
سلام دوستان این پارت ۹ امیدوارم خوشتون بیاد ???
از زبان مرینت با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم دیدم لوکا داره زنگ میزنه جواب دادم بله :سلام مرینت خوبی :ممنونم :مرینت میشه امروز بیای خیابان جلوی مدرستون :باشه :اوکی پس ساعت ۵ میبینمت مرینت :باشه خداحافظ لوکا :خداحافظ بعد از اینکه از لوکا خداحافظی کردم بازم خوابیدم آخه تمام شب با بچه ها و آدرین بیرون بودیم داشت کم کم خوابم میبرد که برام پیام اومد من بهش توجه نکردم بعد تیکی گفت مرینت فکر کنم آدرین بهت پیام داد منم تا اینو شنیدم اومد تا گوشیم رو بردارم که با سر هوردم زمین بعدش گوشیم رو برداشتم دیدم آدرین جواب پیام داده میتونی ساعت ۶ بیای روی برج ایفل بانوی من منم گفتم باشه و یه استیکر قلب هم براش فرستادم اونم برام استیکر بوس فرستاد بعد من گفتم اوف تیکی امروز ساعت ۵ با لوکا قرار دارم ۶ هم با آدرین تیکی هم گفت خوش بگذره ? منم گفتم این یعنی چی مگه تو نمیای ?تیکی هم گفت معلومه که نه منم تعجب کردم و گفتم چرا اونم گفتببین مرینت از اونجایی که نورو و دوسو برگشتن کوامی ها براشون جشن گرفتن و من و پاگ هم باید توی این جشن شرکت کنیم منم بهش گفتم باشه خوش بگذره بعدشم یکم با آلیا صحبت کردم تا اینکه مامانم گفت مرینت بیا ناهار بخور منم گفتم باشه مامان الان میام بعد از ناهار رفتم تو اتاقم و دیدم که ادوارد ۵ بار زنگ زده منم بهش زنگ زدم ...
وقتی گوشیو برداشت سلام کردم و گفتم ببخشید نشنیدم اونم گفت مهم نیست بعد من گفتم مشکلی پیش اومده ادوارد هم گفت نه فقط خواستم بگم که امشب با آدرین بیاین خونه من میخوام در مورد یه چیز مهم باهاتون صحبت کنم منم گفتم باشه میبینمت بعد هم نشستم و طراحی کردم تا اینکه دیدم ساعت ۴:۳۰ سریع لباس پوشیدم و رفتم بعد دیدم که لوکا اونجا وایساده بعد رفتم پیشش و سلام کردم اونم سلام کرد و گفت میشه یکم راه بریم منم گفتم البته همینطوری که داشتیم راه میرفتیم یهویی آندر بستنی فروش رو دیدییم لوکا گفت مرینت بستنی بخوریم منم هیچی نگفتم بعد لوکا دستم رو گرفت و برد پیش آندره بعد آندره گفت اوه یک عشق یک طرفه من که اصلا نفهمیدم چیگفت بعد چند تا بستنی گذاشت روی هم و به ما داد منم گفتم آندره میشه یکی شبیه همین رو هم به من بدی با این حرفم حس کردم لوکا ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد آندره هم که متعجب شده بود یه بستنی دیگه به من داد و من و لوکا هم به راهمون ادامه دادیم ...
توی راه داشتم با لوکا حرف میزدم اما متوجه شدم که لوکا نمیره سر اصل مطلب منم گفتم لوکا لطفا برو سر اصل مطلب اونم گفت باشه من که اصلا حواسم به ساعت نبود لوکا گفت ببین مرینت من عاشق یه نفر شدم ولی نمیتونم برم بهش بگم منم تعجیب کردم و گفتم حالا کی هست اون لوکا هم مِن مِن کرد منم خندیدم و گفتم اگه دوست نداری نمیخواد بگی اونم خندید بعد من گفتم خب حالا چه کمکی از دست من بر میاد لوکا هم گفت من نمیتونم بهش بگم یعنی نمیدونم که چه جوری بهش بگم منم گفتم برو توی چشم هاش نگاه کن و رک بهش بگو لوکا هم گفت باشه از زبان آدرین من از ساعت ۵ داشتم برج ایفل رو تزئن میکردم تا یه شب رمانتیک با مرینت داشته باشم دیگه حدودا ساعت ۵:۵۰ دقیقه بود که برای آخرین بار برم که وسایل رو بیارم که دیدم ...
از زبان مرینت همینجوری که داشتم با لوکا حرف میزدم یهو گفت مرینت میشه وایسی منم وایسادم بعد بهم گفت مرینت این برام سخترین کاره ولی مجبورم که انجامش بدم منم گفتم چه کاری بعد لوکا دستش رو انداخت پشت کمرم و منو به سمت خودش کشید منم که خیلی تعجب کرده بودم گفتم لوکا چیکار میکنی بعد بهم گفت میخوام رک بهت بگم که مرینت من عاشقت شدم اینو که شنیدم یهو شل شدم یه چیز این شکلی ?? بعد خودم رو جمع کردم و از تو بغلش اومدم بیرون و گفتم که لوکا تو میدونی که من آدرین رو دوست دارم بعد تا اینو گفت یهو دیدم که آدرین یه مشت زد به صورت لوکا بعد هم گفت ببین از زندگی من و مرینت میری بیرون منم گفتم اه آدرین چیکار میکنی ...
