قلب شیشه ای پارت ۱

سلام رمان قلب شیشه ای تقدیم به شما🧁

از زبان راوی: مرینت ۱۷ سالشه و ادرین۱۸ سالشه 🐞 از زبان مرینت: وای تیکی خیلی خستم این ابر شروره خیلی قدرت داشت 😣 مرینت منم خیلی خستم تازه بهم ماکارون ندادی😂

وای تیکی خیلییی ببخشید وایسا 🥺 تیکی ماکارون رو خورد هر دو خوابیدند از زبان ادرین : پلک خیلی خستم پلک پلک کجایییی دیدم پلک رفته توی کشو داره کم ممبر میخوره🤣 پلک به نظرت من هویت لیدی باگو کشف میکنم؟؟؟ اومممم نمیدونم ادرین بگیر بخواب😂

فردا صبح مرینتتتت مرینتتتتت بیدار شو مدرست دیر میشههه مرینتتتتت😫 تیکی بزار بخوابم 😩 مرینتت امروز امتحان تاریخ داری چییییییییی😱😱😱 وای یادم رفته بود تیکی بیا توی کیفم 🙂

از زبان راوی؛ مرینت از خواب بیدار شدو رفت مدرسه 😬

رفتم مدرسه ۵ دقیقه بعد سر کله ی ابر شرور پیدا شد رفتم توی دست شویی و گفتم تیکی خال ها روشن🐞 پلک پنجه ها بیرون 🐾 (مرینت زود تر از ادرین تبدیل شد ) از زبان کت نوار رفتم پیش لیدی باگ دیدم بیهوش افتاده زمین 😱 لیدیییی باگگگ لیدیی باگگگگگگگ

خب بچه ها این پارت تموم شد پارت ۲ رو مینویسم ببخشید کم بود بای بای