10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Arin انتشار: 4 سال پیش 67 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خب دوستان من در این قسمت قیافه های شخصیت ها رو توضیح میدم ببخشید یکم طول کشید این قسمت
سایو: موهای بلند طلایی ، چشم های آبی ( البته خیلی به رنگ کردن موهاش علاقه داره شاید رنگ موهاش هر بار رنگ جدیدی باشه) پوست سفید و قد بلند،، ،،کانجیرو( موهای قهوه ای،پوست سفید،چشم سیاه ، قد بلند) لیا( عینکی،چشم عسلی، مو قهوه ای قد متوسط پوست گندمی) شالیکا( مو طلایی، چشم سبز ، پوست سفید ، قد متوسط رو به بالا )
بعد یکی به شماره گوشیم زنگ زد و ناشناس بود جواب دادم گفتم بله بفرمایید بعد رئییس بیمارستان زنگ زده بود و گفت خانم سایو مگه بهتون نگفتم مادربزرگتون رو نبرید هنوز باید تحت مراقبت بمونن چون الان دچار کمبود اکسیژن میشن بعد منم گفتم من مادربزرگم رو نبردم ? بعد اون گفت پس کی مادربزرگتون رو به زور از بیمارستان برد؟ بعد منم گفتم من اصلا بیرون بودم اونجا که نبودم الان میشه بگید چطور همینطوری میزارید بیمار هاتون برن؟ اگه بلایی سر مادربزرگم بیاد همش رو دوش خودتونه بعد قطع کردم و زود با لیا سمت خونه ما دویدیم رفتم محکم در زدم کلید همراهم نبود دوباااااره بعد داد میزدم مادر بزرگ ! مادربزرگ! هیچکی جواب نداد مجبور شدیم من و لیا محکم با لگد در رو بشکونیم چون وقت نداشتم از کسی کمک بخوام بعد رفتم دیدم کسی تو اتاق نشیمن نبود توی آشپزخونه و اتاق ها هم همینطور! بعد رفتیم بالا اونجا یک اتاق بود که اونم مال پدر و مادرم بود درش برای همیشه بسته بود چون نمیخواستم هیچوقت برم ولی اینبار باز بود تعجب کردم چون هیچوقت باز نبود و مادربزرگم هم خونه نبود تا بازش کنه بعد لیا انقدر ترسیده بود که پشتم قایم شده بود ، دقیقا همون موقع زنگ در رو زدن باز کردم دیدم مادربزرگ و کانجیرو بودن???......
خیلی تعجب کردم و خیلی خوشحال بودم رفتم مادربزرگم رو بغل کردم و از خوشحالی زدم زیر گریه بعد با تعجب از کانجیرو پرسیدم چرا مادربزرگم رو از بیمارستان خارج کردی؟ پس تو بودی با نام من مادربزرگم رو بیرون آوردی ؟ اخه چرا میتونستی به من بگی? بعد اون گفت .: از زبان کانجیرو( رفتم بیمارستان یه سری به عمه ام بزنم ( ایشون پرستار هستن) درواقع خیلی وقت بود ندیده بودمش و دلم براش تنگ شده بود در کل بخاطر عمه م رفتم اونجا بعد همون موقع دیدم که عمه م ( من بهش میگم جول) داره اکسیژن مادربزرگ سایو رو عوض میکنه و منم رفتم تو بد از سلام و احوالپرسی با جولی اون کار داشت رفت بعد منم یکم پیش مادربزرگ سایو نشستم و بعد چند دقیقه دیدم گفت واای عجب خوابی دیدم منم نگاه کرد و قیافه م اینطوری بود: ?? بعد گفت هی پسر جوان میتونی منو از اینجا خارج کنی بعد گفتم اما هنوز دو روز تا مرخص شدن شما مونده بعد گفت نه خوبم منو لطفا از اینجا ببر بعد با کلی التماس مجبور شدم ببرمش بیرون البته رئیس اونجا خیلی با سختی گذاشت ببرمش بعد تو راه بودیم که یهو من دوست داشتم برای سایو و مادربزرگش بستنی بخرم بعد با خودم گفتم وای سایو از این کار چقدر خوشحال میشه ? بعد نزدیک خونه شون بودیم که از اون دورا دیدیم که سایو و دختر عموم (لیا) باهم داشتن در رو میشکستن بعد با دویدن زود رفتیم اونجا البته مادربزرگ سایو زیاد نمیتونست راه بره . بعد بلاخره اونجا رسیدیم و.. ) سایو: وقتی ماجرا رو برام تعریف کرد اقدر خوشحال بودم که پریدم بغل کانجیرو واقعا دست خودم نبود هم خیلی ازش ممنون بودم هم الان فهمیدم که هیچوقت پسر به خوبی اون ندیده بودم بعد زود برگشتم عقب و خیلی خجالت میکشیدم و بعد کانجیرو و لیا رو دعوت کردم بیان تو بعد....
