
امیدوارم که از این قسم هم خوشتون بیاد ?
تا دیو شروع کرد به حرف زدن.... بل پرید وسط حرفش و صحبت کرد. از زبان بل:این روزا من خیلی راخب گذشتم فکر میکنم،،،،،،، می خوام بدونم تو گذشته چه اتفاقاتی افتاده؟؟؟ امااااا مشکل اینجاست که چجوری..... ?. از زبان دیو:خب حق داری ولی........ از زبان بل :اهاااا فهمیدم،،،،، متوجه شدم ??قیافه ی بل? قیافه ی دیو??..... از زبان بل :یادته قبلا یه کتابی اینجا بود که باهاش میتونستیم، به هر جا دوست دارم برم؟؟؟؟؟. دیو گفت :.....
آها آره یادم اومد.... آره هستش. واسه چی میخوای؟ از زبان بل :کجاست هرچی میگردم پیداش نمی کنم ? دیو :فکر کنم باید داخل طبقه ی 3 یا 4 باشه. مننن میرم بیرون، هروقت سرت خلوت شد بیا ?. بل : باشه??. وقتی دیو رفت بیرون، من شروع کردم به گشتن.... تا بالاخره پیداش کردم ??. کتاب رو باز کردم،، خیلی خاک گرفته بود، تمیزش کردم. وقتی آماده شد...... دستم گذاشتم روش.. و به جایی که می خواستم برم فکر کردم.........
به نود ساله پیش. (زمان پدر بزرگم). وقتی وارد اونجا شد،، یه قلعه رو جلوی خودش دید،گارد قلعه شد، تمام دیوار ها و ستون هاش از طلا بود، وقتی پادشاه رو دید خیلی تعجب زده شده بود... اون خیلی پیر بود وبل رو یاد یه نفر مینداخت. خیلی براش آشنا بود.. خوب که دقت کرد،........
یه لحظه چهره ی باباش رو دید.... چیزی نگفت... به روی خودش نیاورد. همینطور که داشت از قلعه دیدن میکرد،،،،، به قسمت قاب عکس ها رسید که به دیوار آویزان بود. جلوتر که رفت، یه عکسی دید که کاملا شبیه باباش بود ?? خیلی مشتاق شد بدونه کیه...... یعنی واقعا باباشه ?....... همینطور که بهش فکر میکرد به بیرون از قلعه رفت.. یه باغبان داشت به گل های قصر آب میداد. به نظر میرسید که اهالی این قصر رو به خوبی میشناسه ?.. پس جلو رفت و باهاش صحبت کرد. از زبان بل :تو اهل اینجایی؟ اهالی اینجا رو میشناسی؟؟؟؟؟
از زبان باغبان :.... آره خیلی وقته که اینجا رو میشناسم. بل :پس پادشاهشو هم میشناسیییی؟؟ درسته... ? میشه هرچی میدونی بهم بگی؟! لطفا.. ???از بان فرد :خب........
داستان به 40 سال قبل برمیگرده، زمانی که پادشاه جوون بود. اون وقت ها خیلی مغرور بود، و معتقد بود زندگی اشراف زاده ها با افراد معمولی کاملا متفاوته!! و هیچ شباهتی با هم ندارند?......... سال ها گذشت..... تا اینکه پادشاه با دختری به اسم الیزابت(دختر پادشاه سرزمین غربی) آشنا شد، ازش خوشش اومد و بعد از چند ماه با اون ازدواج کرد. آنها در اداره ی سرزمین بسیار موفق بودند. تا اینکه......
بعد از سه سال اولین بچه ی اونا به دنیا آمد. اولین فرزندشون پسر بود.... پادشاه خیلی خوشحال بود چون وارثی برای مال و اموالش پیدا کرده بود??. به همین مناسبت چشنی بزرگ و مجلل گرفت و نام فرزندش رو موریس گذاشت. از زبان بل :موریسسس!!!! ?? مطمئنی؟؟؟؟. باغبان گفت :آره........ بعد از دو سال فرزند دوم پادشاه به دنیا آمد....... اسمشو دن گذاشتن... بعد از سال ها بالاخره موریس بزرگ شد.... موریس برخلاف پدرش به همه ی مردم کمک،،، محبت میکرد و به اونا احترام میگذاشت.... یه روز بادختری که خدمتکار قصر بو آشنا شد... موریس از اون دختر خوشش اومد و تصمیم گرفت باهاش ازدواج کند... وقتی به پدرش گفت........... پدرش به شدت عصبانی شد و گفت :اصلا امکان نداره... قانون.، قانونه... من هرگز موافقت نمی کنم.... وقتی دید پسرش روی حرفش تاکید داشت و کوتاه نمیومد..... هردوشون از کشور تبعید کرد.......
هردو اونها از اونجا رفتند... و از اول شروع کردند،،،،، موریس کشاورزی میکرد..... چیز هایی رو اختراع میکرد و هر از گاهی وقتش رو به نقاشي میگذرند...... چند سالی که از ازدواجشون گذشت، صاحب فرزند دختر زیبایی به نام بل شدند..... چند ماه بعد مادر بل در اثر بیماری طاعون مرد و موریس به تنهایی دخترش رو بزرگ کرد ?
بل که متوجه همه چیز شده بود، برای اینکه مطمئن بشه از پرسید :الان....... الان موریس زنده ست؟؟؟ باغبان جواب داد :نه متاسفانه... چند ماهی میشه که فوت کرده اما از دخترش خبری ندارم!!!!! راستی میتونم بدونم با کی صحبت میکنم؟ (شما).... بل میخواست خودشو معرفی کنه، که.........
امیدوارم که لذت برده باشید ? نظرات فراموش نشه ? منتظرم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییییی منتظر قسمت بعدی میمونم
تشکر ❤️