
♥🖇♥🖇♥🖇♥🖇♥🖇♥🖇♥🖇♥🖇♥🖇♥
از زبان جینها: لباس هامو عوض کردم و رفتم رو بلندترین صخره که لب ساحل بود🙂داشتم دور و برم رو نگاه میکردم که دیدم دخترایی که تو دبیرستان برام قلدری میکردن هم اومدن ساحل😨سریع داشتم از صخره ها پایین میومدم که پام یه لحظه لیز خورد و زخمی شدم😭اهمیتی ندادم و رسیدم به ماشینم🚗اما…
یکهو دیدم همونایی که برام قلدری میکردن جلوی در ماشینم وایسادن! دستامو گرفتن و بردنم به بالاترین صخره که پیش دریا بود😵 دستامو ول کردن؛ اومدم که فرار کنم اما جلومو گرفتن😨بردنم لبهی صخره! اگه یه قدم به عقب میرفتم پرت میشدم تو دریا و غرق میشدم😟 رئسشون مین هوا اومد جلوم.از ترس داشتم عقب عقب میرفتم😨 بهم گفت: بهت گفته بودم اگه با من در بیوفتی زندت نمیزارم؛ الان میخوام به حرفم عمل کنم و از زندگی محوت کنم😏و…
هلم داد داخل دریا😱 داشتم سعی میکردم شنا کنم و بیام رو سطح آب اما جریان آب خیلی شدید بود هوا هم طوفانی بود! هرچی دست و پا زدم کار ساز نبود. دیگه داشتم نفس کم می آوردم که دیدم یه چیزی سمتم اومد و دیگه هیچی ندیدم🙁
چشمامو باز کردم و دیدم داخل یه صدف دریایی هستم و میتونم نفس بکشم😶خیلی تعجب کردم! دیدم همون چیزی که موقع بیهوشی اومد سمتم دوباره داره میاد پیشم😶
وقتی اومد نزدیک دیدم اون یه موجود عجیب غریب هست که بال داره و میتونه نفس بکشه و حرف بزنه😶بهم گفت: سلام جینها، من فرشته آبی هستم و از طرف خداوند بهم ماموریت داده شده که به تو کمک کنم تا زنده بمونی و کار کنم عاشق بشی♥
داشتم از تعجب شاخ در می آوردم که ادامه داد: بعد از ۱۵٠ روز تو هم تبدیل به یک فرشته آسمانی میشی🙂از فرشته سوال کردم: چرا خدا من رو نجات داد؟ برای چی این کار رو کرده؟ فرشته جواب داد: چون تو کارهای خوب خیلی زیادی انجام دادی! به حیوانات ولگرد غذا میدادی، به نیازمندان کمک میکردی و در برابر کارهای آزار دهنده همکلاسی هات سکوت میکردی و هیچوقت به تلافی کردن فکر نکردی!
من: چرا خدا میخواد کاری کنه من عاشق شم چرا این ماموریت تو هست؟😶فرشته: وقتی زمان مناسبش برسه متوجه خواهی شد دختر الهی👼🏻من: چی؟ دختر الهی! فرشته: بله، این لقبی هست که به فرشته ارشد یعنی شما داده شده است👸🏻
از زبان شوگا: هرجا رو که نگاه میکردم اثری از جینها نبود😢 به فکرم زد برم سمت ماشینش تا شاید پیداش کردم اما دیدم تو ماشینش هم نیست، به گوشیش زنگ زدم و دیدم جواب نمیده! خیلی نگران شدم!! خیلی ناراحت بودم که حتی نمیتونستم از اعضا کمک بگیرم😞ناگهان فهمیدم که هوا داره خیلی طوفانی میشه! گفتم کاری نمیتونم بکنم باید ببینم بعدا چی میشه و با اعضا برگشتیم خونه.
جینها: فرشته، من رو برگردوند به خشکی😛اما یه لحظه دیدم خودشم داره کنارم حرکت میکنه😐بهش گفتم: خل شدی الان همه دارن میبیننت و ممکنه خدا به خاطر این تنبیه ات کنها😐فرشته جواب داد: من نامرئی هستم فقط تو میتونی من رو ببینی👸🏻من: واقعا، که اینطور پس وللش. داشتم میرفتم خونه که دیدم ون داداشم و اعضا دارن میرن خوابگاه😃واقعا نا نداشتم راه برم داشتم میدویدم دنبالشون و داد میزدم یونگی که یهو…
امیدوارم از این پارت هم لذت برده باشید🙂😜💛
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ادامه بده خیلی قشنگه
داستانت خیلی قشنگه 😍😍