
سلام اینم قسمت بعدی ، امیدوارم لذت ببرید❤️❤️❤️❤️

من هیچوقت نخواستم آکی کمکم کنه ولی همیشه کمک من بود. حالا که بزرگتر شده بودیم میتونستم یه کاری بکنم که مار روی کتفم بره توی بدنم. خانم جانسون برام یک لباس جدید دوخت ، منو مثل عروسا کرد زیر پا چه و گفت وقتی اومدم پیش بقیه پارچه رو بردارم ، وقتی رفتم هزار تا گل ریختن رو سرم. من گفتم:« مگه عروسم؟» آکی گفت :« چیزی از یه عروس کم نداری...با اون لبخند ژوکوندت» گفتم :« هی... خودت چی ؟!»

اونم مثل من یک یونیفرم تنش بود فقط رنگش مشکی بود بجای آبی از لحاظای دیگه خیلی شبیه هم بودن ... گرچه مدلشون کمی فرق داشت. موهای آکی بلند شده بودن و کم کم داشتن به شونه هاش میرسیدن.

اون بعضیاشون رو حتی جمع میکرد و با یه روبان مشکی میبست. اون خیلی خوشگل تر از من شده بود . و حتی به اندازه من رشد کرده بود ، از همه لحاظ.

چند ماه بعد ، توی یک روز برفی، من و آکی رفتیم تا یکی از هیولا هارو بکشیم . آکی :« لباس فرمت مسخرس اگه برای خودم تمیز بود اونو میپوشیدم » چشم های سبز آکی توی سرما برق میزد. توماس گفت :« بهت میاد!» و خنده ای کرد. وقتی به محل مبارزه رسیدیم، متاسفانه یک جنگجوی دیگه هم اونجا بود ، رفتیم جلوتر و باهاش مذاکره کردیم که هر کی زودتر این هیولا رو بکشه ، باید شمشیرش رو بده... خب راستش شمشیر توی اون زمان عضو مهمی بود و ارزش خیلی زیادی داشت . من آکی خیلی راحت اون هیولا رو کشتیم. جنگجو عصبانی تر از اونی بود که بتونم توصیف کنم. اما من حواسم به عصبانیتش نبود و زیادی ذوق کردم ، آخه تا حالا یک رتبه ویژه نکشته بودم. رتبه ویژه حتی از رتبه یک هم قدرتش بیشتره. یکدفعه چیزی رو حس کردم . چشمام سیاهی رفت و تعادلمو از دست دادم. شنل پوشی که جنگجو بود شمشیرش رو توی قلبم فرو کرده بود ، جایی که از پشتش همیشه لئو میومد بیرون. داشتم میفتادم که دستی منو از پشت گرفت ، هنوز چیزایی میشنیدم . جنگجو رفت ، صدای قدم هاش روی برف شنیده میشد. آکی اون کسی بود که منو گرفته بود تا روی برف ها نیفتم ، بی فاصله به جنگجو دشنام میداد. من روی دستش جون میدادم. آکی به من نگاه کرد :« توماس....طاقت بیار....درش میارم ، ممکنه درد داشته باشه....میتونم جلوی خونریزی رو بگیرم و نجاتت بدم ، تحمل کن » با بی جونی کامل گفتم :« لئو...» آکی با چشم های سبزش به اشک هام نگاه کرد. گفت :« متأسفم رفیق...» دردی که توی وجودم حس میکردم ...درد شمشیر نبود ، آکی خیلی زود اون شمشیر رو درآورد ، با نور خیره کننده ی جادو ... کِی اینکارو یاد گرفته بود ؟ خیلی زود دست به کار شد و زخمم رو بست...کم کم تونستم نفس های طبیعی بکشم. بی صدا گریه میکردم ، لئو....بهش وابستگی شدیدی داشتم...از دستش دادم، خیلی خودخواهم....خیلی دوست بدیم....متاسفم لئو. متاسفم.

