10 اسلاید صحیح/غلط توسط: 💛Mahdis انتشار: 3 سال پیش 17 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام، من باز آمدم با یه قسمت دیگ از داستان پسر اهریمن
سلام، این پارت دوم داستانه نظرتون چیه؟
امیدوارم خوشتون بیاد 😍
یهو دیدم ک خورشید داره غروب میکنه رو به جان کردم و گفتم :میشه فردا همینجا و همین ساعت ببینمت؟ 😊 گفت :باشه حتما، هر چی نباشه یکی بهت بدهکارم 😉گفتم:پس تا بعد 👋🏻. بعد از خداحافظی کردن با جان رفتم به مغازهی عمو بنجامین. وقتی که رسیدم دیدم عمو بنجامین داره روی یه چیزی کار میکنه.
رفتم پیشش و بهش سلام کردم اونم جوابم رو داد و گفتم :شمشیر پدرم آمادست؟ گفت:اره، یه لحظه صبر کن برم بیارمش گفتم: باشه. بعد از این عمو بنجامین رفت طبقه بالا تا شمشیر رو بیاره منم داشتم یه نگاهی به اون لوازم ها مینداختم ک یه کمان زنبورکی خیلی خیلی زیبا با جواهرات آبی و مشکی دیدم. برش داشتم و داشتم نگاش میکردم ک عمو بنجامین آمد پایین و گفت :بیا اینم شمشیر پدرت. کمان رو گذاشتم سر جاش و شمشیر رو گرفتم و داشتم میومدم ک......
عمو بنجامین گفت :اگ از اون کمال خوشت آمده، میتونی برش داری. گفتم:نه ممنون فقط داشتم نگاهش میکردم. 🙂گفت:نه برش دار برای خودت باشه. گفتم :ممنون. بعد از مغازه آمدم بیرون و رفتم سمت خونه. وقتی رسیدم دیدم پدرم سر میز شام منتظرمه. رفتم و بابت تاخیرم عذرخواهی کردم.شمشیر پدرم و اون کمان رو گذاشتم روی میز کناری و نشستم سر میز شام.
وقتی غذام تموم شد رفتم تو اتاقم یه دوش گرفتم و یه تیشرت طوسی و یه شلوار مشکی با یه کتونی مشکی پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم و به سقف اتاقم خیره شدم. و به این فکر میکردم که چرا آدم های اشراف زاده آنقدر پر رو و از خود راضی هستن. البته همشون اون طوری نیستن فقط بعضی هاشون اون طوری به آدم گیر میدن. خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم خوابم برد 😴 😴
صبح وقتی که از خواب بیدار شدم، دیدم ساعت 7 صبحه رفتم طبقه پایین و از اون جایی که هیچ کس پایین نبود حدس زدم ک پدرم هنوز خواب باشه. تصمیم گرفتم تا پدرم بیدار بشه یکم تمرین کنم. در حالی که داشتم به حریف خیالی ام ضربه میزدم. پدرم از پشتم گفت :الکس. گفتم :آ، صبح بخیر، دیدم خوابی نخواستم بیدارت کنم 😊. گفت: باشه من میرم داخل تو هم بیا، گفتم:باشه، یه دوش بگیرم بیام. بعد از رفتن پدرم رفتم اتاقم و یه دوش گرفتم و یه تیشرت سرمهای با شلوار لی مشکلی و کتونی مشکی پوشیدم و رفتم طبقه پایین
سر میز نشستم داشتم صبحونه میخوردم ک پدرم گفت : الکس کلاست امروز شروع میشه ساعت 10. گفتم :شوخی نکن 😟امروز؟ گفت :من با تو چه شوخی میتونم داشته باشم؟ 😑اره دقیقا امروز. گفتم : آه، باشه بابا، میرم 😶😒بعد از صبحونه رفتم اتاقم لباس های رسمی پوشیدم و رفتم توی اسطبل
سر میز نشستم داشتم صبحونه میخوردم ک پدرم گفت : الکس کلاست امروز شروع میشه ساعت 10 گفتم :شوخی نکن 😟امروز؟ گفت :من با تو چه شوخی میتونم داشته باشم؟ 😑اره دقیقا امروز گفتم :باشه بابا، میرم 😶😒بعد از صبحونه رفتم اتاقم لباس های رسمی پوشیدم و رفتم توی اسطبل آنچا🦄🐴رو از اسطبل آوردم بیرون، سوارش شدم و به سمت میدان شهر حرکت کردم (انچا یه اسب سفید با موهای سفیده ک یه اسب دختره)
ببخشید یادم رفت از کجا نوشته بودم اخرای این سوال جدیده 🤗😊
وقتی رسیدم وارد شدم. یه حیاط بزرگ پر از گل های مختلف و چیز های باحال یه جایی هم برای اسب ها بود، انچا رو بردم اونجا و آمدم، وسط حیاط چند تا دختر و پسر اونجا بود. منم رفتم پیششون، یهو یه مرد ک تقریبا 30،40 سالش بود و موهای قهوه ای و چشم های سبز داشت آمد و گفت : سلام، من جگد استون هستم.معلم جدیدتون، قبل از شروع باید بهتون بگم ک آقای الستر کری هم اینجا حضور داره، تا مهارت هاتون رو ببینه و اونی ک مهارت خوبی داشته باشه میتونه توی قصر با آقای کافین کلاس داشته باشه
خب این پارت هم تموم شد 🤪
توی قسمت های آینده قراره یکم غم انگیز بشه 😟🙂
لایک و نظر یادتون نره 😊
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (3)