کلی حرف زدیم، خندیدم ، شوخی کردیم و... خونه مون در نداشت به لطف من? برای همین داشتم از خونه میرفتم بیرون تا یه در جدید بخریم بعد یهو کانجیرو گفت وایسا منم بیام منم گفتم نه لازم نیست خودم میرم اونم گفت نه خودم دوست دارم بیام بعد قبول کردم چند دقیقه تو راه بودیم و یک کلمه حرف نزدیم البته فکر کنم خجالت میکشیدیم برای همین....
گفتم اوه اونجا یه در فروشی بود بیا بریم در های خوشکلی داره بعد داشتیم از خیابان رد میشدیم که یه دفعه یه ماشین با سرعت داشت میومد من اصلا حواسم سرجاش نبود تا یه دفعه کانجیرو منو صدا زد و دستم رو زود کشید و افتادم بغلش ( دوباره اتفااااق?) بعد اینبار واقعا شبیه گوجه فرنگی شده بودم چون خیلی قرمز بودم اخه امروز دوبار همچین اتفاقی افتاد بعد من اصلا قبلا اینطوری نبودم نمیدونم الان چرا انقدر نسبت به کانجیرو خجالتی هستم در کل از خوشحالی مادر بزرگم حواسم سر جاش نبود....
بعد جلو در مغازه بودیم که یهو یه مرد جلومون ظاهر شد و گفت امشب شب عشق است زوج ها مثل پرنده های عاشق به آسمان پرواز میکنند، پس شما هم به مراسم پرنده های عاشق بروید و هر ساله تو اون مراسم قرعه کشی یک خونه ویلایی هست پس پرواز کنید عاشق ها بعد گفتم اقا اشتباه گرفتید ما زوج نیستیم بعد اون توجی نکرد و دوتا گیره قلبی و اون کاغذ رو بهمون داد بعد اینهم دوباره(اتفاق?) کانجیرو خیلی خوشحال شد و گفت تو اون مراسم افراد مجرد حق ندارن برن ولی الان که اون مرد فکر کرده زوج هستیم فرصت خوبی که نقش زوج رو بازی کنیم و تو اون قرعه کشی شرکت کنیم ، نه؟ منم یکم فکر کردم و گفتم اره حق با توئه باشه امشب میریم ولی فقط الکی نقش بازی میکنیم باشه؟ اونم گفت صد در صد?..
بعد رفتیم تو مغازه و در رو انتخاب کردیم و خریدیم بعد تو راه خونه هی داشتیم درباره قرعه کشی امشب فکر میکردیم فکرمیکردیم چه خوب میشه یه خونه برنده بشیم ولی از یه طرف هم فکر میکردیم چطور خونه رو تقسیم کنیم؟? یعنی هم من و مادربزرگم به خونه نیاز داشتیم هم اون و برادر و پردش و اینکه این،خونه سهم دو نفره نه یک نفر یعنی یعنی کلا گیر اون ماجرا بودیم تا کانجیرو گفت خب فعلا ولش کن وقتی تو قرعه کشی برنده شدیم اینهارو بگیم چون معلوم نیست که قراره ما برنده شیم...
بعد رسیدیم خونه و هنوز لیا اونجا بود چون باید مواظب مادربزرگم میبود بعد با کمک هرسه تامون( من،کانجیرو،لیا) در رو بعد یک ربع تونستیم وصل کنیم بعد کانجیرو با پدرش تماس گرفت و گفت که امشب برای شام اینجا میمونه و بعدش هم به مهمونی دعوته بعد منم همین رو به مادربزرگم و لیا گفتم خجالت میکشیدم که بگم امشب با کانیرو میریم اون جا بعد من کم کم آماده شدم و......
خب دوستان امیدوارم از این قسمت خوشتون اومده باشه
حتما کامنت بزارید و نظرات خودتون رو درباره اش بگید?
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
سلام خیلی جذاب و عالی بود و لحظه شماری میکنم تا قسمت بعدی بیاد لطفا زود قسمت بعدی رو بزار معرکه بود ❤
خوب ولی چرا انقدر بعد بعد کردی ؟