حالا دو سال گذشته بود ، ۱۵ ساله بودم که باز هم با آکی رفتیم به یک مبارزه. این بار آکی رو از دست دادم. اون برای محافظت از من جلوی من قرار گرفت ... و بعد....در حالی که بهم لبخند میزد با چاقوی توی قلبش مُرد. من خیلی بدرد نخورم. اون موقع بود که از تمام قدرتم استفاده کردم ، از چیزی بیشتر از توانم....و درمانگری چشمام از کار افتاد...چشم چپم آسیب دید و با یک چشم نمیتونستم درمانگری کنم.

بعد از دو هفته با اجازه از همه خواستم که برگردم. وقتی برگشتم توی سازمان یادم افتاد که ناتاشایی که قرار بود کمکم کند ، در واقع آکی بود. رفتم و از توی یک اتاق سرک کشیدم ... موهام داشتن به سمت رنگ زرد میرفتن. چشم راستم هنوز درد میکرد ...رفتم سراغ اتاق اطلاعات. اطلاعاتی که فهمیدم مفید بود... که اینطور ، ویکتور توی یک مدرسه داره تحصیل میکنه که برای خون *آشام*ها است. که اینطور پس قدرتش اینه. از شرکت خارج شدم و رفتم سراغ یک گیم نت زیرزمینی که میشناختم.

ویکتور توی ژاپن نیست ، توی سوییس دارد تحصیل میکند. تنها راه همینه. پول درآوردن از راه هکر بودن. بعد دو ماه هکر بودن رو یاد گرفتم ، هنوز اون خونه رو داشتیم ، رفتم توی اون خونه و کمی بهش سر و سامان دادم. یکم غذا خوردم و به در و دیوار نگاه کردم. یکم پول درآوردم و تونستم خرج هامو بدم ، حالا دزدکی درس یاد میگرفتم، اعضای اون سازمان هنوز دنبالم بودن ، حتی ویلیام هم چند بار دیده بودم. حالا دوست دخترم داره. در گذر زمان متوجه چیز هایی شدم ، خالکوبی ای که داشتم ، صدای فس فس مار از درونم و... . گاهی میگفتم ... شاید آکی یا لئو نمردن.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ایلکای من برات سفارش عکس دارم 😁اگه تست بزاری خیلی خوشحال میصم
۱_دختر با موی قرمز و چشم عسلی
۲_دختر با موی طلایی و چشم عسلی
۳_دختر با موهای نیلی و چشم ابی
۴_دختر با موهای زیتونی و چشم سبز
همش هم دختر
یه خرده زیاده ولی به بزرگیت ببخش
اینم جایزت:🌹🏆🏆
اوک باشه
اتفاقا خوب شد گفتی از بیکاری درومدم😂
بیکاری؟
پارت بعد حماقت ملانی پلیززززز
راستی با تمامممم جزئیات گفتم که دقیق باشه
اون پسر مو سیاه و چشم سبز هم روش
نه در حد حماقت ملانی بیکار نیستم
اون پسره رو گذاشتم
هویج😭😭😭😭😭😭😭😭
حاجی من عا.ش.ق توماس شدم😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
خدا هویجت کنه😭😭😭😭😭😭😭
مبارکه😂
زهرمار و هویج
سرت به جایی خورده؟😐
اوزوو😑
نه به ع.ش.ق توماس گرفتار شدم 😐😂
هوففففففف:///
خوبه گرفتار شو
بيا منو بكش بيرون😐✋🏻
چویا جان به خاطر تنها دختر پارت بعدی رو زود بزار 🙇🙇🙇🙇 من داستان هر کی رو هم نخوندم اینو نخونده نمی رم پس لطفا زود زود بزار
به محض اینکه ۱۸ تیر بشه رگباری پارت میدم❤️😂
اره من از تیزهوشان نمی ترسیدم که از نمونه می ترسم 😂
عالی
ممنوننن❤️❤️❤️
عالییییی بود ان شاالله همه امتحانات رو عالی بدی❤❤❤❤❤❤❤❤❤ یه سوال الان توماس از کما خارج شد دیگه؟
اره خارج شد
امتحانام رو دادم ، مونده نمونه دولتی که اونم ۱۸ تیر بدم ، رگباری براتون پارت بدم😂❤️
اها مرسی❤❤
خب ان شالله اونم قبول بشی💖💖 بیصبرانه منتظر بقیه داستانتم😘💖💖💖💖