سلام دوستان این قسمت مینی سریه فرعی هست و تم داستان بیشتر عاشقانه و برای معرفی بیشتر شخصیت چو و الکس هست با خوندن این قسمت خیلی از روابط بعد ها براتون آشکار میشه
من ۱۲ سالم هست و یه هدیه به معبد نگهبان این یه رسم قدیمیه بین روُسای قبایل که انجام می دهند اونا بچه هایی که در سال اژدها به دنیا اومده باشند به معبد هدیه می دهند برعکس بعضی ها که شاید براشون ناخوشایند باشه من از اینکه دارم به معبد میرم خوشحالم همیشه حس می کردم بیشتر از چیزی که واقعا هستم پتانسیل دارم و دوست داشتم بیشتر از عضو یه قبیل کوچیک باشم همراهی ملازم ها و ورود به سرسرا بزرگ معبد نگهبانان خوابی بود که هر شب می دیدم و حالا حقیقت داشت وارد سرسرا بزرگ شدم تمامش برام یه رویای دست نیافتنی بود پشت میز نشستم و به جایگاه استاد بزرگ و دانای پیر نگاه می کردم آرزویم بود روزی در آن جایگاه باشم که ناگهان دختری قد کوتاه با چشمان ریزو مو های مشکی کنارم نشست لبخند بزرگی به لب داشت و دستش را به سمتم دراز کردو گفت من سوزیا هستم و تو ؟ گفتم چو ،چو چیل وبعدش من هم باهاش دست دادم گفت ما می تونیم باهم دوست باشیم فقط لبخندی زدم ولی در ته قلبم دلم می خواست با کسی بالاتر از اون باشم اما بعد ها فهمیدم اون بهترین نگهبانی هست که تاحالا وجود داشته. کمی بعد پسری قدبلند و مو بلوند روبه روی سوزیا ایستاد و گفت اینجا جای کسی هست؟ می خواستم بگم آره ولی سوزیا پیش دستی کرد و گفت نه بفرمائید پسر نشست و گفت من پیترم و شما ؟ سوزیا خودش رو معرفی کرد ولی من فقط اجزای صورت پیتر را تحت نظر گرفته بودم صورت گرم و جذابی داشت سوزیا سقلمه ای بهم زد و گفت که این دوستم چو هست پیتر گفت خوشبختم و من فقط با زدن یه لبخند اکتفا کردم سعی کردم سوزیا و پیتر رو نادیده بگیرم زیاد با پسرا خوب نبودم و ازشون خوشم نمیومد به در سراسر نگاه می کردم که در باز شد و یه پسر قد بلند با مو های قهوه ای و پوست روشن و چشمان آبی وارد شد تمام سرسرا را زیر نظر گذراند و آخر کنار پیتر رو به روی من نشست چشمان آبی و موشکوفانه اش را بر روی تک تک اجزا صورت و بدنم می کشید من نگاهم را معطوف جایی دیگر کرده بودم ولی در دل آرزو می کردم دست از این کار بردارد که پیتر گفت : من پیتر هستم ایشون سوزیا و این خانم محترم هم چو هستن شما ? پسر جواب داد: الکس دنیرس سوزیا دستانش را جلو برد و در گوشم گفت ببین چطور قاپش رو می دزدم ولی دریغ از کمی توحه الکس حتی اعتنایی به دست دراز شده سوزیا نداشت و سوزیا آرام آرام دستانش را کشید و ساکت نشست پوزخندی زدم و گفتم پس چی شد؟ ناگهان استاد بزرگ وارد شد و همه همهمه ها خوابید.
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (3)