سه ماه بعد((اون زمان جیمز و کلارا هم رو دوست داشتند ))
کلارا سرشو روی شونه ی جیمز گذاشته بود و گفت:((وقتشه به خانوادمون بگیم))
جیمز:((باشه)) کلارا:((وای دیگه ساعت 10هه بریم خونه بابای ))
جیمز:((مامان بابا باید باهاتون حرف بزنم)) ملکه فیلیسیتی:((بله عزیزم ))
جیمز:((من عاشق شدم، )) پادشاه اولیور:((بهت تبریک پسرم حالا اون از چه گونه ای هست؟ )) جیمز:((اون از یه گونه ی خیلی متفاوت هست )) ملکه:((وای پسرم تو عاشق یه ترکیبی شدی! )) جیمز:((نه من عاشق یک انسان شدم )) پادشاه:((😱تا جایی که میدونم ازدواج هیولا ها با انسان ها ممنوع هست🙍 ))
واقعا داستانت عالی بود 😘😘
من تازه با داستانت آشنا شدم ولی خیلی باحاله 😍
راستی میای آجی شیم ؟
من صدفم ۱۴ سالمه 😇
مرسی بله آجی میشم منم ایدا 13 سالمه