتونم حمله کنم خیز برداشتم سمت اساسین و چوبم رو بردم بالا اون هم اماده دفع ضربم شد وقتی بهش رسیدم ضربه رو زدم اونم با چوبش جلوی ضربه رو گرفته بود تمام زورم رو ریختم توی بازو هام اما باز هم اساسین با ارامش تمام داشت ضربه رو دفع میکرد قدرتش بهم میچربید همون موقع بایه ضربه چوب دستیم رو کنار زد گاردم باز شد با دست چپش یکی از خنجر هاش رو در اورد و سمت شکمم برد ...مرینت خودشو رسوند و نجاتم داد در حالی که مربنت داشت باهاش میجنگید منم یه نفس گرفتم و اماده حمله دوباره شدم یه نگاه به صحنه نبردشون انداختم امکان نداشت مرینت بتونه شکستش بده شاید به احتمال کم دوتایی میتونستیم..همینه باید دوتایی حمله کنیم خیز برداشتم اساسین در حالی که داشت با مرینت میجنگید منو دید که دارم میام سمتش همون موقع مرینت یویوش رو انداخت رود دست اساسین داد زدم :وایسا کفشدو....اساسین یویو رو کشید و مرینت هم پرت شد جلو اساسین گفت:بعدا بیشتر باهات وقت میگذرونم و لپ مرینت رو بوسید بعد هم یه مشت زد توی شکمش.......(ان عضی الان چه غلطی کرد!!مرینت رو...بو...بوسید!!!!)نعره زدم:میکشممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممت و خیز برداشتم فکر به معنایه واقعی کلمه نمیدونستم دارم چکار میکنم فقط داشتم به یه چیز فکر میکردم:بکشش
چارم استفاده کنم اما اساسین هنوز خیلی قدرت داره و ممکنه جواب نده اول باید خستش کنیم یهو از داخل گردباد صدایه نعره اومد:کاتاکلیزام ..فودر... گردباد پراکنده شد و بلاخره تونستم ببینم اساسین و لوکا هردو از بدنشون خون میچکید دویدم سمت لوکا از نزدیک اوضاع فرق میکرد لوکا به زور سرپا وایساده بود اما اساسین فقط یکم از درد اخم کرده بود وقتی رسیدم به لوکا گفتم:لوک__: من خوبم یه لحظه باهم چشم تو چشم شدیم خشم توی چشماش شعله میکشد و دوباره تمرکزش رو گذاشت روی مبارزه به دستش نگاه کردم کاتاکلیزام رو فعال کرده بود منم از لوکی چارم استفاده کردم(یه شمشیر بزرگ(دیگه باید تمومش کنیم)لوکا تعجب کردو گفت:اولین باره لوکی چارم بهت سلاح میده وادامه داد :مراقب باش قدرت فودرش مثل کاتاکلیزامه سرمو تکون دادم که یعنی فهمیدم و اماده مبارزه شم البته این دفعه باشمشیر همراه لوکا به سمت اساسین خیز برداشتیم اساسین هم چوبدستیش رو غلاف کرد و خنجر هاش رو در اورد توی مسیر هم چند تا چاقو توی دستش ظاهر کرد و به سمتمون شلیک کرد ولی همشون رو جاخالی دادیم وقتی بهش رسیدیم لوکا سرش رو هدف گرفت اما اساسین دولا شد و جاخالی داد شمشیر رو بردم بالا و خواستم یه ضربه عمودی بزنم که خودشو تلپورت کرد عقب در حالی که داشتیم باهاش می جنگیدیم داشتم دنبال جایی میگشتم که اکوما توش ساکنه ولی جایه خاصی رو پیدا نکردم غیر از یه پلاک(از اینا که سربازا میندازن دور گردنشون)
داد زدم:اکوما توی پلاکشه لوکا هم سعی کرد که دستش رو بزنه به پلاکه اساسین اما اساسین اجازه نمیدم در اخر یه لگد زد سمت لوکا و لوکا هم چوبدستیش رو گرفت جلوی راه ضربه صدایه لوکا و اساسین هردو شون باهم فریاد زدن...اساسین لوکا رو پرت کرد عقب اما لوکا تونست کنار من فرود بیاد و تعادلش رو حفظ کنه ..:مثل اینکه باید یکم جدی شم نگاهم رو چرخوندم سمت اساسین..چشماش مثل خون قرمز بود..اوضاع خوب نبود همون موقع اساسین جلم تلپرت شد و گفت: مای__.....لوکا خیز برداشت و قبل از اینکه اساسین بتونه کاری کنه پلاک رو لمس کرد اکوما از توش در اومد و منم سریع گرفتمش و خنثی کردمش وقتی اکوما رو زاد کردم باورم نمیشد کی ......جلومه ادرین بود که بیهوش افتاد روی زمین خواستم برم بلندش کنم که نگاهم به لوکا افتاد از دهنش و بینیشخون میومد گفتم:لوکا حالت خوبه؟.:اره من خوبم گوشوارم صدا داد..دوتا خال بیشتر نداشتم روبه لوکا کردم و گفتم:باید برم لوکا گفت:منم همین طور سه تا خال بیشتر ندارم اما قبلش باید زنگ بزنیم به ارژانس گفتم:باشه پس خودت کارشو راه بنداز و پریدم روی یکی از ساختمون ها یه نزدیک پارک رفتم سمت خونمون
از زبان ارباب شرارت:مایرا نقشه در حال انجامه سطح قدرت هایه انا رو ارزیابی کردم به زودی به ارزویی که همیشه داشتیم میرسیم!!!!!!??....دوستان در جریان باشید که اکانتمو از دست دادمو کلا اعصابم ناجور خورده (نگید متقلب اینا داستاناه یکی دیگن(راستی یادتون نره نظر بدید)
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
عشق است متین ،براوو
ادامه بده. عالی بود.????
دوستان اخر داستان ارباب شرارت میگه قدرت هایه اونا نه قدرت هابه انا اشتباه نوشتم
عالییی??????????????