13 اسلاید صحیح/غلط توسط: Chuuya انتشار: 4 سال پیش 1,687 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اینم پارت بیست و یکم امیدوارم لذت ببرید.?
شب رسیدیم به اونجا. شب توی چادر خوابیدیم. هنوز ادرین رو ندیده بودم. یکم با زرافه ها و گورخر ها نشستیم دور آتیش.
نخندید لطفا. چون روح جنگلم مجبورم. بعدش با پری های اعظم یه جلسه ترتیب دادیم و قرار شد مسابقه همین فردا برگزار بشه بجای پس فردا. ما هم قبول کردیم و بعد با گرگ ها جلسه ترتیب دادیم اونا هم راضی شدن. خلاصه که فردا روز مسابقه بود. مسابقه ای که مرگ توش جایی نداشت. شاید ادرینو میدیدم. اما اگه رقیبم میشد دیگه مرده بودم چون من نمیتونستم بهش صدمه ای وارد کنم.
فردا صبح لباسم رو پوشیدم و راهی سالن شدم. همونحا بود که یه بز جلوم رو گرفت. گاومیشی که کنارش بود گفت: ازین طرف لطفا. شرکت کننده ها رو در سلول نگه میداریم. گفتم: باشه . و شونمو انداختم بالا. رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به اخرین و مجلل ترین سلول ها. داخل یکی قرمز مشکی بود و داخل اون یکی سبز و مشکی. پس ادرین هم اینجاس. گفتن یکی رو انتخاب کن. بخاطر گربه کوچولوم سبز مشکی رو انتخاب کردم و رفتم تو. یه پنجره هم به راهرو داشت که میتونستم سلول قرمز مشکی مقابلم رو ببینم.
نشستم یه گوشه و شروع به تمرین کردم. ورد خوندم و ورد خوندم. وسط ورد محافظ بودم که در ها باز شدند. هیکلی بلند قامت با موهای طلایی _موزی دیدم که لباس مشکی و سبز داشت. ادرین بود? داد زدم: گربه؟ گفت: لیدی من؟? گفتم: وای خودتی تو واقعا......زیبا و ...چقد بزرگ شدی.از نظر چیز.....??. گفت: اها....این....چیزه....خب . ولش کن حالت خوب.... که یه سرباز حرفشو قطع کرد: برو تو سلولت گربه ی پر حرف.?
خلاصه نشستم با ادرین یه دله سیر که البته زیاد هم سیر نبود حرف زدم. میخواید بدونید چرا سیر نبود؟ یکدفعه وسط حرفامون یه بز پیر( مذکر) اومد تو و گفت: مسابقه اینطوریه: اول: اینجا یه دانشگاهه. دوم: اول با سه تا سال اولی مسابقه میدین. اگه بردین میرین سومین مرحله یعنی شکست دادن دو تا سال دومی که زیاد کار سختی نیست و بعدش با یدونه سال سومی و بعدش هر کی موفق بشه با اونی که تو اون یکی قبیله برنده شده مسابقه میده. برنده میشه روح جنگل و بازنده هم اگه تونست بازنده هارو شکست بده میشه رهبر گربه سانان. و البته اینم بگم اگه یه بازنده اون بازنده ای که بازنده هارو داره شکست میده شکست بده.....اون میشه رهبر گربه سانان.
سوالی هست؟ گفتم: آرع. ام....اجازه استفاده از میراکلس هامونو داریم؟ پیر بزی: نه. ادرین گفت: ببخشید...میشه اسمتونو بدونیم؟ و اینکه کی مسابقه شروع میشه؟ گفت: من استاد وانگ هستم و مسابقه.....شروع شد. همون موقع صدای بوق بلندی اومد و پنجره سلول بسته شد و ماده سبز رنگی توی اتاق پخش شد....و....دیگه هیچی ندیدم.
از زبان ادرین: وقتی چشمامو باز کردم روی یه صندلی توی یه اتاق بودم. دستو پام بسته نبود پس براحتی بلند شدم. جلوی روم کلی صلاح بود.
بلند شدم صلاح هام نبودن لباس رزمم هم همینطور. گشتم بین اونا ببینم شاید گذاشتن اونجا. آخرش دیدم یه جایی از دیوار آویزونن. رفتم برشون دارم. اما وقتی برشون داشتم .....
هیچی نشد ???برشون داشتم پوشیدمشون. بعدش رفتم جلوس در اونجا ایستادم سلاح هام هم مث همیشه چاقو و خنجر و از اینجور چیزا بود. رفتم یه تیکه از زمین یه مربع قرمز بود روش وایستادم که یکدفعه.......
فکر کردی تموم شده؟?نگران نباشین تموم نشده.? خب میریم سراغ داستان.