از زبان آدرین چند دقیقه قبل دیدم که لوکا دستش رو انداخته دور کمر مرینت و اون رو به خودش نزدیک کرد و بهش گفت که عاشقتم منم عصبانی شدم و رفتم جلو و یه مشت به لوکا زدم بعد هم مرینت گفت اه آدرین چیکار میکنی منم گفتم مرینت تو میدونستی ، میدونستی که این بهت یه حسی داره اونم گفت نه من از کجا میدونستم بعد لوکا بلند شد و گفت مرینت آدرین لیاقت تورو نداره اگه داشت من الان اینجا نبودم من تا اومدم حرف بزنم آدرین گفت هه من لیاقتشو ندارم بعد لوکا گفت نه نداری آدرینم گفت تو نمیگی من لیاقتش رو دارم یا ندارم لوکا هم گفت چرا من میگم بعد من گفتم اه بسه اینو خیلی بلند گفتم همه مردم داشتن به ما نگاه میکردن بعد من گفتم لوکا روی چه حسابی میگی آدرین لیاقت منو نداره بعد لوکا گوشیش رو در آورد و یه عکس نشونم داد اون آدرین بود تو بغل کاگامی بعد من به آدرین گفتم آدرین این چیه آدرین هم که خیلی تعجب کرده بود گفت ببین مرینت من برات توضیح میدم منم گفتم نمیخواد توضیح بدی فقط بگو این راسته یا نه از زبان آدرین وقتی مرینت اون عکس رو دید گفت که این راسته یا نه منم گفتم خب آره ولی اونطوری که تو فکر میکنی نیست تا اینو گفتم مرینت رفت از زبان مرینت آدرین گفت که راسته منم از اونجا رفتم ...
از زبان آدرین وقتی مرینت رفت من به لوکا گفتم ببین لوکا از زندگی من و مرینت برو بیرون دفعه بعد اگه ببینم زنده خییلی بد میشه و رفتم دنبال مرینت از زبان مرینت من همینطور رفتم تا رسیدم کنار رود خونه بعد دیدم که آدرین هم اومده دنبالم بعد بهش گفتم چرا اومدی دنبالم بعد آدرین گفت ببین مرینت بهت توضیح میدم بعد من گفتم آدرین من توضیح نمیخوام تو اصلا متوجه ای تو کاگامی رو بغل کردی آدرین هم گفت اصلا مرینت تو باید توضیح بدی که چرا با لوکا بودی منم گفتم هه حالا من باید توضیح بدم آدرین گفت آره تو باید توضیح بدی من که بهت در مورد لوکا گفتم بهت گفتم که بهت گفتم که فکر میکنم یه حسی بهت داره :آره گفتی ولی منم در مورد کاگامی از تو پرسیدم و تو گفتی که کاگامی فقط یه دوسته (دوستان این رو هم اضافه کنم که مرینت و آدرین قبلا در مورد این چیز ها با هم بحث کردن )..
آره گفتی فقط یه دوسته تازه من به لوکا گفتم که آدرین رو دوست دارم ولی تو چی تو به کاگامی چی گفتی ها چی گفتی تازه بغلشم کردی آدرین گفت ببین مرینت تو درمورد کاگامی از من پرسیدی منم گفتم اون فقط یه دوست عشق واقعی و ابدی من تویی اون عکس یه ماجرا داره که یه رازه بین کاگامی و منه و من نمیتونم که بهت بگم مرینت هم گفت منم که نخواستم برام توضیح بدی بالاخره هرچی بوده بین تو و عشق سابقت کاگامی بوده منم گفتم مرینت کاگامی عشق من نبوده اینو بفهم بعد مرینت گفت حالا هرچی بعد هم رفت وقتی داشت میرفت گفت آدرین از نظر من این رابطه دیگه تمومه مثل اینکه من توی این سه ماه نتونستم خوب بشناسمت و رفت ...
وقتی اینو گفت انگار دنیا رو رو سرم خراب کردن بعد هم خواستم برم دنبالش که بهم گفت آدرین هیچوقت هیچوقت نیا دنبالم چون نمیخوام ببینمت بعد هم رفت اینقدر ناراحت بودم که نمیدونستم چیکار کنم بخاطر همین هم رفتم روی برج همونجایی که برای مرینت تزئین کرده بودم نشستم و گریه کردم از زبان مرینت حالم اصلا خوب نبود تو کل راه داشتم گریه میکردم تا اینکه دیدم ادوارد داره زنگ میزنه جواب دادم از زبان ادوارد دیدم مرینت و آدرین نیومدن پس منم به مرینت زنگ زدم و شنیدم داره گریه میکنه بعد پرسیدم که چی شده اونم گفت هیچی پرسیدم کجایی گفت نمیدونم بعد من گفتم خیلی خب باشه لوکیشن رو برام بفرست اونم گفت باشه ...
دوستان ممنونم که تا اینجا همراهم بودید امیدوارم خوشتون اومده باشه ?
دوستان نظرات فراموش نشه لطفا ??
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (25)