🙂🙂🙂🙂💕💕💕💕💕💕
فصل دو /🔮 ی نور کم رنگی میبینم داره میاد به طرف من ی دفعه چشام باز شد چیزی به جز در و دیوار و بیمار و پرستار نمی دیدم که یکی از پرستارها گفت به هوش امد خانم دکتر به هوش امد (من اتاناز هستم در خانواده ی اشرافی در کنار عمه ام زندگی میکن پدر و مادرم برای چند ماهی مرا به خانه ی عمه ام فرستاده اند اول فکر می کردم که سرنوشت من مثل داستانی که خوانده ام است چون اسم هامون هم خوانی داشت)
دکتر چکابم کرد و از پرستار پرسید به خانواده اش خبر دادین؟بله دکتر وقتی پدر و مادرم رسیدند اینجا یک فرد قریبه باخودشون اورده بودن اون کیه ارتین(بابام) من من کنان بم ی نگاهی بم کرد اتاناز ۳ماه بی هوش بودی داخل این سه ماه منو مادرت باهم بحث مون شد و از هم جدا شدیم و من نامزد کردم این خانمم نامزد من هستن اتاناز =زرشک اون لحظه رنگ از صورتم پریده بود با خودم گفتم گاوم زایید پدرم رفت کارای ترخیص رو انجام بده مادرم هم همراهش رفت فقط موند نامزد بابام با ناز اشفه رو تخت نشست و گفت خب دختر جون الان که تنها گیرت اوردم باید سنگ هامون رو وا بکنیم خوب گوش کن چی میگم اگه بخوای برای من و بچه هام زبون درازی کنی کاری میکنم بابات از خونه بندازتت بیرون فهمیدی
اتاناز=اب دهنم و قورت دادم و گفتم باشه زبونم بند امده بود هنوز تو شک بودم وقتی رسیدیم خونه منو بچه ی اون زنه و زنه بابام تنها بودیم ۱بچه ی دختر هم سن و سال من داشت من ۱۴ سالمه پدرم چند روزی خونه نبود نامزد بابام ساناز منو برد داخل اتاق و در و خفل کرد داد زدم هعی داری چیکار میکنی انقدر جیغ زدم که دیگه نمی تونستم حرف بزنم تا اینکه........
امیدوارم خوشتون امده باشه💕
منتظر پارت ۳باشین🤗
چالش =از رمان خوشتون امد؟🔔
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
من پارت ۳ رو گذاشتم ولی چون زیاد طرفدار نداره پارتای بعد رو نمیزارم🤐
بزار من هستممممممم
من هستممممم😂🗿
باش باش😂
عالی
خیلی عالی بود 💛