یکدفعه زمین لرزید و دیواری که جلوم بود بلند شد. نور تو صورتم تابید دستمو جلو چشمم گرفتم و گفتم: من می برم. نمیدونم چرا زبونم یه چیزی از خودش گفت. بقیه کارا هم عقلم انجام داد. سه تا سال اولی جلو روم بودن. دو تا دختر و یه پسر. داد زدم: حالا کارشونو تموم کنم یا حالشونو بگیرم؟ جواب از بالای سرم اومد: هر دو. اولی پودر رو پاشیدم که یکی از دخترا با قدرت آب مهارش کرد. اما اون دو تا چشماشون نمیدید. و پودر جلوی بیناییشون رو گرفته بود. دختری که با آب مهارش کرده بود به طرفم اومد. و یه شمشیر در آورد. منم خنجرامو ورداشتم و پیش رفتم. معمولا اونایی که با شمشیر بازی میکنن با دست چپ نمیتونن بازی کنن. اونجا یه برجک بود. خدا کنه شانسم خوب باشه و نتونه با دست چپ شمشیر بازی کنه. خلاصه از پله ها رفتم بالا و اونو دنبال خودم کشوندم. خداروشکر شانسم زده بود و نتونسته بود با دست چپ شمشیر بازی کنه. رفتیم بالای برجک. دیگه داشت تموم میشد حمله کردم و از برج انداختمش پایین. افتاد روی یه سنگ تیز. اون دو تا هم که تا الان خوب شده بودن. یکدفعه صدایی پسرانه گفت حالا و برجک از وسط نصف شد و مثه یه ساختمون فرو ریخت. سعی کردم خودمو نگه دارم اما نتونستم. بخاطر همین تا وقتی بهشون دید داشتم باید حمله میکردم به یکیشون دو تا خنجر بومرنگی پرتاب کردم خورد تو دستاش و آخش رفت هوا. نگاه کردم مونده بود یه پسر چون اونی که از برج افتاد پایین صدمه بدی دید و ازونجا بردنش بیرون. اون یکی هم چون خنجرا سمی بودن افتاد زمین و اونم بردن بیرون موند پسره. اومدم با خنجر سمی به اون هم بزنم که یادم افتاد دارم سقوط میکنم و همون لحظه یه سنگ خورد به کلم و بعدش چیزی ندیدم. چشامو که باز کردم فقط گرد و غبار دیدم یهو یه سایه اومد جلو.
منم تا دیدمش خودمو آماده کردم. اومد جلو و گفت: من برنده ام? گفتم کور خوندی و مشتمو از خاک پر کردم و پرت کردم سمت صورتش. گفت: وای چشام بعدش با اخرین توانم بلند شدم و افتادم روش . یه دفعه چشاش کاملا بسته شد و تکون نخورد. سرش خورده بود به سنگ. کشته بودمش. بعد یدفعه دردی حس کردم و افتادم زمین.
وقتی بلند شدم توی سلول مجلل قرمز مشکیم بودم و دراز به دراز کفش افتاده بود. اما لباسام و زرهم تمیز شده بود. به سختی بلند شدم پهلوم باند پیشی شده بود. شاید بخاطر اینکه رو پهلو فرود اومده بودم. رفتم و به سلول روبرویی نگاه کردم. یدفعه در باز شد و افتادم زمین. باز استاد وانگ بود. گفت: آماده ای؟ گفتم: آره گفت: پس بلند شو. بلند شدم و به میدون جنگ رفتم که یدفعه صحنه ای منو به خودش جذب کرد. داد زدم: مرینت؟ استاد: خودشه کمی زخمی شده اما مثه تو اونارو شکست داده. گفتم: میخوام ببینمش. گفت: نمیشه به حرفش اهمیتی ندادم و دویدم سمت جایی که مرینتو بردن. خیلی زخمی شده بود اما جاییش نشکسته بود.یکدفعه خیلی سریع پخش زمین شدم و از درد به خودم پیچیدم. استاد بود که گفت: میخوای بقیه دنده هاتو من بشکنم؟ گفتم: نه ....استاد. گفت: راه بیفت. گفتم باشه اما وقتی اومدم برم یدفعه صدای دادی از پشت سر شنیدم که گفت: میکشمتتتتتت.
13 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
بچه ازین به بعد پارتا رو یکم دیر به دیر میزارم. باور کنین پارت بعدیو هنوز ننوشتم.?
عالييييييييی
پارت بعدی رو هم بزار
فکر ميکنم مرينت به آدرين گفت ميکشمت
ولی خداکنه که اينجوری نباشه?
عالی بود لطفا پارت بعدی رو زودتر بزار